معرفت ادیان، سال پانزدهم، شماره چهارم، پیاپی 60، پاییز 1403، صفحات 85-104

    تحلیل و بررسی ماهیت عیسی مسیح(ع) از منظر فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت

    نویسندگان:
    ✍️ ابراهیم بهادیوند چگینی / دکتری ادیان و عرفان مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) / ebrahim.1414@yahoo.com
    مرتضی صانعی / استادیار گروه ادیان مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) / sanei@iki.ac.ir
    doi 10.22034/marefateadyan.2024.2021893
    چکیده: 
    با بررسی منابع مسیحی و گروه‌های صدر مسیحیت می‌توان مدعی شد که مسیحیت از آغاز، دین توحیدی بوده است که ریشه‌های یکتاپرستی آن را می‌توان از میان آن گروه‌ها مشاهده کرد. این مقاله با روش توصیفی و تحلیلی درصدد تحلیل و ‌شناسایی گروه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت و همچنین مسیح‌شناسی از منظر آنهاست. یافته‌های پژوهش حاضر گویای این مطلب است که فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت، حضرت عیسی(ع) را صرفاً یک انسان و پیامبر خداوند معرفی میکردند و در اعتقادات آنها خبری از تثلیث نبود. آنان ضمن التزام به شریعت موسوی، حضرت عیسی(ع) را مخلوق خدا می‌دانستند و با تعالیم پولس مخالف بودند و به توحیدِ به‌دور از تثلیث اعتقاد داشتند. روشن است که مهم‌ترین دلیل بر صحت اعتقادات یکتاپرستان صدر مسیحیت در مورد عدم الوهیت و ماهیت حضرت عیسی(ع)، مهر تأیید عقل بر باورهای آنان است؛ زیرا عقل به‌هیچ‌وجه نمی‌پذیرد که خدا جسم انسانی به خود گیرد یا اینکه انسانی دارای الوهیت باشد.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    An Analysis of the Nature of Jesus Christ from the Point of View of Early Monotheistic Christian Sects
    Abstract: 
    Examining the Christian sources and early Christian groups, one can claim that Christianity was a monotheistic religion from the beginning, and one can find its monotheistic roots among those groups. This article tries to analyze and identify the early Christian monotheistic groups as well as their Christology using a descriptive-analytical method. According to this research, the early Christian monotheistic sects introduce Jesus as a human being and as God’s messenger, and there was no Trinity in their beliefs. Adhering to the Mosaic law, they considered Jesus as God's creation and disagreed with the teachings of Paul and believed in monotheism without believing in the Trinity. It is clear that the most important reason for the validity of the monotheists’ beliefs of the early Christianity about the non-divinity of Jesus and his nature, is that their beliefs are approved by reason; this is because it is not rational for God to have human body or for a human to have divinity.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

    مقدمه
    آموزۀ يکتاپرستي ازجمله اصول اعتقادي است که مورد توجه مسيحيان ـ يهودي در صدر مسيحيت قرار گرفته است. اين آموزه با ظهور پولس و همفکرانش دستخوش تغيير و تحول شد و کم‌‌کم توحيد آنان به تثليث تغيير يافت. از جملة اين تحولات، تغيير و تحول مناقشۀ الهياتي ميان آريوس و آتاناسيوس بوده است که در شوراي نيقيه فضا را بر ضد آريوس تغيير داد و سبب شد که الوهيت حضرت عيسي رسميت پيدا کند. لذا در ادامۀ اين روند، آموزۀ تثليث در شوراي قسطنطنيۀ اول تصويب شد. 
    البته يکتاپرستي ريشه در تعاليم يکتاپرستانۀ حضرت عيسي در عهد جديد دارد؛ لذا مراد از «يکتاپرستي» ديدگاه تمام افرادي است که در صدر مسيحيت معتقد بودند که حضرت عيسي الوهيت ندارد و الوهيت او را نفي ميکردند و خداوند متعال را واحد به‌معناي واقعي مي‌دانستند. در صدر مسيحيت، به‌جز حواريون، از گروه‌هاي يکتاپرستي مانند ناصري‌ها، ابيوني‌ها، الکسايي‌ها و مونارشيست‌ها مي‌توان نام برد. همچنين مراد از صدر مسيحيت در اين مقاله، از ظهور مسيحيت تا اوايل قرن چهارم ميلادي، يعني مناقشۀ بين آريوس و آتاناسيوس و شوراي نيقيه است. 
    سؤال اصلي پژوهش حاضر اين است که مسيح‌شناسي و نگاه يکتاپرستان صدر مسيحيت به ماهيت حضرت عيسي به چه نحو بوده است؟ آيا آنها حضرت عيسي را صرفاً يک انسان و فرستادۀ خداوند متعال مي‌دانستند يا اينکه همانند تثليث‌گرايان وي را هم‌ذات با خدا مي‌پنداشتند؟ 
    طبق تحقيقات انجام‌شده، تاکنون منبع يا نوشتاري که مشخصاً به بررسي گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت پرداخته باشد، يافت نشده است. هرچند در آثار اندکي به‌صورت پراکنده و بسيار جزئي و گذرا، برخي از اين گروه‌ها مورد بررسي قرار گرفته است. 
    1. يکتاپرستي مسيحي
    موحدان و يکتاپرستان در مسيحيت کساني هستند که آموزۀ تثليث را رد ميکنند؛ زيرا آن را ناسازگار با يکتاپرستي کامل مي‌دانند. اين خط فکري و درواقع انديشۀ يکتاپرستي را مسيحيان ـ يهودي (ابيوني‌ها) در کليساي اوليه و مکتبِ معتقد به سلطنت مطلقه (مونارشيسم) پديد آوردند (مولند، 1387، ص455). 
    در مسيحيت نخستين، تا زمان ايرنئوس دو ديدگاه پيرامون عيسي مسيح در جريان بوده است: يکي ديدگاه پولس و يوحنّا که دربارۀ خدايي سخن مي‌گويد که از ازل وجود داشت؛ براي نجات نوع بشر مرد و از ميان مردگان برخاست؛ ديگري ديدگاهي است که از لايه‌هاي اناجيل هم‌نوا و مخصوصاً منبع فرضي Q بيرون مي‌آيد؛ از عيسايي که خدا بود، سخن نمي‌گويد؛ بلکه انساني را معرفي مي‌کند که پيروانش او را نبي خدا مي‌دانستند (رابرتسون، 1387، ص41).
    بنا بر شواهد عهد جديد، مسيحيت ـ يهودي در آغاز توسعۀ تاريخ کليسا قرار دارد؛ به‌گونه‌اي ‌که مسيحيت غيريهودي بيانگر آنچه در کليساي مسيحي، «اوليه» محسوب مي‌شود، نيست؛ بلکه تنها يک الهيات مسيحي‌ ـ يهودي در صدر کليساي مسيحي وجود داشت. مسيحيان ـ يهودي معمولاً در فهرست‌هاي کليسايي به‌عنوان فرقه‌هايي از «ابيوني‌ها» طبقه‌بندي مي‌شدند يا در يک قضاوت کاملاً يک‌طرفه، در مقايسه با کليساي بزرگ به‌عنوان اقليتي ناچيز تحقير مي‌شدند. بنابراين ايدۀ ارتداد و بدعت‌گذار بودن نيز در مورد آنها اعمال شده است. با توجه به اينکه فقط يک سنت پراکنده از شاهدان ميسحيت ـ يهودي وجود دارد، برخي از محققان اشتباهاً به اين نتيجه رسيده‌اند که مسيحيت ـ يهودي درواقع ناچيز بوده است؛ بدون اينکه در نظر بگيرند که دانش ما توسط سنّت کليسايي تعيين شده است (Bauer, 19671, p.241). 
    تشخيص تداوم ايدئولوژيک و تبارشناسي بين مسيحيت ـ يهودي نخستين و متأخر کار آساني نيست. رساله‌هاي يعقوب و يهودا و انجيل متي و مسيحيت ـ يهودي، طيفي از گروه‌هايي را نشان مي‌دهند که توسط پدران اولية کليسا به‌عنوان ناصري‌ها، ابيوني‌ها و الکسايي‌ها‌ شناسايي شده‌اند (Simon J. 2017, p.96). 
    اينکه برخي از يهوديان در عين اعتقاد به مسيحا بودن عيسي، به شريعت يهود نيز عمل ميکردند، به‌صورت آشکار از کتاب اعمال رسولان به‌دست مي‌آيد. رهبري آن جامعۀ اصلي مسيحيت در اورشليم براي مدتي با خانوادۀ عيسي ارتباط نزديک داشت (اعمال رسولان، فصل 6) و اسقفان آنها از ديدگاه يوسبيوس، همگي «عبراني»، يعني يهودي اهل عمل بودند. اين فرايند تا ويراني دوم اورشليم در سال هفتاد ميلادي ادامه داشت. پس از آن زمان، روزگار مسيحيان ـ يهودي خوش نبود؛ زيرا مسيحيان غير يهودي‌الاصل از اصول يهودي بيش‌ازپيش فاصله گرفتند. در قرن چهارم نيز مسيحيان ـ يهودي ديگر در وضعيتي بودند که از نظر مابقي کليساهاي بزرگ، صرفاً گروهي بدعت‌آميز شناخته مي‌شدند (پيترز، 1392، ج1، ص420). 
    به‌طور‌ کلي مي‌توان گفت که در قرن اول و صدر مسيحيت، طرفداران کليساهاي مسيحي را يهوديان و غيريهوديان تشکيل مي‌دادند. نخستين مسيحيان، يهودي‌تبار بودند. البته چيزي نگذشت که بسياري از غيريهوديان نيز مسيحي شدند. وجه مشترک يهوديان مسيحي و غيريهوديان مسيحي، ايمان به عيساي ناصري بود؛ اما وجه تمايزشان اين بود که آنها برداشت متفاوتي از زندگي و رسالت او داشتند. بدين‌ترتيب، آنها شخصيت عيسي مسيح را با توجه به مفاهيمي که از مدت‌ها قبل با آن آشنا بودند، تعبير و تفسير ميکردند. لذا براي افرادي که يهودي بودند، وي همان مسيح تدهين‌شده و برگزيدۀ خداوند بود که پيامبران در عهد ‌عتيق به او بشارت داده بودند؛ اما در نظر غيريهوديان، عيسي قابل قياس با منجي قهرمان آيين رمزي بود. آنها معتقد بودند که منجي موجودي است ملکوتي که مبعوث شده است تا پس از يک زندگي همراه با فداکاري، از ميان مردگان برخيزد. براي بسياري از مسحيان ايفاي چنين نقشي از سوي عيسي مسيح امري کاملاً طبيعي به‌شمار مي‌آمد. بنابراين برداشت‌هاي متفاوت از عيسي را که در نوشته‌هاي مختلف عهد جديد يافت مي‌شود، تنها با توجه به پيشينه‌هاي مختلف آن مي‌توان درک کرد (پترسون، 1384، ص21ـ22). 
    ترتوليان، اولين شخصي که اصطلاح «تثليث» را وارد مسيحيت کرد نيز اعتراف مي‌کند که در روزگار او اکثريت مردم مسيح را به‌عنوان يک انسان مي‌دانستند (عبدالوهاب، 1400ق، ص10). 
    2. گروه‌هاي يکتاپرست در صدر مسيحيت
    پس از روشن شدن جايگاه يکتاپرستي در صدر مسيحيت، بايد به شناسايي گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت پرداخت تا بتوان بر اساس آن به تحليل درستي از مسيح‌شناسي و نگاه يکتاپرستي ايشان پرداخت. 
    1ـ2. حواريون 
    از حواريون حضرت عيسي و در رأس ايشان پطرس مي‌توان به‌عنوان اولين گروه مسيحي نام برد که عيسي مسيح را پيامبر و بندۀ خدا مي‌دانستند. براي نمونه، پطرس معتقد بود که خداوند از زبان انبياي الهي خبر آمدن عيسي مسيح را براي قوم بني‌اسرائيل اعلام کرده بود. مانند مطلبي که در سفر تثنيه آمده است که حضرت موسي به اجداد ما خبر داده بود که خداوند نبي‌اي مثل من را از ميان خودتان خواهد فرستاد (تثنيه 15: 18)؛ سخنان او را گوش کنيد؛ چراکه هرکسي که کلام آن نبي را نشنود، از قوم منقطع خواهد شد. همچنين پيامبراني مانند سموئيل و ديگر انبياي پس از وي، از ايام پيامبري حضرت عيسي خبر داده بودند. در ادامه، پطرس مي‌گويد: آن عهدي که خداوند با حضرت ابراهيم بست و به او گفت که از ذريت تو جميع قبايل زمين برکت خواهند يافت (در ادامۀ اين عهد)، خداوند بندۀ خود يعني حضرت عيسي را فرستاد تا شما را برکت دهد (اعمال رسولان 20: 25ـ3). در تفسير فقرات فوق گفته شده است که حضرت عيسي مانند حضرت موسي نبي است و درحقيقت کلمۀ خداست (ميلر، 132م، ص56). 
    در تفسير ديگري گفته شده است که مراد از «نبي» در اينجا کسي است که خواست خدا را به مردم اعلام مي‌کند؛ فلذا خدا او را با حجت و دليل محکم نزد مردم مي‌فرستد. با توجه به اينکه عيسي مسيح کلمۀ خداست، به طريق اولي پيامبر خدا نيز خوانده مي‌شود و مراد حضرت موسي از عبارت «مثل و مانند من» اين نيست که مسيح در همه چيز مانند اوست؛ بلکه وجه مماثلت آنها اين است که هر دوي آنها فرستاده شده‌اند تا ارادۀ خدا را براي قوم بني‌اسرائيل بيان کنند (إدي، 1973، ج4، ص46). 
    اما اين‌گونه تفاسير نمي‌تواند صحيح باشد؛ زيرا اولاً حضرت موسي مي‌گويد: خداوند نبي‌اي را مثل من براي شما خواهد فرستاد (تثنيه 15: 18). «مثل من» يعني همانند من پيامبر و بندۀ خداست و لذا کسي که طبق قول مفسر، ارادۀ خدا را براي مردم بيان مي‌کند، آيا همان پيامبر و بندۀ خدا نيست؟! بله، اگر حضرت موسي کلمۀ خدا بود يا پسر واقعي خدا بود، سخن مفسران عهد جديد درست بود؛ اما هيچ‌يک از يهوديان و مسيحيان حضرت موسي را کلمۀ خدا و داراي الوهيت نمي‌دانند؛ ثانياً در ادامه، ديگر انبياي بني‌اسرائيل که ظهور مسيح را پيش‌بيني کرده‌اند، هيچ‌کدام مسيح را کلمۀ خدا يا پسر واقعي خدا معرفي نکرده‌اند. بنابراين تحليلي که در اين فقرات انجام مي‌شود، بايد مطابق با همان فقراتي باشد که پطرس به آنها از عهد ‌عتيق استناد کرده است، نه مانند توجيه‌هاي بدون پشتوانة مفسران عهد جديد. از‌اين‌رو در يکي از تفاسير عهد جديد گفته شده است که وقتي موسي گفت که خداوند خداي تو، پيامبري براي تو برخواهد انگيخت، منظورش شباهت در شخصيت و توانايي نبود؛ بلکه مرادش اين بود که موسي و عيسي توسط خداوند به‌عنوان پيامبر برانگيخته شده‌اند (مکدونَلد، 1998م، ج1، ص587). 
    با توجه به اين تفسير، حضرت عيسي نيز مانند حضرت موسي پيامبر خداست. بنابراين فقرات فوق صراحت در پيامبر بودن حضرت عيسي دارند.
    در فقرات ديگري، پطرس قدرت شفابخشي حضرت عيسي را به‌واسطۀ روح‌القدس، که از جانب خداوند مأمور اين امر است، مي‌داند (اعمال رسولان 38: 10). بنابراين از نظر پطرس، حضرت عيسي نيز همانند ديگر پيامبران، قدرت معجزات و شفابخشي خود را از ناحية خدا دريافت مي‌کند و در اين فعل و انفعال نيز ممکن است مأموران خداوند، ازجمله روح‌القدس، نقش واسط را داشته باشند.
    پطرس در فقرات ديگري از عهد جديد، از طرفي خداي مسيحيان را همان خداي يهوديان معرفي مي‌کند؛ و از سوي ‌ديگر، حضرت عيسي را بندۀ خدا مي‌داند: «خداي ابراهيم و اسحاق و يعقوب، خداي اجداد ما، بندۀ خود عيسي را جلال داد...» (اعمال رسولان 13: 3).
    بدين‌ترتيب، پطرس خداي مورد اعتقاد خود و مسيحيان را همان خداي يهوديان معرفي مي‌کند؛ سپس صراحتاً مي‌گويد که حضرت عيسي بندۀ خداست و جلال خود را از خدا دارد. بر اين اساس، با توجه به نگاه توحيدي پطرس که همان ديدگاهي است که يهوديان نسبت‌به توحيد دارند، در اين صورت حضرت عيسي تنها مي‌تواند بندۀ خدا باشد، نه پسر واقعي و هم‌ذات با خدا.
    اما در تفسير اين فقره، «بندۀ خدا» اين‌گونه توجيه شده که معناي يوناني واژۀ بنده، «بچه» است و ممکن است «پسر» يا «بنده» ترجمه شود. همچنين مفسر معتقد است که احتمال دارد معناي معمولي آن «بنده» باشد؛ چراکه مقصود پطرس، درواقع اشاره به فقراتي از کتاب اشعياي نبي است (اشعيا 1: 42ـ4؛ 13: 52 و 12: 53) که در آن، آمدن «بندۀ يهوه» مصائب و مرگ او براي گناهان بشر را پيشگويي کرده است. در ادامه، مفسر کلام پطرس را بار ديگر اين‌گونه توجيه مي‌کند که پولس در فيلپيان 6: 2ـ11 معتقد است: با اينکه عيسي مسيح در صورت خدا بود، موقتاً از جلال خود عاري گرديد و همانند بنده‌اي براي خدا درآمد. بدين نحو، مدت زماني که در اين دنيا بود، همانند بنده‌اي کامل بود که خداي پدر را در تمام امور اطاعت مي‌نمود؛ ولي درحقيقت، پسر يگانه و در جوهر و ذات با خدا يکي بود (يوحنا 1: 1ـ14). عبارت «جلال داد» (فيلپيان 9: 2ـ11) نيز اين‌گونه تفسير شده است که خداوند به‌وسيلۀ برخيزاندن مسيح از مردگان، او را جلال داد (ميلر، 1932م، ص50ـ51). 
    در تحليل تفسير فوق چند نکته را بايد خاطرنشان کرد: اولاً طبق گفتۀ مفسر، عنوان «بندۀ خدا» که پطرس به‌کار برده، اشاره به فقراتي از عهد عتيق دربارۀ مسيح است؛ درواقع، اشارة پطرس تأييد مي‌کند که حضرت عيسي بندۀ خدا و پيامبر اوست، نه پسر واقعي و داراي الوهيت؛ زيرا تا قبل از چنين توجيه‌هايي از سوي مفسران عهد جديد، هيچ‌يک از مفسران عهد عتيق و يهوديان عبارات مذکور در عهد ‌عتيق را حمل بر پسر واقعي خدا بودن مسيح موعود يهوديان نکرده‌اند. از سوي ‌ديگر، مباني پطرس با پولس کاملاً متفاوت بود؛ زيرا پطرس برخلاف پولس و همانند حضرت عيسي قائل به پايبندي به شريعت موسوي بود؛ يعني مراد پطرس از مسيح، همان مسيحاي موعود يهوديان بود که الوهيت از ويژگي‌هاي او نبود؛ ثانياً چگونه مي‌شود طبق گفتۀ پولس، حضرت عيسي متواضعانه از جلال خود عاري و همچون بنده‌اي مطيع مي‌گردد، اما مفسر در تفسير عبارت «جلال داد» مي‌گويد که خداوند با برخيزاندن عيسي از مردگان، او را جلال داد و در دست راست خود نشاند؟! مگر حضرت عيسي هم‌ذات و هم‌جوهر با خدا نبود؟ اگر اين ادعا درست باشد، ديگر خدا نمي‌تواند وي را جلال دهد؛ زيرا هرآنچه خدا ذاتاً دارد، عيسي نيز بايد داشته باشد. بدين‌ترتيب، اين تناقضات نمي‌تواند مدعاي مفسران عهد جديد را به‌نفع آموزة تثليث اثبات کند. 
    اما در تفسير ديگري، عنوان «بنده» را براي حضرت عيسي نفي نکرده؛ بلکه آن را به‌گونه‌اي موافق با تعاليم مسيحيان تفسير نموده است؛ لذا در تفسير فقرات فوق گفته شده است که پطرس بر عنوان خدا اشاره کرد تا نشان دهد که او نيز از همان خدا و مسيح موعودي سخن مي‌گفت که انبيا اعلام نموده‌اند. همچنين پطرس با مطرح کردن عنوان «بندۀ خدا»، درواقع عيسي را نمايندۀ شخصي خدا به‌تصوير ميکشد. البته اين لقبي غيرمعمول براي عيسي مي‌‌باشد که فقط در چهار فقرة ديگر از عهد جديد به‌کار رفته است؛ درحاليکه اين عنوان در عهد ‌عتيق (اشعيا 1: 4ـ42؛ 19؛ 5: 7ـ49)، نامي آشنا براي مسيح موعود بود (مک آرتور، 2007، ص467). بنابراين اولاً مک آرتور اعتراف مي‌کند که پطرس به همان خداي يهوديان و مسيحاي موعود يهوديان اعتقاد داشته است؛ ثانياً مک آرتور عنوان «بندۀ خدا» براي حضرت عيسي را همان‌گونه ‌که در عهد ‌عتيق آمده است، مي‌پذيرد و مانند ديگر مفسران مسيحي آن را رد يا توجيه نمي‌کند. درواقع، اين خود رد و نقضي است بر تفاسيري که عنوان بندۀ خدا را به انحاي مختلف توجيه ميکنند. 
    يکي از شواهدي که ثابت مي‌کند حواريون و مسيحيان صدر مسيحيت حضرت عيسي را بندۀ خدا مي‌دانستند، اشاراتي است که در کتاب ديداخه يا تعاليم دوازده رسول به مراسم عشاي رباني صدر مسيحيت شده است. کتاب يادشده، در اصل، رساله‌اي يهودي بود و مسيحيان آن را شرح و بسط دادند. بخش‌هاي مسيحي اين کتاب را به سال‌هاي 80 تا 160 ميلادي نسبت مي‌دهند. در اين بخش‌ها دستورالعملي براي عشاي رباني مطرح شده است که با دستورالعمل‌هاي مبتني‌بر عهد جديد بسيار تفاوت دارد؛ زيرا در آن خبري از الوهيت عيسي مسيح و مسئلۀ گوشت و خون واقعي وي نيست؛ از‌اين‌رو آن را به‌طور ‌کامل ذکر ميکنيم: 
    باري، براي عشاي رباني چنين شکرگزاري کنيد: نخست در باب پياله: تو را شکر ميکنيم اي پدر! براي تاک مقدس بنده‌ات داوود که او را از طريق بنده‌ات عيسي به ما شناساندي؛ جلال از آن تو باد براي هميشه. دربارۀ نان شکسته: تو را شکر ميکنيم اي پدر! براي حيات و دانشي که از طريق عيسي بنده‌ات به ما شناساندي؛ جلال از آن تو باد براي هميشه. درست همان‌طور که اين نان شکسته بر تپه‌ها پراکنده بود و پس از گردآوري يکي شد، بگذار کليساي تو از هر سوي زمين به‌سوي ملکوت تو گرد آيد؛ زيرا جلال و قوت از آن تو است، از طريق عيسي مسيح، براي هميشه. 
    آرچيبالد رابرتسون در تحليل اين فقرات مي‌گويد: باور به حضور گوشت و خون عيسي در عناصر عشاي رباني که به مذاق عصر ما بسيار نفرت‌آور است، به‌صورت آشکار و روشن مردود است. همچنين عيسي، مسيحاي خدا و «بندۀ» اوست، نه خود خدا (رابرتسون، 1387، ص32ـ33). بنابراين مسيحيان در صدر مسيحيت حضرت عيسي را در مهم‌ترين مراسم ديني خود، يعني «عشاي رباني»، بندۀ خدا مي‌دانستند و خداوند متعال را در خطاب‌هاي خودشان از حضرت عيسي کاملاً متمايز ميکردند. 
    شاهد تحليل فوق اين است که در فقرات ديگري از عهد جديد، شاگردان حضرت عيسي با يکديگر و به‌تعبير عهد جديد، به يک دل اين‌گونه به درگاه خداوند دعاي مهمي را ايراد کردند: 
    ...زيرا که في‌الواقع بر بندۀ قدوس تو عيسي، که او را مسح کردي...، و الآن اي خداوند، به تهديدات ايشان نظر کن و غلامان خود را عطا فرما تا به دليري تمام به کلام تو سخن گويند، به دراز کردن دست خود، به‌جهت شفا دادن و جاري کردن آيات و معجزات به‌نام بندۀ قدوس خود عيسي... (اعمال رسولان 4: 27ـ30). 
    در اين فقرات، رسولان، خداوند متعال را خطاب قرار مي‌دهند و حضرت عيسي را بندۀ او معرفي ميکنند. بنابراين در اين فرازها نيز پطرس و ديگر حواريون، حضرت عيسي را بندة خدا مي‌دانستند که مي‌تواند همانند ديگر پيامبران بين آنها و خدا واسطه شود. 
    با توجه به مطالبي که بيان شد، مي‌توان گفت که عيساي کتاب «اعمال رسولان»، همان عيساي اناجيل همنواست (رابرتسون، 1387، ص27). 
    کتاب «اعمال رسولان» از دو بخش تشکيل شده است: بخش اول که هشت باب نخستين اين کتاب را دربر مي‌گيرد، به حواريون و تبليغات آنها مي‌پردازد. جالب است که در اين هشت باب، بيش از کل کتاب عهد جديد، حضرت عيسي را بندۀ خدا (اعمال رسولان 13: 3؛ 26: 3؛ 27: 4؛ 30: 4)، همچنين پيامبر خدا (اعمال رسولان 22: 3ـ23) و پسر انسان (اعمال رسولان 56: 7) معرفي مي‌کند. جالب است که در تمام اين هشت باب، تنها در يک مورد عنوان «پسر خدا»(اعمال رسولان 37: 8) براي حضرت عيسي به‌کار رفته، که آن‌هم از سوي برخي مفسران مورد ترديد قرار گرفته است. لذا ميلر، مفسر عهد جديد، معتقد است که اين يک مورد هم جعلي است و در نسخۀ قديمي عهد جديد وجود ندارد. وي مي‌گويد: فقرۀ 37: 8 اعمال رسولان بايد حذف شود؛ چون اين فقره در نسخه‌هاي قديمي موجود نيست. ممکن است کاتبي گمان ميکرده که چنين اعترافي لازم است و لذا آن را در حاشية صفحه يادداشت کرده است و بعدها افرادي که از روي آن نسخه‌برداري ميکردند، به‌گمان اينکه اين فقره هم جزء مطالب متن است، آن را به متن نسخۀ خود اضافه نموده‌اند (ميلر، 1932، ص132). 
    اما در بخش دوم که در باب نهم آن، واقعۀ ايمان آوردن پولس مطرح مي‌شود، به‌تدريج وقايع و تبليغات رسولان جاي خود را به مسافرت‌ها و تبليغات پولس مي‌دهد. از‌اين‌رو از باب نهم به بعد، ديگر حضرت عيسي بنده و پيامبر خدا و پسر انسان ناميده نمي‌شود؛ بلکه بلافاصله و بي‌درنگ پولس حضرت عيسي را پسر خدا معرفي مي‌کند: «و بي‌درنگ در کنايس به عيسي موعظه مي‌نمود که او پسر خداست» (اعمال 20: 9). 
    بنابراين در اين هشت باب، شخصيت و هويت حضرت عيسي مطابق آن چيزي است که از يک کتاب مقدس انتظار مي‌رود؛ زيرا وي را بنده، پيامبر و يک انسان معرفي مي‌کند. مؤيد اين مطلب هم اين است که خود حضرت عيسي يک فرد يهودي است؛ لذا تعاليم و آموزه‌هايش هم بايد برگرفته از اصول يهوديت باشد. 
    با توجه به مطالبي که گذشت، اولين گروه يکتاپرست در صدر مسيحيت را بايد «حواريون» حضرت عيسي دانست. براي نمونه، پطرس که رهبر شاگردان حضرت عيسي بود، از طرفي حق تشريع و جانشيني حضرت عيسي را از سوي خود آن حضرت دريافت کرده بود و از سوي‌ ديگر عقايدي کاملاً توحيدي دربارة خدا و حضرت عيسي در عهد جديد دارد که ذکر آن گذشت. لذا در رساله‌هاي منسوب به پطرس و در کتاب «اعمال رسولان»، تعاليم و تفکرات پطرس دربارة حضرت عيسي و خداوند متعال کاملاً مبتني‌بر آموزه‌هاي توحيدي يهوديت است. شاهد ديگر، تعاليمي است که در رسالۀ يعقوب در مورد لزوم «عمل به شريعت» براي نجات و رستگاري است؛ چراکه اين تعاليم کاملاً با آن افسانۀ کفاره شدن حضرت عيسي يا خداي متجسد، که تمام شئون مسيحيت تثليثي را فراگرفته، در تضاد است و آن را نفي مي‌کند. 
    2ـ2. ناصريان 
    «ناصري» به‌احتمال قوي از واژۀ «نَصَر» به‌معناي «حفظ» يا «مراعات» مي‌آيد و به‌معناي نگهبان نوعي آيين است. از‌اين‌رو مي‌توان گفت که ناصريان نام فرقه‌اي از يهود بوده است که شريعت را همانند عيسي باطل نمي‌دانستند؛ بلکه به تکميل آن اقدام ميکردند و به درجه‌اي از پارسايي که بر پارسايي کاتبان و فريسيان برتري داشت، اهتمام مي‌ورزيدند (رابرتسون، 1387، ص67ـ68). 
    همچنين پيروان يحياي تعميد‌دهنده به «ناصريان»، يعني «کساني که حفظ ميکنند»، معروف بودند. آنان باهم در جوامع رهباني زندگي ميکردند؛ روزه و نماز به‌جا مي‌آوردند؛ نوکيشان را از طريق تعميد مي‌پذيرفتند و در انتظار ظهور پسر انسان بودند. پس از گذشت چند سال، بين آنها اختلافاتي پديد آمد. برخي از آنها با مطالعۀ کتب انبيا، به‌ويژه باب 53 از کتاب اشعيا، به اين نتيجه رسيدند که مسيحا بايد از راه بلا کشيدن و مرگ به مقام والاي خود نائل شود. اين بخش از ناصريان به‌رهبري پطرس، يعقوب و يوحنا، نخستين کليساي مسيحي را در حدود سال‌هاي 37ـ38 ميلادي تأسيس کردند (رابرتسون، 1387، ص101ـ102). 
    ويژگي‌هاي کلي ناصري‌ها بدين قرار است: استفاده از عهدين؛ آشنايي با زبان عبري و داشتن دست‌کم يک انجيل به آن زبان؛ اعتقاد به زنده شدن مردگان؛ باور به خالقيت خداوند؛ ايمان به خداي واحد و پسرش عيسي مسيح؛ پايبندي به شريعت موسوي. از ديگر ويژگي‌هاي آنها اين بود که الکسايي به آنها ملحق شد و بعداً کتاب او را پذيرفتند؛ ابيوني‌ها نيز از درون ناصري‌ها بيرون آمدند؛ قبلاً آنها را Iessaioi مي‌ناميدند؛ ريشۀ آنها از جماعت اورشليم بود که قبلاً به پلا آمده بودند؛ موقعيت جغرافيايي سکونت آنها در Pella، Kokaba، و Coele سوريه بود؛ و يهوديان از آنها نفرت داشتند (Pritz, 1988, p.36-37).
    آگوستين نيز درخصوص اين فرقه معتقد است: آنها اعتراف ميکنند که مسيحي هستند و مسيح پسر خداست و تعميد را انجام مي‌دهند؛ به شريعت يهود نيز عمل ميکنند، که از باب نمونه شامل اموري مانند ختنه، روز شنبه و محدوديت‌هاي غذايي مانند پرهيز از خوک و... مي‌شود (Pritz, 1988, v.38, p.78). 
    الکسايي‌ها هم هنگام تعميد، حضرت عيسي را «پسر خدا» خطاب ميکنند؛ اما با وجود اين، او را پسر واقعي خدا نمي‌دانند؛ بلکه او را يک انسان مي‌دانند (Hippolytos, 1868, p.348). ازآنجاکه الکسايي‌ها به ناصري‌ها ملحق شدند، اين سخن هيپوليتوس شاهدي بر اين مطلب است که استفادۀ ناصريان از لقب پسر خدا دليل بر اين نيست که ناصريان معتقد به الوهيت حضرت عيسي بوده‌اند؛ بلکه عنوان پسر خدا لقبي رايج براي حضرت عيسي در آن زمان بوده است. 
    شاهد ديگر مطلب فوق اين است که در مسيحيت کسي که حضرت عيسي را پسر خدا مي‌داند، ديگر نمي‌تواند ملتزم به شريعت يهود باشد؛ چون حضرت عيسي با فدا کردن جان خود بر روي صليب، گناهان بشر را پاک نمود و پس از آن، مسيحيان به‌سبب ايمان آمرزيده خواهند شد، نه به‌سبب عمل به شريعت. 
    اپيفانوس مي‌گويد: تفاوت ناصري‌ها با يهوديان و مسيحيان چنين است: به‌دليل اعتقادشان به مسيح از يهوديان متمايز مي‌شوند و تفاوتشان با مسيحيان در اين است که به شريعت يهود، مانند ختنه، سبت و امور ديگر پايبندند. آنها معتقدند که عيسي صرفاً يک انسان است و تأکيد ميکنند که او به‌واسطۀ روح‌القدس و از حضرت مريم متولد شده است (Wilson, 2009, p.128). 
    جروم نيز نقل مي‌کند که ناصري‌ها در کنيسه‌ها «توسط فريسيان» نفرين شده‌اند؛ زيرا ايمان به مسيح را با حفظ شريعت يهودي درآميخته‌اند و انجيلي به زبان عبري دارند. او همچنين مي‌گويد که آنها در بريا زندگي ميکنند؛ اما بعداً در نامه به آگوستين مي‌گويد که آنها را «در تمام کنيسه‌هاي شرق در ميان يهوديان مي‌توان يافت» (Pritz, 1988, v.38, p.55).
    آگوستين نيز مي‌گويد: ناصريان تا به امروز (زمان حيات آگوستين) اصرار دارند که خود را مسيحيان ناصري بنامند؛ اما به‌روش يهوديان خود را ختنه ميکنند؛ لذا به‌دليل اشتباهي که پطرس به‌واسطۀ آن منحرف شد و پولس او را از آن فراخواند، بدعت‌گذار محسوب مي‌شوند. بدين‌ترتيب به‌نظر مي‌رسد که آگوستين شخصاً از ادامة حيات آنها آگاه بوده است (Pritz, 1988, v.38, p.77). 
    تئودورت، اسقف کورهوس (حدود 393م ـ حدود 466م) در کتاب خود که در حدود سال 453م نوشته شده است، اطلاعات کوتاهي در مورد ناصري‌ها نقل مي‌کند: «ناصري‌ها يهودي هستند؛ آنها مسيح را به‌عنوان انساني عادل گرامي مي‌دارند و از انجيل استفاده ميکنند» (Pritz, 1988, v.38, p.79). 
    اپيفانوس مي‌گويد: ناصريان به‌جاي اينکه مسيحيان بدعت‌گذار باشند، درواقع يهودي هستند و نه چيز ديگري. بااين‌حال براي يهوديان، آنها بسيار دشمن هستند. نه‌تنها يهوديان از آنها نفرت دارند، آنها حتي در سحرگاه، ظهر و نزديک به شام، سه بار در روز که دعاهاي خود را در کنيسه‌ها مي‌خوانند، آنها را نفرين ميکنند و ناسزا مي‌گويند و سه بار در روز مي‌گويند: «خداوند ناصريان را لعنت کند»؛ زيرا يهوديان کينة بيشتري از آنها دارند؛ چون آنها با وجود منشأ يهودي، موعظه ميکنند که عيسي، مسيح است (Wilson, 2009, p.130). 
    بعضي از پدران کليسا نيز مدعي شده‌اند که انجيل ناصريان ترجمۀ آرامي انجيل متي به‌استثناي دو فصل اول آن بوده است؛ لذا برخي از محققان مسيحي معتقدند که اين ادعا مي‌تواند درست باشد؛ زيرا از طرفي انجيل متي از جهاتي نسبت‌به سه انجيل ديگر صبغۀ يهودي دارد و از سوي ‌ديگر داستان تولد معجزه‌آساي عيسي در فصول 1 و 2، براي مسيحيان‌‌ ـ يهودي قابل پذيرش نبود؛ زيرا در باور آنها عيسي انساني پارسا و مسيحاي موعود بود، نه خدايي که از باکره متولد شود (اِرمان، 1402، ص334). بنابراين ناصريان از يک‌سو همانند يهوديان به شريعت يهودي کاملاً ملتزم بودند و از سوي ‌ديگر خدا را واحد مي‌دانستند و حضرت عيسي را نيز صرفاً يک انسان مي‌شمردند. 
    3ـ2. ابيونيان
    ابيوني اصطلاحي است برگرفته از کلمه‌اي عبري به‌معناي «فقرا» و در اصل، اشاره به فرقه‌اي از مسيحيان ـ يهودي اوليه دارد. آنها ظاهراً بر تورات تأکيد داشتند و تعاليم پولس را رد ميکردند و به‌طور ‌کلي حضرت عيسي را پيامبري مي‌دانستند که به او الهام شده است،‌ نه کلمۀ الهي خداوند. از‌اين‌رو اين اصطلاح گاهي اوقات تسامحاً به‌عنوان صفتي به‌کار مي‌رود براي توصيف هرگونه مسيح‌شناسي که الوهيت مسيح را کم‌رنگ جلوه مي‌دهد (هاروي، 1390، ص72؛ Murphy, 1996, v.5, p.29). 
    با ورود عقايد پولس به مسيحيت، نوکيشان مسيحي ديگر ملزم به عمل به شريعت يهود نبودند؛ بااين‌حال، فرقه‌اي از مسيحيان که شديداً به رعايت شريعت يهود پايبند بودند، به‌صورت گروهي مجزا در جامعۀ مسيحي به حيات خود ادامه دادند. آنها معتقد بودند که مسيح بزرگ‌ترين پيامبر و همان «مسيح منتظر» و انساني مانند ديگر انسان‌هاست و بر انجام مراسم‌هاي يهودي اهتمام داشتند؛ اما از اهميت اين گروه، پس از سقوط اورشليم در سال 70م کاسته شد؛ ولي از درون آنها فرقۀ «ابيوني‌ها» ظهور کرد که تا قرن چهارم موجود بودند (گريدي، 1384، ص43). اين ايده که ابيوني‌ها شکل اوليه و اصلي مسيحيت را نشان مي‌دهند، سابقة طولاني در دانش عهد جديد دارد. پس از ميلاد مسيح، از آنها توسط ايرنائوس در حدود سال 175م ياد شده است. هيپوليتوس نيز از آنها ياد کرده و همچنين افرادي مانند ترتوليان، اوريگن، يوسبيوس و اپيفانيوس به ابيوني‌ها اشاره کرده‌اند (Simon J, 2017, p.98). 
    هپوليتوس در مورد ابيوني‌ها مي‌گويد: آنها معتقدند جهان توسط کسي آفريده شده است که درحقيقت خداست. آنها مطابق با آداب و رسوم يهوديان زندگي ميکنند و مدعي‌اند که طبق شريعت، عادل شمرده مي‌شوند و معتقدند که عيسي با اجراي شريعت عادل شد و از‌اين‌رو نجات‌دهنده، «مسيح خدا و عيسي» ناميده شد؛ زيرا هيچ‌يک از انسان‌ها شريعت را همانند او به‌طور کامل رعايت نکرده بودند؛ چون اگر کسي احکام شريعت را انجام مي‌داد، درواقع همان مسيح بوده است. ازهمين‌رو ابيوني‌ها ادعا ميکنند که خودشان نيز هنگامي که شريعت را به همين ترتيب انجام مي‌دهند، مي‌توانند مسيح شوند؛ زيرا آنها معتقدند که عيسي مسيح خود انساني همانند ديگر انسان‌ها بود (Hippolytos, 1868, p.303).
    آنها مانند ناصريان و صدوقيان سنتي قمران، با يهوديت رسمي مخالفت کردند و عيسي مسيح را به‌عنوان مسيح پيشگويي‌شده توسط حضرت موسي و به‌عنوان پيامبر واقعي پذيرفتند؛ اما انتخاب او به‌عنوان مسيح يا مسح‌شده را به‌دليل فضيلت عالي او دانستند که تحت هدايت روح‌القدس غسل تعميد را از يحيي دريافت کرد و به‌موجب آن، شريعت را کاملاً حفظ کرد. ابيوني‌ها به‌شدت با الهيات پولس مخالفت کردند؛ زيرا معتقد بودند: زماني که او ادعا ميکرد مکاشفه‌اي با مسيح داشته، دچار يک توهم شيطاني شده است. همچنين او با روي آوردن يهوديان به اجراي کامل شريعت موسوي، آن‌طورکه در نظر گرفته شده بود، مخالفت کرده است. نجات‌شناسي پولس نيز توسط يعقوب در اورشليم رد شد (Murphy, 1996. V.5, p.31). 
    يوسبيوس نيز مي‌گويد: ابيوني‌ها معتقد بودند که تنها با ايمان به مسيح و با زندگي مطابق با آن، نجات حاصل نمي‌شود. آنها فقط انجيل عبرانيان را مورد استفاده قرار مي‌دادند و از ديگر اناجيل خيلي کم استفاده ميکردند. آنها مانند سابق روز سبت و بقية مراسم يهودي را رعايت ميکردند؛ اما يکشنبه‌ها مراسمي مانند مراسم مسيحيان را در بزرگداشت رستاخيز منجي برگزار مي‌نمودند (Pritz, 1988. p.24)؛ همچنين همانند اسني‌ها مخالف قرباني بودند و از مصرف شراب و گوشت خودداري ميکردند (آشتياني، 1368، ص207). لذا آنها به‌صورت کامل مقيد به شريعت بودند. به‌خصوص به مسئلۀ «ختنه» و «تعطيلي شنبه» اهميت ويژه‌اي مي‌دادند؛ همانند اسني‌ها نيز غسل روزانه را واجب مي‌دانستند. براي تشرف به دين، مراسم غسل تعميد داشتند و غذاي مقدس آنها عبارت بود از نان فطير و آب (دانيلو، 1383، ص143).
    روش زندگي ابيوني‌ها با اسني‌ها شباهت داشته است. جالب است که اسني‌ها در طومارهاي قمران، خود را بارها ابيوني ناميده‌اند. به همين دليل بسياري از محققين فرقۀ قمران را همان ابيوني‌ها مي‌دانند؛ ولي افرادي مانند زومر معتقدند که آنها تحت تأثير فرقۀ قمران خود را ابيوني ناميده‌اند. ابيوني‌ها که پدران واقعي و وارثين حواريون بودند، هنگامي که پس از ويراني اورشليم فلسطين را ترک کردند، معتقدات خود را در سرزمين ديگر نشر دادند و لذا مسيحيان از اين گروه ريشه گرفتند (آشتياني، 1368، ص128). از‌اين‌رو فرقۀ ابيوني با فرقۀ اسني آن‌قدر شبيه هم هستند که محقق بزرگي چون تايچر را نيز به‌اشتباه انداخته و معتقد شده است که دست‌نوشته‌هاي قمران ازجمله آثار ابيوني‌ها بوده است. ژان دانيلو در اين مورد مي‌گويد: چنين نظري غيرممکن است. همان‌گونه‌ که کولمان نشان داده، حداقل مي‌توان گفت که فرقۀ ابيوني شاخه‌اي از اسنيان بوده است (دانيلو، 1383، ص142). 
    اريجن ابيوني‌ها را به دو گروه تقسيم مي‌کند: کساني که به تولد عيسي از باکره ايمان داشتند و کساني که به چنين چيزي باور نداشتند. يوسبيوس نيز همين تقسيم‌بندي را در مورد ابيوني‌ها انجام مي‌دهد (Simon J, 2017, p.95). هنري تيسن نيز ظاهراً به يکي از همين فرقه‌هاي ابيوني اشاره مي‌کند و مي‌گويد: آنها معتقد بودند که عيسي پسر مريم و يوسف بود؛ وي شريعت موسي را به‌قدري خوب اجرا کرد که خدا او را به‌عنوان مسيح انتخاب نمود. انتخاب او هنگام تعميد و نزول روح‌القدس روشن شد. بدين‌ترتيب، اين گروه از ابيوني‌ها الوهيت مسيح و تولد او از باکره را قبول ندارند؛ زيرا بر اين باورند که الوهيت وي با اصل يکتاپرستي مخالف است (تيسن، بي‌تا، ص219). 
    سرنيتوس که خود ابيوني بود، مي‌گويد: عيسي از يک باکره متولد نشده؛ بلکه او فرزند يوسف و مريم است و همانند ديگر انسان‌ها داراي پدر و مادر است؛ اما او در عدالت، شايستگي و علم، بالاتر از ديگر انسان‌هاست (Hippolytos, 1868, p.385). اپيفانوس مي‌گويد: برخي از ابيوني‌ها معتقد بودند که خداوند دو موجود آفريده است: مسيح و ابليس. به ابليس قدرت سلطه بر دنيا را بخشيده و به مسيح قدرت سلطنت در جهان آينده را. همچنين آنها معتقد بودند که او مولود از پدر نيست؛ بلکه به‌عنوان يکي از فرشتگان خدا آفريده شده است و او فرمانرواي فرشتگان و همة مخلوقات خداوند متعال است (Wilson, 2009, p.143-144). همچنين معتقدند که ابليس براي هر نسلي يک نبي دروغين مي‌فرستد. يکي از اين انبيا، عيسي است که از جانب «سلطان نور»، يعني مسيح، حمايت مي‌شود. لذا آنان پولس را برخلاف پطرس يک پيامبر دروغين مي‌دانند. اين خصومت ابيوني‌ها با پولس حاکي از آن است که آنها تا چه حد به قوم يهود نزديک بودند (دانيلو، 1383، ص142ـ143). 
    بنابراين ابيوني‌ها به‌طور‌ کلي معتقد بودند که حضرت عيسي صرفاً يک انسان، پيامبر و فرستادۀ خداست؛ تا حدي که حتي برخي از آنها بر اين باورند که حضرت عيسي حاصل ازدواج حضرت مريم و يوسف نجار است. اپيفانوس مي‌گويد: ابيوني‌ها انجيلي داشتند که آن را «انجيل عبري» مي‌ناميدند؛ اما اين انجيل مخدوش و تقلبي است. البته اگر چنين رساله‌اي وجود داشته است، علت تقلبي بودن آن از نظر اپيفانوس اين است که در آن سخني از پسر خدا بودن عيسي نيامده است (آشتياني، 1368، ص207). 
    ابيوني‌هاي سوريه از انجيلي موسوم به «انجيل عبريان» که به زبان آرامي بود و گزارشي در مورد تولد و کودکي عيسي نداشت، استفاده ميکردند. فقط قطعاتي از آن باقي مانده است (رابرتسون، 1387، ص30). در اين زمينه، ايرنه معتقد است که انجيل آنها به انجيل متي شباهت داشته؛ اما اثر مزبور به زمان ما نرسيده است (آکادمي علوم اتحاد شوروي، 1366، ص228). لذا اناجيل يهوديان و ابيوني‌ها و غيره، عيسي را «انسان ـ خدا» معرفي نمي‌کند؛ بلکه وي را بزرگ‌ترين پيامبر معرفي مي‌کند (آکادمي علوم اتحاد شوروي، 1366، ص192). با وجود اين، هم ايرنائوس و هم اپيفانوس ادعا ميکنند که ابيوني‌ها از نسخه‌اي از انجيل متي استفاده ميکردند. اپيفانيوس همچنين گزارش مي‌دهد که ناصريان نيز از انجيل متي استفاده ميکردند (Simon J, 2017, p.100). 
    برخي معتقدند که اين فرقه در حدود اوايل قرن دوم ديگر وجود نداشته است. البته ممکن است در دوراني که مسيحيت از يهوديت جدا شد، گروه‌هاي اصلي اجتماعات مسيحي به عقايد ابيوني‌ها يا دست‌کم به عقايد «يهودي ـ مسيحي» گرايش پيدا کرده‌اند (آکادمي علوم اتحاد شوروي، 1366، ص164)؛ اما ژان دانيلو معتقد است که طريقت ابيوني تا قرن چهارم نيز ادامه يافت؛ به‌گونه‌ايکه ژروم قديس نيز از آن خبر داده است. همچنين دانيلو مي‌گويد: بين اين فرقه و اسلام شباهت‌هاي عجيبي وجود دارد؛ تا حدي که شايد بتوانيم بگوييم برخي از ريشه‌هاي دور اسلام به اين آيين برمي‌گردد. وي مي‌گويد: ما اين اطلاعات را از طريق يادداشت‌هاي ايرنه و مخصوصاً کتاب عجيب ادعيه و اذکار و معارف منسوب به کلمان به‌دست آورده‌ايم (دانيلو، 1383، ص142). 
    4ـ2. الکساييان
    از جمله فرقه‌هايي که از آن به‌عنوان يکي از گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت ياد مي‌شود، «الکسايي‌ها» هستند. فعاليت اين فرقه، در اوايل قرن دوم در زمان سلطنت تراژان آغاز شد؛ اما تا حدود سال 220م هيچ مدرک خارجي دال بر وجود آنها وجود ندارد و محققان اغلب منشأ اولية آن را مورد ترديد قرار داده‌اند. کتاب الکساي ظاهراً به زبان آرامي نوشته و به يوناني ترجمه شده است. حال اگر هرگز شخصي به‌نام الکساي وجود نداشته، پس اپيفانيوس اشتباه فاحشي در بيان اينکه آنها به ناصريان پيوسته‌اند، مرتکب شده است. بسيار جالب توجه است که به‌رغم عدم توافق بين محققان دربارة الکساي و کتاب او، در مورد يک چيز عملاً توافق جهاني وجود دارد و آن اينکه بسيار بعيد است که ناصري‌ها واقعاً کتاب الکساي را همان‌طورکه اپيفانوس مي‌گويد، پذيرفته باشند (Pritz, 1988, p.37). 
    ظاهراً الکسايي به فرقۀ ابيوني شباهت داشته است. اوزب در مورد الکسايي‌ها مي‌گويد: آنان نيز مانند ابيوني‌ها رساله‌هاي منسوب به پولس را قبول نداشتند؛ اما به همۀ کتب تورات و بعضي از اناجيل معتقد بودند. بنا بر قول ديگر، الکسايي، مؤسس اين فرقه ـ که در زمان تراژن، يعني اوايل قرن دوم، مي‌زيسته است ـ آثاري مرکب از افکار يهودي و مسيحي را تدوين کرد (آکادمي علوم اتحاد شوروي، 1366، ص229). به‌گفتة اپيفانيوس، الکسايي‌ها به ابيوني‌ها ملحق شدند؛ لذا اپيفانيوس اساساً سه گروه مسيحي ـ يهودي بدعت‌گذار را به‌هم پيوند مي‌دهد: ناصري‌ها، ابيوني‌ها و الکسايي‌ها (Simon J, 2017, p.101).
    هيپوليتوس مي‌گويد: الکسايي منظومۀ فکري خود را از فيثاغورث وام گرفته است. وي معتقد است که مؤمنان بايد ختنه شوند و بر اساس شريعت زندگي کنند. او ادعا مي‌کند که مسيح به‌عنوان يک انسان به‌دنيا آمده است؛ به همان شيوه‌اي که براي همة انسان‌ها مشترک است و او در اين زمان براي اولين بار از يک باکره به‌دنيا نيامده، بلکه قبلاً هم بارها و بارها متولد شده بود و متولد خواهد شد. مسيح بدين‌ترتيب ظاهر مي‌شود و در ميان ما به‌واسطۀ تغيير تولد و انتقال روح او از بدني به بدن ديگر، مدت کوتاهي وجود خواهد داشت (Hippolytos, 1868, p.347). 
    بر اين اساس، آنها به وجود يک مسيح اعتقاد ندارند؛ بلکه به شخصي برتر از ديگران معتقدند که به‌طور کلي به بدن‌هاي مختلفي منتقل مي‌شود و مي‌گويند اکنون در بدن عيسي وجود دارد و به همين ترتيب اين اعتقاد را حفظ ميکنند و بر اين باورند که در يک زمان، مسيح از خدا به‌وجود آمد و در زمان ديگر روح شد و در زمان ديگري از باکره به‌دنيا آمد و در زمان ديگري چنين نيست. آنها تأييد ميکنند که همين‌طور مسيحِ پس از آن، به‌طور مداوم به بدن منتقل مي‌شد و در بسياري از بدن‌هاي مختلف و در زمان‌هاي مختلف تجلي مي‌يابد (Hippolytos, 1868, p.389). 
    بنابراين با توجه به مطالب فوق مي‌توان گفت که فرقۀ الکسايي در ادامه به ابيوني‌ها ملحق شدند و آنها همانند ابيوني‌ها و ناصري‌ها براي حضرت عيسي الوهيتي قائل نبودند و صرفاً او را موجودي برتر از ديگران مي‌دانستند؛ هرچند بنا بر نقل هيپوليتوس، به‌نوعي معتقد به «تناسخ» نيز بوده‌اند. 
    5ـ2. مونارشيسميان
    يکي ديگر از گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت، «مونارشيست‌ها» (Monarchists) بودند. ميل به تأکيد بر يگانگي خدا و جلوگيري از هر توسعه‌اي که به صرف‌نظر کردن از توحيد منجر شود، موجب ايجاد مکتبي به‌نام «مونارشيسم» شد. در آغاز، اين اصطلاح توسط ترتوليان در اواخر قرن دوم به‌کار رفت. او کساني را مونارشيست مي‌ناميد که براي آنها انديشۀ حکومت فردي خدا چنان مهم بود که هر قرائتي در باب ماهيت مسيح مي‌بايست در پرتو آن عرضه مي‌شد (گريدي، 1384، ص143). در زبان لاتيني، کلمۀ Monarchy به‌معناي سلطنت مطلق يا سلطنت انفرادي است. اين گروه به‌لحاظ تأکيدشان بر يگانه بودن شخصيت خدا و نفي شخصيت‌هاي مستقل در تثليث، پيروان مونارش ناميده شده‌اند (کرنر، 1994، ج1، ص77). بدين‌ترتيب، مونارشيسم بر اين مطلب تأکيد مي‌کند که تنها يک اصل غايي وجود دارد (Mcmanners, 1992, p.48). اين گروه براي بيان يگانگي خدا به دو شاخه منشعب شدند: الف) «فرزندخواندگي» يا «پويا»؛ ب) مونارشيسم «کيفي» يا «مقامي» يا به‌عبارت‌ديگر، مونارشيسم «وجهي و موداليسم» (Modal Monarchianism). 
    1ـ5ـ2. فرزندخواندگي (فرزندانگاري / پسرخواندگي) يا پويا
    يکي از نهضت‌هايي که در اواخر قرن دوم ميلادي و نخستين دهه‌هاي قرن سوم شکل گرفت، نهضت «فرزندخواندگي» (Adoptattionism) بود. رهبر فرزنداِنگاران يک کارگر چرم‌ساز به‌نام تئودتوس بود. وي در سال 190م به رم آمد تا پايۀ تفکرات خود، يعني يکتايي خدا و اينکه پسر با پدر يکي نيست و الوهيت ندارد، را استوار کند. او اين‌گونه تعليم مي‌داد و استدلال ميکرد که عيسي صرفاً يک انسان بود و هنگام تعميد يافتنش نيروي الهي به او عطا شد و به‌خاطر ارجمندي فوق‌العاده‌اش، تا مقام دست راست خداوند متعال تعالي يافت (چارلز زينر، 1389، ص97).
    ارل کرنر، نويسندۀ کتاب سرگذشت مسيحيت در طول تاريخ، دربارة مونارشيست‌ها مي‌گويد: آنها در بيان وحدت عددي شخصيت الهي در مقابل اعتقاد به سه شخصيت مستقل در ذات خدا، افراط کرده‌اند؛ زيرا ايشان در ابتدا وحدانيت خدا را تعليم مي‌دادند؛ اما به‌تدريج به‌سمت گونه‌اي از يگانه‌انگاري قديمي متمايل شدند که درواقع الوهيت حقيقي مسيح را نفي مي‌کند. از‌اين‌رو مشکل آنها اين بود که چگونه مسيح را به خدا مرتبط نمايند. در قرن سوم ميلادي، شخصي به‌نام «پل اهل ساموساتا» که اسقف کليساي انطاکيه بود، تفکر مونارشيست‌ها را بسط و ادامه داد. يکي از مهم‌ترين تعاليم او نفي الوهيت عيسي مسيح بود؛ از‌همين‌رو او مي‌گفت: عيسي تنها انساني نيکو بود که به‌خاطر عدالت، درستکاري و نيز حلول «کلمة» الهي در وجودش در هنگام تعميد، قادر به انجام امور الهي و ايفاي نقش منجي گرديد. اين تلاش براي حفظ وحدانيت شخصيت الهي منجر به منجي‌اي الهي گرديد. در نهايت، آموزۀ پل اهل ساموساتا، تحت عنوان «مونارشيسم پويا» يا «فرزندخواندگي» معروف شد (کرنر، 1994، ج1، ص77ـ78). 
    پولس ساموساتايي که در پايان قرن سوم در پاتريارک انطاکيه بود، دعا دربارة عيسي و سرود به‌افتخار مسيح را در کليسايش اجازه نمي‌داد. از نظر او، تنها خدا مي‌بايست عبادت شود و دعاها مي‌بايست از طريق مسيح، به‌عنوان واسطة بين خدا و انسان، باشند. در نهايت، پولس ساموساتايي که در مقابل پاپ قرار گرفته بود، محکوم و تبعيد شد (گريدي، 1384، ص145). 
    يکي از دلايل مونارشيست‌ها مبني‌بر انسان بودن حضرت عيسي، تمسک به فقراتي از اعمال رسولان 22: 2 بود: «اي مردان اسرائيلي! اين سخنان را بشنويد. عيساي ناصري مردي (انساني) که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوّات و عجايب و آياتي که خدا در ميان شما از او صادر گردانيد». لذا مونارشيست‌ها خدا ناميدن عيسي را دروغي کفرآميز مي‌دانستند؛ زيرا مي‌گفتند که در اين صورت دو خدا خواهيم داشت؛ اين در حالي است که کتاب مقدس بر وحدانيت خدا تأکيد مي‌کند (تثنيه 6: 4): «اي اسرائيل! بشنو، يهوه خداي ما يهوة واحد است» (اِرمان، 1402ش، ص32).
    بدين‌ترتيب، گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت نيز بر اين نکته تأکيد داشتند که عقلاً يک انسان نمي‌تواند خدا باشد؛ چراکه يکي از مهم‌ترين لوازم الوهيت يک انسان، تعدد خدايان است. بنابراين مهم‌ترين دليل بر صحت اعتقادات يکتاپرستان صدر مسيحيت در مورد عدم الوهيت و ماهيت حضرت عيسي، مهر تأييد عقل بر باورهاي آنان است. در نهايت مي‌توان گفت که مونارشيست‌هاي طرفدار نظريۀ «پسرخواندگي» بر اين باور بودند که با چنين درکي از مسيح، هيچ مشکلي در فهم يگانگي خدا به‌وجود نمي‌آيد (گريدي، 1384، ص144). 
    2ـ5ـ2. مونارشيسم کيفي، مقامي يا موداليسم
    بنيان‌گذار مونارشيسم کيفي يا مقامي شخصي بود به‌نام سابليوس، که تلاش او اجتناب از خطر سه‌خدايي بود. در اوايل قرن سوم ميلادي، وي اين آموزه را ابداع کرد و در ادامه معروف به «سابليانيسم» شد. او معتقد بود که تثليث، درواقع تجلي در اَشکال است، نه تثليث در ذات الهي. بر اين اساس، خدا در عهد ‌عتيق به‌شکل پدر تجلي يافت؛ سپس براي نجات انسان به‌صورت پسر ظاهر شد و پس از رستاخيز مسيح، به‌شکل روح‌القدس جلوه‌گر شد؛ لذا بنا بر اين ديدگاه، در ذات خدا سه شخصيت وجود ندارد؛ بلکه خدا به سه شکل تجلي نموده است. ديدگاه سابليوس را مي‌توان در قالب روابط يک فرد با ديگران اين‌گونه تبيين نمود: يک فرد مي‌تواند با فرد ديگر رابطۀ فرزندي داشته باشد؛ با ديگري برادر بوده و درعين‌حال پدر شخص ديگري نيز باشد. همان‌گونه‌که مشخص است، در تمام اين روابط، تنها يک شخصيت واقعي وجود دارد. نتيجۀ اين ديدگاه، نفي شخصيت مستقل الهي عيسي مسيح است. چنين نگرشي در دوران معاصر به‌شکل نهضت Jesus Only پنطيکاستي احيا شد (کرنر، 1994، ج1، ص78). 
    3. فقرات ناظر به گروه‌هاي يکتاپرست مسيحي در عهد جديد
    يکي از شواهد مهم وجود فرقه‌ها و گروه‌هاي يکتاپرست در صدر مسيحيت، فقرات بسياري در عهد جديد است که اثبات ميکنند در صدر مسيحيت گروه‌هايي بوده‌اند که با تعاليم پولس مخالفت ميکردند؛ لذا اين امر مؤيد ديگري است بر وجود يکتاپرستان مسيحي در صدر مسيحيت. 
    مهم‌ترين و بزرگ‌ترين مخالف تعاليم پولس در عهد جديد، پطرس حواري است. خود پولس در عهد جديد صراحتاً اعتراف مي‌کند که با پطرس اختلاف مبنايي و عقيدتي داشته است (غلاطيان 14: 2ـ16). بنابراين پولس با روش پطرس که دعوت مردم به شريعت يهود بود، مخالفت داشت و همه‌چيز را در ايمان به عيسي مسيح خلاصه ميکرد. البته طبق گفتۀ حضرت عيسي، ملاک و معيار، عمل به دستورها و تفکرات پطرس است، نه پولس. از‌اين‌رو در مسيحيت در مقابل بدعت و بدعت‌گذاري، واژۀ «راست‌کيشي» قرار دارد که به‌معناي راست‌کيش و راست‌آيين به دين مي‌باشد. مراد از راست‌کيشي اين است که فرد يا گروه متدين در همان مسير و کانالي قرار گيرد که بنيان‌گذار دين آن را ترسيم کرده است و ارتدکس کسي است که همان اعتقادات، همان رفتار و همان خط‌مشي را داشته باشد و دنبال کند (گريدي، 1384، ص12). 
    پولس حواريون را رسولان دروغين و کذبه مي‌خواند (دوم قرنتيان 13: 11)؛ درحاليکه طبق آنچه بيان شد، پس از مرگ حضرت عيسي مردم مي‌بايست به سخنان رسولان، که در رأس آنها پطرس رسول قرار داشت، گوش فرامي‌دادند. بر اين اساس، مخالفت هر کسي با رسولان، درواقع مخالف با سخنان حضرت عيسي است و کلام چنين کساني بايد رد و ابطال شود. 
    در نامه به غلاطيان، پولس اعتراف مي‌کند که مردم انجيلي غير از انجيل او را قبول دارند و از انجيل او روي‌گردان شده‌اند (سامي شماته، 1394، ص32): «تعجب ميکنم که بدين زودي از آن کس که شما را به فيض مسيح خوانده است، برمي‌گرديد به‌سوي انجيلي ديگر، که [انجيل] ديگر نيست؛ لکن بعضي هستند که شما را مضطرب مي‌سازند و مي‌خواهند انجيل مسيح را تبديل نمايند» (غلاطيان 6: 1ـ8). جالب است پولس اعتراف مي‌کند که مردم خيلي سريع از تعاليم او روي‌گردان شده‌اند و اين امر نشان از آن دارد که در همان صدر مسيحيت گروهي بودند که تعاليم پولس را با انديشۀ يکتاپرستي در تضاد مي‌دانستند. 
    همچنين پولس در رسالۀ خود به تيموتائوس اعتراف مي‌کند که همه او را ترک نموده و به‌شدت با وي به مخالفت برخاسته‌اند: «در محاجة اولِ من، هيچ‌کس با من حاضر نشد؛ بلکه همه مرا ترک کردند» (دوم تيموتائوس 16: 4). همچنين پولس در رسالۀ دوم خود به تيموتائوس مي‌گويد: همۀ آسيايي‌ها از تعاليم و عقايد او روي‌گردان شده‌اند: «از اين آگاه هستي که همة آناني که در آسيا هستند، از من رخ تافته‌اند، که از آن جمله فيجِلُس و هَرمُوجَنِس مي‌باشند» (دوم تيموتائوس 15: 1). در فرازي ديگر از رسالة دوم به تيموتائوس، پولس مي‌گويد که مخالفان او رو به افزايش‌اند (دوم تيموتائوس 14: 2ـ8). 
    در نامۀ اول پولس به قرنتيان، وي از مردم ملتمسانه درخواست مي‌کند که اختلافات خود را در مورد تعاليم مسيحيت کنار بگذارند؛ چراکه برخي پيرو تعاليم پولس، برخي ديگر پيرو افکار پطرس و... بودند: 
    لکن اي برادران! از شما استدعا دارم به‌نام خداوند ما عيسي مسيح همه يک سخن گوييد و شقاق در ميان شما نباشد؛ بلکه در يک فکر و يک رأي کامل شويد؛ زيرا که اي برادرانِ من! از اهل خانة خَلُوئي دربارة شما خبر به من رسيد که نزاع‌ها در ميان شما پيدا شده است. غرض اينکه هر يکي از شما مي‌گويد که من از پولُس هستم، و من از اَپَلُّس، و من از کيفا، و من از مسيح (اول قرنتيان 1:10ـ12). 
    در اعمال رسولان نيز چنين آمده است: گروهي با تعاليم پولس و به‌خصوص مسئلۀ «ختنۀ نوکيشان» اختلاف جدي داشتند:
    تني چند از يهوديه آمده، برادران را تعليم مي‌دادند که اگر برحسب آيين موسي مختون نشويد، ممکن نيست که نجات يابيد؛ چون پولُس و برنابا را منازعه و مباحثة بسيار با ايشان واقع شد، قرار بر اين شد که پولُس و برنابا و چند نفر ديگر از ايشان نزد رسولان و کشيشان در اورشليم براي اين مسئله بروند (اعمال رسولان 1: 2ـ15). 
    نتيجه‌گيري
    بنا بر آنچه گذشت، روشن شد که فرقه‌ها و گروه‌هاي مختلف و زيادي از يکتاپرستان مسيحي در صدر مسيحيت وجود داشتند. در رأس آنها، پطرس و حواريون حضرت عيسي قرار داشتند که در زمان خود همواره منادي يکتاپرستي بوده‌اند و از سوي ‌ديگر با پولس در مباحث مسيح‌شناسي و ديگر مسائل مناقشات فراواني داشته‌اند. لذا گروه‌‌هاي يکتاپرست مسيحي بعدي، جملگي به‌نوعي از تعاليم يکتاپرستانۀ حضرت عيسي و حواريون نشئت گرفته‌اند. 
    مؤلفه‌ها و ويژگي‌هاي گروه‌هاي يکتاپرست مسيحي در صدر مسيحيت از اين قرار بود که ضمن ملتزم بودن به شريعت موسوي، حضرت عيسي را مخلوق خدا مي‌دانستند و با تعاليم پولس مخالف بودند و به يکتاپرستي و توحيد به‌دور از تثليث اعتقاد داشتند. همچنين مسيحيان يکتاپرست صدر مسيحيت از انجيلي استفاده ميکردند که با انجيل امروزي به‌نوعي متفاوت بوده است؛ هرچند به اين علت که يکتاپرستان مسيحي به‌مرور زمان و به‌تدريج به‌عنوان گروه‌هاي بدعت‌گذار معرفي شدند، همواره در تنگنا و اقليت قرار داشتند. از همين روست که معارف توحيدي آنها بسيار کم مورد توجه قرار گرفته و در پژوهش‌هاي علمي نيز به آنها کمتر پرداخته شده است. همچنين روشن شد که مهم‌ترين دليل بر صحت اعتقادات يکتاپرستان صدر مسيحيت در مورد عدم الوهيت و ماهيت حضرت عيسي، مهر تأييد عقل بر باورهاي آنان است؛ زيرا عقل به‌هيچ‌وجه نمي‌پذيرد که خدا جسم انساني به خود گيرد يا اينکه انساني الوهيت داشته باشد. بنابراين آموزۀ تثليث، علاوه بر اينکه مخالف ديدگاه گروه‌هاي يکتاپرست صدر مسيحيت است، مخالف حکم عقل نيز مي‌باشد.

    References: 
    • کتاب مقدس. ترجمۀ قدیم. 
    • هاروی، ون آستان، (1390). فرهنگ الهیات مسیحی. ترجمۀ جواد طاهری. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. 
    • آشتیانی، جلال‌الدین (1368). تحقیقی در دین مسیح. تهران: نشر نگارش. 
    • آکادمی علوم اتحاد شوروی (1366). مبانی مسیحیت. ترجمۀ اسدالله مبشری. بی‌جا: کتابسرای بابل. 
    • إدی، ولیم (1973). الکنز الجلیل فی تفسیر الانجیل. بیروت: مجمع الکنائس الشرق الادنی. 
    • اِرمان، بارت دی (1402). عهد جدید: مقدمه‌ای تاریخی بر نوشته‌های مسیحی قدیم. ترجمۀ حسین توفیقی. قم: دانشگاه ادیان و مذاهب. 
    • پترسون، چارلز اچ (1384). عهد جدید کتاب مقدس (خلاصه و شرح). ترجمۀ محمودرضا قربان صباغ. مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد. 
    • پیترز، اف. ئی (1392). مسیحیت، یهودیت و اسلام. ترجمۀ حسین توفیقی. قم: نشر ادیان. 
    • تیسن، هنری (بی‌تا). الهیات مسیحی. ترجمۀ ط. میکائیلیان. بی‌جا: انتشارات حیات ابدی. 
    • چارلز زینر، رابرت (1389). دانشنامۀ فشردۀ ادیان زندۀ جهان. ترجمۀ نزهت صفای اصفهانی. تهران: نشر مرکز. 
    • دانیلو، ژان (1383). ریشه‌های مسیحیت در اسناد بحرالمیت. ترجمۀ علی مهدی‌زاده. قم: نشر ادیان. 
    • رابرتسون، آرچیبالد (1387). عیسی اسطوره یا تاریخ. ترجمۀ حسین توفیقی. قم: انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب. 
    • سامی شماته، سمیر (1394). ناسازگاری‌های درونی کتاب مقدس. ترجمۀ سیدمرتضی عادلی. قم: بوستان کتاب. 
    • عبدالوهاب، احمد (1400ق). طائف ‌الموحدین من المسیحیین عبر القرون. بی‌جا: ‌مکتبة وهبة. 
    • کرنر، ارل (1994). سرگذشت مسیحیت در طول تاریخ. ترجمۀ آرمان رشدی. بی‌جا: شورای کلیساهای جماعت ربانی. 
    • گریدی، جُوان. اُ. (1384). مسیحیت و بدعت‌ها. ترجمۀ عبدالرحیم سلیمانی اردستانی. قم: طه. 
    • مک آرتور، جان (2007). تفسیر عهد جدید: تفسیر آیه به آیه. بی‌جا: بی‌نا. 
    • مکدونَلد، ولیم (1998). تفسیر الکتاب المقدس للمؤمن. بیروت: فریق الصلاة. 
    • مولند، اینار (1387). جهان مسیحیت. ترجمة محمدباقر انصاری و مسیح مهاجری. تهران: مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر. 
    • میلر، و. م. (1932). تفسیر کتاب اعمال رسولان. ترجمۀ احمد نخستین. بی‌جا. 
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    بهادیوند چگینی، ابراهیم، صانعی، مرتضی.(1403) تحلیل و بررسی ماهیت عیسی مسیح(ع) از منظر فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت. فصلنامه معرفت ادیان، 15(4)، 85-104 https://doi.org/10.22034/marefateadyan.2024.2021893

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    ابراهیم بهادیوند چگینی؛ مرتضی صانعی."تحلیل و بررسی ماهیت عیسی مسیح(ع) از منظر فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت". فصلنامه معرفت ادیان، 15، 4، 1403، 85-104

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    بهادیوند چگینی، ابراهیم، صانعی، مرتضی.(1403) 'تحلیل و بررسی ماهیت عیسی مسیح(ع) از منظر فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت'، فصلنامه معرفت ادیان، 15(4), pp. 85-104

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    بهادیوند چگینی، ابراهیم، صانعی، مرتضی. تحلیل و بررسی ماهیت عیسی مسیح(ع) از منظر فرقه‌های یکتاپرست صدر مسیحیت. معرفت ادیان، 15, 1403؛ 15(4): 85-104