مقايسة الهيات معاصر با الهيات سنتي
ضمیمه | اندازه |
---|---|
2.pdf | 349.7 کیلو بایت |
سال دوم، شماره چهارم، پاييز 1390، ص 31 ـ 50
Ma'rifat-i Adyān, Vol.2. No.4, Fall 2011
همايون همّتي*
چكيده
هرچند امروزه مطالعات مقايسهاي در بسياري از زمينهها رواج يافته است، ولي در سنـت كلامي و الهياتي كمتر شاهد چنين مقايسههاي علمي و معرفتي هستيم. بيشك در پرتو مقايسههاي علمي، بهتر ميتوان به فهم ميرٍاث سنـتي و نيز جريانهاي الهياتي و معرفتي معاصر دست يافت. اين مقاله، در پي مقايسه الهيات معاصر با الهيات سنـتي است و ميكوشد تا با طرح برخي از مهمترين اوصاف هر دو پارادايم الهياتي سنتي و معاصر، به فهم اين تفاوتها نايل آيد؛ اوصافي مثل مابعدالطبيعي، جزمي، غيرتاريخي، مبتني بر اقتدارگرايي، مَدرسي و هنجاري بودن و مانند اينها، با اوصاف مقابل و متضاد براي فهم وجوه تمايز الهيات معاصر و سنـتي به كار گرفته شدهاند. اين مقاله با بيان مثالهايي از الهيات پروتستان و سير تحول آن، ميكوشد تا تصويري دقيقتر از تفاوتها و سير تحول الهيات به دست دهد. در الهيات معاصر نگاه نقادانه، هرمنوتيكي، تكثرگرا، متن محور، تاريخي و غيرجزمي، به همراه نفي اقتدارگرايي غلبه دارد. در واقع، اين ويژگيهاي عمده پارادايم الهياتي معاصر به شمار ميروند.
كليدواژهها: الهيات معاصر، الهيات سنـتي، الهيات پروتستان، شلايرماخر، مسئله معنا.
* دانشيار دانشکده روابط بین الملل drhemati@yahoo.com
دريافت: 15/1/1391 ـ پذيرش: 9/5/1391
مقدّمه
بحث از «الهيات معاصر»، به معناي نوع جديدي از الهيات است كه با نظامهاي الهياتي گذشته و نسلهاي قبلي تفاوتهايي دارد. اين نكته، بخصوص دربارة الهيات كاتوليكي كاملاً صادق است. در حالي كه، الهيات پروتستان در شرايطي ديالكتيكيتر پديد آمد، الهيات كاتوليكي خود را بهويژه پس از نهضت اصلاح دين و نهضت روشنگري1 در موضع بسيار دفاعيتري قرار داد. الهيات كاتوليكي، خود را از فضاي روشنفكري و فرهنگ عامتر بيرون كليسا جدا ساخت. در نتيجه، هنگامي كه در نهايت مجبور به ارتباط با فضاي روشنفكري شد، اين كار با سر و صدا و درگيري همراه بود. قسمت اعظم جنبشي كه اخيراً در مذهب كاتوليك پديد آمده است، ميتواند ناشي از همين باز شدن فضاي كليسا به روي، فضاي روشنفكري باشد كه كليساي كاتوليك با موضع دفاعي خود، مدتها خود را از آن محروم ساخته بود. قطع ارتباطات ميان دين و فرهنگ در مسيحيت هنوز نيز نياز به بهبود و بازسازي دارد. موضوع بحث اين مقاله، بررسي برخي اين تفاوتها و اختلافها ميان الهيات معاصر و الهيات گذشته و كهن يا الهيات سنتي است. در مورد الهيات كاتوليكي، بيشتر الهيات غالب در قرن نوزدهم موردنظر است. هرچند كه ريشههاي آن، به گذشتههاي دور بازميگردد، ولي شاخههاي آن حتي به قرن بيستم نيز كشيده شده است.
الهيات كاتوليكي در قرن نوزدهم
هرچند هدف اين مقاله ارائه تحليلي جامع از وضعيت الهيات كاتوليكي در قرن نوزدهم نيست، اما به اختصار ميتوان تفاوتهاي عمده الهيات كنوني را با الهيات قرن نوزدهم در محورهاي زير توضيح داد. اهمّ تفاوتها عبارتند از:
1. مابعدالطبيعي بودن
زبان اصلي الهيات سنتي، زبان مابعدالطبيعي يا فلسفه وجود2 بود؛ يعني همان مابعدالطبيعه افلاطون و ارسطو به مدد مفاهيم «فلسفة اولي» مثل وجود، ماهيت، عدم، جواهر و اعراض، علت و معلول، حدوث و قدم، وجوب و امكان و امتناع (مواد ثلاث)، بالقوه و بالفعل بودن، حركت، زمان، ماده و صورت و ساير مباحث فلسفه سنتي، كه پيرامون وجود، علل و مراتب آن بحث ميكند. همان علمي كه موضوع آن «موجود بما هو موجود» است و دربارة عوارض ذاتي مطلق هستي كاوش ميكند؛ مباحثي كه در فلسفة اسلامي در كتابهاي فارابي، ابن سينا، غزالي، ملّاصدرا، خواجه نصير و ساير حكيمان آمده است. در اين فلسفه، وجود مفهومي واحد، ولي داراي سلسله مراتب است. حقيقت امر ثابتي و بدون تغيير است و طبق عقيده رايج در تملك آدمي قرار ميگيرد، نه اينكه آدميان آن را بسازند يا اختراع كنند. در اين نظامهاي الهياتي سنتي، همه مسايل كلاسيك الهياتي، با زباني مابعدالطبيعي و از طريق همان مقولات ارسطويي، وجود، ماهيت، جوهر، عرض، بالقوه و بالفعل حل ميشدند. از اينرو، براي مثال، مسئله حضور واقعي مسيح3 در مراسم عشاء ربّاني4 با طرح مسئله استحاله يا تبدّل جوهر5 و تغيير در ذات و ماهيت مورد بحث قرار ميگرفت. طبق تعريف كلاسيك شوراي «كالسدون» مسيح يك شخص است، با دو ماهيت يا طبيعت متفاوت و اين نكته را به لحاظ فلسفي با فرق نهادن ميان وجود و ماهيت، يك شيء واحد توضيح ميدادند. مسئلة فيض6 به عنوان نوعي تجلي فراطبيعي مطرح بود كه كيفيتي ثابت دارد و از عالم بالا بر حاقّ ذات اشيا فرو ميريزد. تمسك به اينگونه نظام مابعدالطبيعي، پيشنياز اساسي مطالعه الهيات بود! از نگاه مثبت، كاربرد مابعدالطبيعي نوعي تلاش براي دستيابي به بياني عام و فرافرهنگي7 بود كه محدوديتهاي فرهنگي را درمينورديد. بحث از هستي يا مسئله وجود، مورد قبول عام بود و به همين دليل سخن گفتن از «هستي» ميتوانست منجر به ايجاد نوعي زمينة مشترك در همه فرهنگها شود.
2. مَدْرسي بودن
هرچند واژة «مدرسي»، امروز به نوعي به ناسزا تبديل شده است و بار ارزشي منفي تحقيرآميزي دارد، ولي روششناسي مدرسي، صرفاً به معناي پاسخگويي منظم به پرسشها در قالب نظامي واحد و منسجم بود، به طوري كه نوعاً سؤالي مطرح ميشد، ايرادها و اشكالهاي آن موردنظر قرار ميگرفت و سپس، سخن مقام يا مرجعي طرح ميشد و بعد از آن، ديگر مسئله حل شده بود؛ يعني تمسك به «اقتدارگرايي» در اين شيوه تفكر، ركن اساسي بود. نماينده بارز اين رويكرد در مسيحيت، توماس آكويناس، و به ويژه اثر معروف او مجموعه الهيات8 است. در اين اثر، هر موضوعي با طرح يك سؤال مطرح ميشود. سپس، اقوال مراجع و مقامات مورد وثوق در پاسخ آورده ميشود. سپس، با طرح يك اشكال به ردّ آنها ميپردازد و در پايان، پاسخي مستدل به اشكالها داده ميشود. اين فرايند و روش، در طي صدها صفحه كتاب ادامه مييابد! گاهي دربارة مسئله خاصي، مثل تبديل نان و شراب، به بدن و خون مسيح، بحثهاي دقيقتري مطرح ميشود. ولي در همانجا نيز فقدان نوعي بصيرت درباره اهميت مسايل و پرسشهاي مختلف برجسته است. سن توماس زمان زيادي را صرف بحث دربارة مسايل باطني مربوط به فرشتگان، به عنوان مسايل كانوني و محوري ايمان كرد. روش وي مورد مناقشه قرار گرفت و تبديل به نوعي شوخي و تمسخر درباره تفكر مدرسي شد. بحث مهم اهل مدرسه، اين است كه چند فرشته ميتوانند روي سر يك سوزن با هم برقصند! در حالي كه، هيچ دليلي، كه اساساً سن توماس چنين سؤالي را مطرح كرده باشد، در آثار او وجود ندارد. روشن است كه پيشينه و قدمت اين سبك از انديشه الهيات، بسيار پيشتر از قرن نوزدهم است و به صدها سال پيش برميگردد. دليل ماندگاري اين روش نيز مربوط به روشني مفهومي و نيز ناكامي الهيات نويني بود كه بتواند به فضاي عقلاني متفاوتي چنگ اندازد.
3. غيرتاريخي بودن
براي الهيات سنتي، موضوع تاريخ، علاقه عمدهاي به شمار نميرفت. اين سخن به دو معنا درست است: نخست آنكه، تاريخ به عنوان منبع الهياتي به شيوهاي غيرتاريخي و با بيمهري لحاظ ميشد. دغدغه خاص الهياتي صرفاً مربوط به پرده برداشتن از ديدگاههاي مراجع رسمي گوناگون بود. مانند شوراهاي كليسايي، پدران نخستين كليسا، در طرح همين مباحث نيز شيوهاي تقريباً بنيادگرايانه اعمال ميشد و حساسيت بسيار كمي در مورد «بافت» متغير و معاني متفاوتي كه تاريخ ارائه ميداد، وجود داشت. در واقع، بسياري از مسايلي كه با روش مدرسي مورد تحليل قرار ميگرفت، دقيقاً به سبب فقدان حساسيت و توجه به مسئله «معنا» بود. اكثر اوقات، متكلمان سنتي در فهم واژگاني كه در يك فرهنگ خاص به كار رفته بود و معاني آنها ميتوانست در ساير فرهنگها متفاوت شود، ناكام ميماندند. اين فرض كه اين واژگان در همه فرهنگها معاني مشابهي داشتند، موجب پيدايش مشكلات عمدهاي ميشد. دوم اينكه، تاريخ به منزله يك مقولة متمايز، هيچ اهميت ويژهاي نداشت. به نظر ميرسيد، الهيات با حقايق ابدي9 سر و كار دارد، نه با امكانات تاريخي و اين عمدتاً نتيجة نگاه مابعدالطبيعي ايستايي بود كه در كاوشهاي الهياتي به كار گرفته شد. در اين نظامهاي الهياتي، «تغيير» امر مشكوكي به شمار ميرفت كه دليل خطا يا نقص بود. اگر بخواهيم مثالهايي از تأثير فلسفة مابعدالطبيعي بر الهيات، بخصوص «فرجامشناسي»10 به دست دهيم، بايد گفت فرجامشناسي مسئلهاي صرفاً خصوصي و غيرتاريخي تلقي ميشد؛ چيزي كه مربوط به مردن من است كه در قالب جملات «وقتي من ميميرم» و «وقتي جهان به پايان ميرسد» بيان ميشد. همچنين وحي11، مجموعهاي از حقايق وحياني مربوط به موجودات الهي و نه زنجيرهاي از حوادث تاريخي انضمامي تلقي ميشد كه تنها بر مسايلي همچون حيات، مرگ و رستاخيز عيسي متمركز بود؛ رستاخيزي كه رستگاري همه مردمان را به ارمغان ميآورد. نمونة غمانگيزي از فقدان توجه كافي به موضوع تاريخ در شوراي واتيكان اول (1870-1869) اتفاق افتاد. ضمن بحث و مناقشه در باب عصمت پاپ، برخي اسقفها در مورد بينظميها و نابسامانيهاي تاريخي متعدد، بخصوص در مورد بيانيههاي پاپ، ابراز نگراني كردند كه مشكلاتي به بار آورد و موجب گرفتاريهايي شد. ديگران مدعي بودند كه اعلام «عصمت پاپ»، ميتواند همه مشكلات تاريخي را حل كند!12
4. جزمي بودن
الهيات همچنين به دو معنا فعاليتي جزمي بود: يكي آنكه مرتبط با اثبات و دفاع از جزميات كليسا13 و مفهوم خود «جزميات» بود. اين نكته، بخصوص در شوراهاي واتيكان اول، كاملاً روشن بود. برخي جزميات همچون تبدل جوهر، عصمت پاپ، لقاح مطهّر مريم، همواره نقطه مناقشه ميان كاتوليكها و پروتستانها بود. به هر حال، تلقي جزميات، مورد حمله نهضت روشنگري قرار گرفته بود كه آن را امري بر خلاف شأن و كرامت انساني ميديد كه حقايق را بر او تحميل كنند و معتقد بود هر حقيقتي را بايد صرفاً بر اساس دلايل بيروني و استدلال محض پذيرفت، نه اقتدار و حجيت داشتن نقل.
دوم اينكه، اين فرايند اثبات و دفاع در درون حوزه الهيات، اقدامي جزمگرايانه بود؛ يعني از طريق تمسك به مرجعيت پاپ و پدران كليسا انجام ميگرفت. براي مثال، تفسير كتاب مقدس، بدون توجه به بافت و زمينه زبان تدوين آن و معاني مقصود خود نويسندگان انجام ميگرفت. اين امر در موارد زيادي، موجب بروز مشكلاتي ميشد و به جاي استدلال، همواره به نظرات مقامات و مراجع كليسا استناد ميشد. اين امر خود منجر به فقدان قاطع خلاقيت در الهيات شد. اينگونه الهيات، در بدترين شكل، منجر به نوعي انحطاط در تفكر و افتادن به دام پوزيتيويسم شد كه از سر تحقير، آن را الهيات پاپي و كليسايي ميخواندند. اينگونه نظام الهياتي، بر اساس سلسلهاي از اصول موضوعه،14 كه توسط كتاب مقدس و جزميات كليسا تدوين شده بود، تدوين و عرضه ميشد. همه استنباطها و استدلالها بر اساس نوعي اصول موضوعه صورت ميگرفت. از اصول منطق استفاده نميشد و مدرسان آن نيز، به لحاظ علمي فقير بودند. همه چيز بر اساس اصول ايمان، تعريف و اثبات ميشد، قياسهاي معالفارق و استدلالهاي نادرست، صرفاً بر اساس استنتاجات ايماني صورت ميپذيرفت. اين سبك تفكر الهياتي، در رسالهها15 و جزوات راهنماي الهياتي منعكس ميشد. در واقع اين كتابهاي دستي و جزوهها همان كتابهاي درسي مورد استفاده در حوزههاي علميه تربيت مبشّر بود كه عقايد كليسايي را در قالب تزهاي گوناگون با ملاحظه الهياتي، تدوين و عرضه ميكرد و چنان جزمانديشانه بود كه هيچ كس ياراي شك و ترديد در آنها را نداشت. ابتدا موضوعي به عنوان يكي از اركان ايمان مطرح ميشد. سپس، براي آن دنبال دليل و استدلال ميگشتند. آن هم با تمسك به مرجعيت بلامنازع مقامات كليسايي. در چنين فضايي، البته استثناهايي هم وجود داشت و به تدريج بذرهاي تغيير پاشيده شد. متفكراني ظهور كردند كه خواهان تغيير وضع موجود بودند.
در اينجا، بايد از هانس مولر16، نماينده مكتب الهياتي آلمان و جان هنري نيومن،17 از آكسفورد انگليس نام برد. هر دو ميكوشيدند تا الهيات را هرچه بيشتر، تاريخمند و تاريخمحور كنند. شايد نيومن در اين زمينه توفيق بيشتري داشت. وي كه از فضاي كاتوليك دورتر بود، توانست از بسياري تنگناهاي الهيات غالب خود را رها سازد و در سمتوسوي متفاوتي گام بردارد.
الهيات پروتستان در قرن نوزدهم
الهيات پروتستان به نحوي بارز، وضعيت متفاوتي با الهيات كاتوليكي داشت و از يكپارچگي فراگير و تمامتخواهي آن الهيات، كاملاً مبرا بود. در درون الهيات پروتستان، ميتوان نظامهاي الهياتي متكثر و متعددي را مشاهده كرد كه در مقياسي عمده، پلوراليسم قرن بيستم را پديد آوردند. الهيات پروتستان قرن نوزدهم، با علاقهاي سرشار به احساس ديني18 آغاز شد. نهضت پارسامنشي،19 دين را همچون زمينهاي براي رشد عميق احساسات ديني و دينداري20 شخصي تلقي ميكرد. عرضه اين رويكرد را ميتوان در كتاب فريدريش شلايرماخر (1934- 1868) سراغ گرفت كه از نظر وي، نقطه آغاز در تفكر الهياتي، احساس وابستگي مطلق21 است. شلايرماخر، با آغاز از همين نقطه، نوعي مسيحشناسي22 و كليساشناسي23 پديد آورد كه نگرش تثليثي او تنها به عنوان ضميمهاي ناچيز بر اثر الهياتي او به محسوب ميشد. نظام الهياتي او، ريشه در تجربه بشري24 داشت كه البته شامل نقطه قوت و نقطه ضعف بود. كارل بارت در قضاوت خويش درباره رويكرد الهيات شلايرماخر، آن را بسيار انسانمحور25 دانسته است. بارت، كه بعداً نظام الهياتي ديالكتيكي خود را آغاز كرد و آن را «الهيات كلمه خدا»26 خواند، در واقع واكنشي به الهيات ليبرال شلايرماخر بود. «الهيات پارسامنشانه» كه مبتني بر درك احساس ديني بشر بود، به شكل جنبش مدرنيستي بر مذهب كاتوليك تأثير نهاد. برخي متكلمان پروتستان، با كنار نهادن عالم باطني مربوط به تجربه ديني، شروع به استفاده از روشهاي جديد انتقادي- تاريخي در مورد مطالعه متون كهن و تطبيق آنها با متون مقدس27 كردهاند. اين امر، موجب ظهور تغيير نگرش عظيمي به متون مقدس ميشد كه ديگر آنها را همچون «كلام خداوند»، كه اقتداري ويژه داشت، نميديدند، بلكه به عنوان اسنادي تاريخي، كه عمدتاً داراي منشأ بشري است، تلقي ميكردند. متون مقدس، با همان روشهاي نقادانهاي، كه آثار نويسندگان كهن مطالعه ميشد، مورد مطالعه قرار گرفتند. در اواخر قرن نوزدهم، اينگونه مطالعات منجر به پيدايش نخستين تلاش «در طلب عيساي تاريخي» بود كه به دنبال بازسازي حيات عيسي بر اساس مطالب يافتشده، در انجيلها بود. بسياري از محققاني كه سرگرم اينگونه مطالعه بودند، روشهاي تاريخي خود را ماية آزادسازي هويت واقعي عيسي از بند تحريفات جزمي كليسا ميدانستند. شايد بزرگترين متكلمي كه با اين رويكرد تحقيق ميكرد، آدولف فون هارتناك28 بود. وي احساس ميكرد كه نخستين جزميات مسيحيت، نوعي مداخله ناخوشايند فلسفة يوناني در پيام پاك انجيلها بود.
از سوي ديگر، پايان قرن نوزدهم شاهد تولد جنبش بنيادگراي مدرن بود. بنيادگرايان، كه منشأ فلسفيشان ريشه در فلسفة پوزيتيويسم داشت، نسبيسازي29 پيام مسيحي را، كه زاييدة تاريخنگاري نقادانه متكلمان جديد بود و از سوي آنان به عنوان تفسير لفظي كتاب مقدس به عنوان منبع هنجاري زندگي مسيحي به شمار ميرفت، كاملاً رد ميكردند. حقانيت لفظي30 كتاب مقدس، در مورد همة مسايل از تفسير خلقت و هبوط گرفته تا در مورد بكرزايي مريم و رستاخيز جسماني مسيح، همگي تبديل به اساس و مبناي راستكيشي شده بود. الهيات محافظهكارانه آنها، با مفروضات ليبرالي محققان حوزه تاريخنگاري نقادانه، تعارض كامل داشت. اينگونه بنيادگرايي، هنوز هم در فرهنگ و سياست حوزة آمريكاي شمالي تأثير مهمي دارد. قرائت ملايمتري از آن را ميتوان در رويكردهاي گوناگون انجيلي، نسبت به الهيات و كتاب مقدس يافت. متكلمان ديگري نيز بودند كه دلبستگي بيشتري به اهميت پيام انجيل براي انتقال اوضاع و شرايط اجتماعي داشتند. نهضت معروف به «انجيل اجتماعي»31، «نهضت رهايي»32 و ساير جنبشهايي كه پديد آمدند، هريك مكتب الهياتي خاص خود را در مورد عمل اجتماعي و تغيير شرايط اجتماعي عرضه كردند. انجيل در دستان آنها، تبديل به ابزاري براي نقد اجتماعي33 شد كه موجب توانمندسازي آنها در چالش عليه شرور اجتماعي روزگار خود ميشد. اين جنبش در انگلستان و آمريكاي شمالي، قويتر از اروپا بود و به شيوههاي گوناگون، موجب تحولات بعدي در الهيات رهاييبخش و الهيات فمينيستي گرديد. با دور بودن از اقتدارگرايي محوري، كه در مذهب كاتوليك وجود داشت، الهيات پروتستان هميشه از آزادي بيشتري براي كشف و بهكارگيري روشهاي الهياتي نوين و شيوههاي جديد كشفيات و كاوشهاي الهياتي در برابر خود داشت. اين آزادي، البته به يك لحاظ، بخشي از هويت آنها بود و موجب ميشد پروتستانها همواره عليه تحميلهاي اقتدار و مرجعيت كليسايي اعتراض كنند. تكثر، حاصل از سبكهاي تفكر الهياتي، امري اجتناب ناپذير بود و به تدريج كه راههاي جديد تأييد واقعيتهاي متنوع ايمان كشف ميشد، اين تكثر رو به افزايش مينهاد. به همينسان، افزايش فشار بر روي الهيات كاتوليكي، كه از وجود نگرشهاي جديد در حلقههاي پروتستان آگاه ميگشت، امري اجتنابناپذير بود؛ زيرا رهبري اين كليسا، به دليل تهديدي كه از جانب اين نگرشهاي جديد احساس ميكرد، همواره به محدود ساختن آنها ميپرداخت.
انتقال از قرن نوزدهم به قرن بيستم
به لحاظ تاريخي، انتقال از قرن نوزدهم به قرن بيستم، براي كليساي كاتوليك انتقالي بسيار دردآور بود؛ زيرا واكنش مستمر اين كليسا عليه جهان مدرن، موجب پيدايش تنشهاي تحملناپذيري گشت كه در نهايت، خود را در درون كليسا متجلي ساختند. چشمگيرترين اين تنشها، جنبش مدرنيستي بود. اين جنبش كه از نامش پيداست، در پي مدرنيزه كردن مذهب كاتوليك و الهيات آن بود. در قلب رويكردهاي مدرنيستي، بهكارگيري روشهاي جديد تحليل تاريخي وجود داشت. اين امر منجر به تفسيرهاي جديدي از كتاب مقدس و تأكيد بر «تجربه ديني»34 شخصي ميشد. در اين خصوص، ميتوان به دو رويكرد عمده در درون الهيات پروتستان اشاره كرد. مدرنيستها در اثر شوقي كه به امور تازه داشتند، تلقي سلسلهمراتبي دين،35 اقتدار كليسايي و الهيات مدرسي را مردود ميشمردند. آنها به دنبال تأسيس تجربه ديني، دينداري و عرفان به عنوان كانون حيات ديني و مباحثه الهياتي بودند. مخالفت آنها با اقتدار كليسا و استنتاجهاي راديكال آنها در تفسير كتاب مقدس، منجر به يك واكنش صريح از سوي كليساي كاتوليك شد. دفتر پاپ، با صدور فتوايي تحت عنوان «ملامت و نكوهش»، خطاهاي مدرنيستها را محكوم ساخت. در پي اين فتوا، بيانيهاي از سوي پاپ پيوس دهم، پاسِندي صادر شد كه مرجعيت پاپ را نيز بر اين محكوميت افزود. مواضع آموزشي از دست رفت، شغلها از بين رفت و بسياري كسان، كليساي كاتوليك را ترك گفتند. تعقيب و آزار آغاز گشت. هر كسي كه مشكوك به انحراف بود توسط يك خط حزبي، به عنوان مدرنيست محكوم ميشد. همانگونه كه غالباً در مورد يك نهضت راديكال جديد اتفاق ميافتد، نه تنها پاسخهاي جديد آن ردّ ميشود، بلكه حتي پرسشهاي جديدي كه مطرح ساخته است، نيز مشكوك اعلام ميشوند. به هر حال، پرسشهايي كه مدرنيستها مطرح ميساختند، ادامه نيافت. حتي ميتوان گفت به طرق گوناگون، الهيات كاتوليكي معاصر هنوز نيز در حال پاسخ دادن به دستور كاري36 است كه مدرنيستها مطرح كردند. امّا در حوزة الهيات پروتستان، انتقال و تغيير بيشتر صبغهاي ديالكتيكي داشت. رمانتيسيسم ليبرال شلايرماخر، انعكاس صريح و مناسبي در «الهيات كلمه» كارل بارت يافت. ليبراليسم و مذهب انجيلي به مبارزه خود بر سر هويت ايمان پروتستان ادامه دادند. بنيادگرايان و كساني كه روش نقد تاريخي را به كار ميگرفتند، به طور مستمر بر سر مسئله تفسير كتاب مقدس تعارض و درگيري داشتند. در حالي كه، اوايل قرن بيستم شاهد بحران عمدهاي در مذهب كاتوليك بود، الهيات پروتستان به پيشرفت خود در جهات مختلف ادامه داد.
در اينجا به چند نيروي اجتماعي و فرهنگي كه مكتبهاي الهياتي قرن بيستم در پي واكنش به آنها بودند، ميپردازيم. در واقع، اين نيروها هنوز در حال شكلدهي جهان كنوني ما، به شكلي مقتدرانه و در جهات مختلف هستند.
نظرية تكامل
نظرية تكامل داروين، پاياني بر ديدگاه ايستاي مابعدالطبيعي رايج در مورد جهان نهاد. ارزيابي تأثير اين نگرش جديد در مورد جهان، كاري دشوار است. اين نظريه، كه از نوشتههاي متواضعانه داروين در نشريات آغاز شد، اكنون تبديل به استعاره37 غالب بر شناخت جهان شده است. هر چيزي بر اساس تعبيرات تكاملي نگريسته ميشود. حيات، جامعه، كليسا، كهكشانها و همه چيز! ما تاكنون از جهاني ايستا، تا جهاني متغير و تكامل يابنده در حركت بودهايم. در قرن نوزدهم، مسئله تكامل، امري مشكوك بود. در حاليكه، جهان قرن بيستم و جهان كنوني، جهاني «تغيير محور» است كه فقدان تغيير در آن، امري مشكوك به شمار ميرود. البته اين متكلمان پروتستان بودند كه مسئله تغيير و تكامل را درون الهيات مسيحي راه دادند كه خود نشانه خطاي آنها به شمار ميرفت. البته چنين نبود كه الهيات پروتستان هيچ مشكلي با تئوري تكامل نداشته باشد. بنيادگراها،38 در پرتو تفسيرهاي انجيلي از خلقت به ردّ تئوري تكامل ميپرداختند و مسيحيت ارتدوكس نيز آن را مغاير با اصول ايمان ميپنداشت. از زمان داروين تاكنون، تلاشهاي زيادي در حوزة فلسفة مابعدالطبيعي صورت گرفته است كه ميتوان به نوعي تئوري تكامل را وارد فلسفه و الهيات كرد. از آن ميان، ميتوان به فلسفه پويشي وايتهد، نظريه احتمال آشكار لانرگان و انديشه تكاملگراي تياردو شاردن39 اشاره كرد. جزئيات دقيق اين انديشهها، به اندازه تحوّل فكري ويژهاي كه نمايندگي ميكنند، اهميت ندارد. اين نكته را نيز بايد گفت كه همة تأثيرات اين تغيير و انتقال الهياتي، مثبت نبوده است. بسياري از مشتاقان نظريه تكامل، كوشيدند اين نظريه را به حوزه جامعه و مباحث اجتماعي نيز بكشانند. اين امر موجب پيدايش نگرشي به نام داروينيسم اجتماعي40 شد. بقاي اصلح، تنها صرفاً يك تبيين زيستشناختي نبود، بلكه برنامهاي سياسي بود كه طبق آن «اصلح»41 بايد باقي بماند و «غيراصلح»،42 يعني مستمند و فقير و نامتمول بايد بميرد. اين امر براي بهبود و ترقي جامعه، امري لازم است. موضوع پيامدهاي سياسي نظريه تكامل، به شيوة مناسبي در الهيات سياسي يوهان بابتيست متز43 انعكاس يافته است. از سوي ديگر، كارل رانر44 كوشيده است تا به گونهاي تفسير تكاملگرايانه خلقت را با نگرش مسيحشناختياش از جهان، متحد سازد.
تغيير نگرش الهيات به شخص
براساس آنچه گذشت، در مجموع ميتوان گفت؛ در جهان معاصر، فلسفة مابعدالطبيعي در مقابل فلسفههاي شخصگرا، قافيه باخته است. از زمان دكارت، شاهد انتقالي در فلسفه به سوي مفهوم شخص و مقولات شخصي، كه الهيات كاتوليكي به طور عمدهاي ميكوشيد تا خود را از آن محفوظ نگاه دارد، ايجاد شده است. اين انتقال فلسفي و الهياتي در فلسفههاي كانت، هگل، كي ير كگارد، اگزيستانسياليسم و در مجموع، در انسانشناسي فلسفي به عنوان يك ابزار الهياتي عمده جايگزين مابعدالطبيعه شده است. در واقع، ميتوان استدلال كرد كه اين انتقال و تحول، پيشتر در نهضت اصلاح دين نيز حضور داشته است. مارتين لوتر نيز كوشيد تا زبان الهياتي را از مقولات مابعدالطبيعي، به مقولات مربوط به تجربه شخصي45 انتقال دهد. برخورد ميان استعارههاي الهياتي و واكنش كاتوليك، منجر به منزوي شدن كليساي كاتوليك شد و آن را از ايجاد تغييرات در فلسفه بازداشت. به جهات گوناگون، لوتر قرنها جلوتر از زمان خويش بود؛ زيرا مذهب لوتري،46 به سرعت به همان مابعدالطبيعه مدرسي، كه لوتر آن را رد كرده بود و توصيف نارسايي از توجه بشري ميدانست، تمسك جست. اين انتقال كانون بحث به «شخص»، در رويكرد انسانشناختي رانر و لانرگان، الهيات روانشناختي سباستين مور47 و تفسير وجودي رودلف بولتمان48 به روشني مشاهده ميشود.
كشف تاريخ
قرن نوزدهم، شاهد انفجار مطالعات مبتني بر روش نقد تاريخي49 بود. در نتيجه اين مقاله، بسياري از يقينهاي جزمي سابق، مورد ترديد قرار گرفت. اين مطالعات به اين معنا «نقادانه» بودند كه ديگر هيچ منبعي را به عنوان ارزش نهايي برنميگرفتند، بلكه در عوض هر چيز و هرگونه مرجعيت، در معرض دقيقترين موشكافي و چون و چرا قرار ميگرفت. نوعي «هرمنوتيك سوء تفاهم» كشف شده بود. در حلقههاي كليسايي، اين نوع كاوش مبتني بر نقد تاريخي، منجر به مطالعه عقايد در «بافت» خاص تاريخيشان شد و چهرههاي گذشته در معرض سؤال قرار گرفتند. هيچ چيز از آزمون تاريخي، گريزي نداشت. يكي از چهرههاي اصلي اين جنبش، تاريخنگار آلماني، دوئلينگر50 بود كه در نهايت، مذهب كاتوليك را بعد از اعلاميه شوراي واتيكاني اول، مبني بر عصمت پاپ ترك نمود. دوئلينگر، احساس كرد كه نميتواند آن دلايل تاريخي را بپذيرد. اين علاقه به مطالعه نقادانه تاريخ، منجر به عطش طلب براي هويت تاريخي عيسي شد كه ضمن آن، با بهكارگيري روشهاي نقد تاريخي تلاش ميشد تا داستان «واقعي» زندگي عيساي ناصري پردهبرداري شود. زندگينامههاي متعددي دربارة عيسي نگاشته شد كه بسياري از آنها، منجر به رسوايي دينداراني شد كه گزارشهاي انجيلها را بدون نقادي دربارة رسالت عيسي پذيرفته بودند. به هر حال، اين طلب هنگامي كه آلبرت شوايتزر نشان داد چگونه مورخان متعدد، عيسايي را طبق تصوير ذهني و ميل خود خلق كرده بودند، با نوعي ناكامي مواجه شد. اخيراً كه الهيات بيش از پيش، نسبت به تفاوت روشها آگاه شده است، علاقه نوپديدي به مسئله جستوجو براي هويت تاريخي عيسي آغاز شده است. كشف «روش نقد تاريخي»، يكي از نيروهاي پيشبرنده جنبش مدرنيستي بود. هنگامي كه الهيات پروتستان در حال پيشروي بود، كليساي پروتستان، خود را فاقد آمادگي براي مواجه شدن با پرسشهايي يافت كه مطالعات تاريخي برانگيخته بود و همچنان صبغه غيرتاريخي و تفكر ايستاي خود را حفظ كرد. محكوم ساختن مدرنيسم، موجب سركوب روش نقد تاريخي، دستكم در حوزه مطالعات كتاب مقدس شد. تنها در سال 1942 بود كه پيوس دوازدهم، بيانيه خود را تحت نام «ريزش روح الهي»،51 نگاشت كه طي آن، عالمان كاتوليك دوباره مجاز شدند تا بتوانند به روشهاي نقد تاريخي دسترسي داشته باشند؛ روشهايي كه پروتستانها بيش از يكصد سال، آن را به كار گرفته بودند. تأثير اين نوع الهيات، هنوز هم در الهيات كاتوليك احساس ميشود و يكي از منابع عمده تعارض كنوني ميان پروتستانها و مرجعيت رسمي كليساي كاتوليك است. به دشواري ميتوان متكلم معاصري را يافت كه آثار وي به گونهاي تحت تأثير روشهاي نقد تاريخي مدرن قرار نگرفته باشد. نتيجه ديگر روش نقد تاريخي اين است كه تاريخ به مثابه يك مقوله، خود به موضوعي مهم در الهيات تبديل شده است و «تاريخمندي»، اكنون به عنوان بخشي اساسي از «بشر بودن» پذيرفته شده است.
مسئله معنا
يكي از جنبههاي عمده نقد تاريخي، اين است كه ما را به مواجهه با مسئله «معنا»52 ميكشاند. تاريخنگاري غيرنقادانه، «معنا» را به عنوان امري مستقيماً موجود در «متن» تلقي ميكند. در حالي كه بايد نگاه دقيقتري به «معنا» و «متن» داشت؛ نگاهي پختهتر از آنچه در بنيادگرايي انجيلي53 وجود دارد. روش نقد تاريخي، متن را در معرض موشكافي دقيق قرار ميدهد و زمينهها و بافت تاريخي را فرا ياد ما ميآورد. به ويژه آن زمينهها و بافتهايي كه با زمينهها و بافت كنوني و امروزي متفاوتند. روش نقد تاريخي ميكوشد تا خلأ ميان جهانهاي معنايي54 گذشته و حال را پر كند. اين البته موجب بروز مشكلاتي ميشود. ما چگونه ميتوانيم يك جهان معنايي را به جهان معنايي ديگري ترجمه كنيم؟ معنا چگونه از نسلي به نسل ديگر انتقال مييابد؟ ما چگونه «گذشته»، بخصوص متون گذشته را تفسير كنيم؟ چگونه ميتوان به «جهان معنايي» اين متون گذشته وفادار ماند و در عين حال، جهان معنايي خود را نيز حفظ كرد؟ همينطور، چگونه ميتوان به سنتي كه حامل «متن» است، وفادار ماند؟
تحت تأثير فشار اين نهضت، تفسير زباني قرن نوزدهم، راه را براي هرمنوتيك در قرن بيست باز كرد. در قلمرو الهياتي، يكي از نتايج اين تحول، پل زدن ميان خلأ بين گاليله و قرن بيستم بود. زندگي و مرگ عيسي در بخش مبهمي از جهان، چگونه ميتواند براي بشر معاصر معنادار باشد؟ آلبرت شوايتزر، در تحقيقات خود كشف كرد كه عيساي تاريخي، همان واعظ آرام بافضيلت و اخلاقي نبود كه معاصرانش ترسيم ميكردند، بلكه واعظ مكاشفهگر توانمندي بود كه حلول پايان جهان را دريافته بود؛ شخصيتي كاملاً متضاد با فضاي فرهنگي اوايل قرن بيستم داشت. پل زدن ميان خلأ «اكنون» و «آينده» براي الهيات معاصر به صورت يكي از مهمترين مسايل درآمده است. به سختي ميتوان متكلم عمده معاصري را يافت كه از اين مباحث و علايقي كه برخاسته از دانش هرمنوتيك است، آگاه نباشد و يا اساساً چنين دغدغهاي نداشته باشد.
تغيير در تلقي فرهنگي
الهيات قرن نوزدهم تقريباً سراسر نوعي اختراع اروپايي بود. فرهنگ اروپايي، فرهنگي بود كه همه فرهنگهاي ديگر ميبايست از آن الهام گيرند! همانطور كه اشاره شد، بنديكت پانزدهم، حتي از وظيفه كليسا به عنوان «آوردن فرهنگ به ميان بربرها» سخن گفته بود! نه تنها اروپا در اثر دو جنگ جهاني دچار شكاف شده بود و در نتيجه، هرگونه ادعاي برتري اخلاقي را از دست داده بود، بلكه به تدريج اروپاييان، تحول روحيه يافتند و به ستايش عميقتري نسبت به فرهنگهاي غيراروپايي پرداختند. بدينسان، ما شاهد نوعي تحرك از نگرش كلاسيك به فرهنگ، به سوي نوعي فهم تجربي از فرهنگ يا از نگرش هنجاري به فرهنگ به سوي مطالعه تجربي فرهنگ بوديم. در واقع، هيچ كس نبايد تأثير دو جنگ جهاني را بر الهيات قرن بيستم، كمارزش نشان دهد. كشور آلمان، همواره مهد پرقدرت انديشه الهياتي بوده است. هرچند متأسفانه امروز رو به افول است، اما بسياري از الهيدانان آلماني، اعم از كاتوليك و يا پروتستان به شدت تحت تأثيرات جنگ قرار گرفتند و ديدند كه چگونه فرهنگ برتر اروپايي آنان، به بربريت جنگافروزي كشيده شد. طبيعي است در چنين شرايطي، ادعاي موضع برتر فرهنگي، كار دشواري است. اگر بخواهيم ويژگيهاي عمده الهيات معاصر را در چند محور و ذيل چند عنوان مشخص معرفي كنيم، ناگزيريم موارد زير را برميشماريم. هرچند ادعاي تبيين جامع و نهايي نميتوان داشت، اما ملاحظات زير شايد بتوانند در مجموع، چهرهاي واقعنما از الهيات معاصر كه گاه به آن «الهيات مدرن»، پستمدرن و يا حتي «كلام جديد» نيز گفته ميشود، ترسيم نمايند.
ويژگيهاي نظام الهياتي معاصر
مهمترين ويژگيهاي نظامهاي الهياتي معاصر عبارتند از:
1. نقادانه ـ تاريخيبودن: بدين معنا كه ابزار نقد تاريخي را استخدام ميكنند.
2. هرمنوتيكيبودن: بدين معنا كه با پرسشهاي مربوط به «معنا» و چگونگي انتقال آن مرتبطاند.
3. تكثرگرابودن: بدين معنا كه هيچگونه سبك و روش واحدي براي انجام الهيات وجود ندارد. اين موضع، البته تا حدودي حاصل طبيعي شكست «نگرش كلاسيك از فرهنگ» است و تا حدودي نيز به اين دليل است كه هيچ راهي براي اجرا و تحقق «يكساني» درباره جامعه الهياتي55 وجود ندارد. تكثرگرايي،56 راه را براي يك تنوع عميق و گسترده در درون الهيات گشوده است. هرچند از جهتي ميتوان آن را به عنوان ابزاري در جهت پوشش همه اختلافات عميق تلقي كرد.
4. مظنونبودن به مرجعيت: بدين معنا كه الهيات معاصر، نسبت به استفاده از مرجعيت و اقتدار كليسايي براي فرو نشاندن مناقشات الهياتي، كاملاً مظنون و مشكوك است. مثالهاي فراواني از متكلماني وجود دارد كه كار آنها توسط مرجعيت كليسايي، مردود اعلام شده است. تنها به اين دليل كه ممكن است تبديل به راستكيشي نويني براي نسل جديد شود. تنها لازم است اوضاع پيش از «شوراي واتيكان دو» را به ياد آورد كه كارل رانر مورد سوءظن مقامات كاتوليك قرار گرفته بود. تنها به اين دليل كه رويكرد الهياتي او، مورد تأييد و حمايت شورا قرار گرفت. استفاده از «مرجعيت» اكنون موضوع هرمنوتيك سوءتفاهم است. اين سوءتفاهم، كه آنچه پذيرفته است، مربوط به راستكيشي نيست، بلكه مفروضات نقدناشده و آزمونناشده كساني است كه در موضع قدرت هستند.
5. ضد مابعدالطبيعيبودن: اين ويژگي محصول ديگر سوءتفاهم نسبت به مرجعيت است. نظامهاي مابعدالطبيعي، غالباً هيچ پايه و مبنايي جز مرجعيت خالقان آنها و سنتي كه ميآفرينند ندارند. كانت جهان معاصر را با اين سوءتفاهم57 ترك كرده است كه هر مابعدالطبيعهاي يا غيرنقادانه است و يا بيمعناست. همانطور كه بيان شد، فلسفة مابعدالطبيعه به طور عمده، با فلسفههاي مربوط به شخص بشري جايگزين شده است.
6. وابسته به متن مقدسبودن: با بيانيه «ريزش روح الهي» الهيات كاتوليك، به طور فزايندهاي تبديل به «الهيات متن محور»58 شده است؛ يعني چيزي كه همواره چهره شاخص الهيات پروتستان بوده است. متن مقدس، ديگر تنها به عنوان منبعي براي دلايل و استدلالها به كار نميرود، بلكه سرچشمه الهامبخش موضوعات و مباحث الهيات نيز هست. امروز علاقه مجددي به عيساي تاريخي و تاريخ كليساي مرسلي59 پيدا شده است. اينها مواد غني و مهمي براي تأمل الهياتي مهيا ميسازند.
7. شخصگرا بودن: همانگونه كه بيان شد، الهيات معاصر به شدت مبتني بر انسانشناسي فلسفي است. در اين نگرش، از روانشناسي بشري، بخصوص روانشناسي اعماق فرويد و يونگ و از فلسفههاي اگزيستانسياليستي و شخصگرا، همچون فلسفة مارتين بوبر60 به خوبي استفاده شده است. اكنون ديگر مقولات الهياتي بيشتر از روابط بين فردي اخذ ميشود.
8. ديالكتيكيبودن: الهيات در شناسايي تكثرگرايي خاص خود، پختگي خوبي از خود نشان داده است. اين تكثرگرايي، پرسشهايي را درباره ماهيت الهيات، مطرح ميسازد. چگونه اين نظامهاي الهياتي متنوع با يكديگر ربط مييابند؟ چگونه ميتوان نظامهاي الهياتي متنوع و متكثر را شناسايي كرد و بر اين تنوعات غلبه نمود؟ اين يك فرايند ديالكتيكي شناسايي نقاط قوت و ضعف است كه شامل يافتن شباهتها، تضادها و جستوجوي تصويري جامعتر ميشود.
9. جستوجوي مبادي: تأييد ديالكتيك منجر به جستوجو براي يافتن مبادي و روششناسي ميشود. در حالي كه، ميتوان تنوع و تكثر را در «درون الهيات» شناسايي كرد. با اينهمه، ميتوان هرگونه الهيات متفاوت را يك الهيات داشت. از اينرو، ميتوان پرسيد كه مبناي وحدت و اشتراك اين همه تنوع و تفاوت چيست؟ چه چيزي الهيات را، الهيات ميسازد؟ اينجا ميتوان سخن پيتر شيريكو61 را از كتابش به نام خطاناپذيري62 نقل كرد كه ميگويد: «پلوراليسم در شرايط كنوني امري اجتنابناپذير است: با اينهمه، پلوراليسم را به عنوان امري فينفسه نبايد در نظر گرفت، بلكه مرحلهاي به سوي غنا و وحدت فرجامين است. اين بدان معناست كه همه معاني يا فعليتهاي استعداد بشري در نهايت، مشاركتپذيرند. از اينرو، اموري جهان شمول امّا نه اكنون.»(ص 319)
نتيجهگيري
اگر بتوان يك مسئله محوري در الهيات معاصر را نام برد، بايد گفت: كل قلمرو «عقايد» است. در الهيات معاصر، قسمت اعظمي از نقد عقايد را توسط نهضت روشنگري ميبينيم. همچنين آميختگي مسايل هرمنوتيكي با عقايد ديني مشاهده ميشود. الهيات معاصر در حال نبرد براي يافتن جايگاهي براي طرح عقايد ديني است تا بتواند اهميت و معناي آنها را دريابد. اما آيا براستي طرح عقايد ديني ميتواند در مقابل روش نقد تاريخي، هرمنوتيك و سوءتفاهم مرجعيت مقاومت كند؟ برخي نويسندگان و پژوهندگان بر اين باورند كه هم ميتواند و هم بايد چنين كند. گر چه اين كار، تنها ميتواند بر اساس نگرش انتقادي به گذشته انجام پذيرد. هرچند اينجا مكان و زمان مناسبي براي دفاع از اين موضع نيست، اما نقش عقايد ديني، يكي از موضوعات مهمي است كه در جاي مناسب ديگري بايد بدان پرداخت.
پينوشتها:
1. The Enlightenment
2. Philosophy of Being
3. Real Presence of Christ
4. Eucharist
5. Transubstantialiation
6. Grace
7. Transcultural
8. Summa Theologiae
9. Eternal truths
10. Eschatology
11. Revelation
12. ر.ك: دام كوتبرت باتلر، شوراي واتيكان.
13. Church Dogmas
14. Axioms
15. Manuals
16. Hans Möhler
17. John Henry Newman
18. Religious Feeling
19. Pietist Movement
20. Piety
21. Feeling of Absolute Dependence
22. Christology
23. ecclesiology
24. Human experience
25. Anthropocentric
26. Theology of the word
27. Scriptures
28. Adolf Von Harnack
29. Relativization
30. Literal truth
31. Social Gospel
32. Emancipation Movement
33. Social Criticism
34. Religious experience
35. Hierarchical Religion
36. Agenda
37. Metaphor
38. Fundamentalists
39. Teillhard de chardin
40. “ Social Darwinism “
41. “ fit “
42. “ unfit “
43. Johann Baptist Metz
44. Karl Rahner
45. personal experience
46. Lutheranism
47. Sebastian Moore
48. Rudolf Bultmann
49. Historical Criticism
50. Doellinger
51. Divino Afflante Spiritu
52. The Problem of meaning
53. Biblical Fundamentalism
54. Meaning Worlds
55. Theological Community
56. Pluralism
57. “ Suspicion “
58. Scripturally based
59. Apostolic Church
60. Martin Buber
61. Peter Chirico
62. Infallibility
منابع
Ninian Smart and Steven Konstantine, Christian Systematic Theology, Fortress Press, Minneapolis, 1991.
New Dictionary of Christian Ethics and Pastoral Theology, eds. David J. Atkinson, David F. Field, Arthur Holmes, Oliver O' Donovan, Illinois, 1995.
Hans Schwarz, Theology in a Global Context, Cambridge, 2005.
Dictionary of Comparative Religion, ed. S. G. F. Brandon, New York, 1970.
The Westminster Dictionary of Christian Theology ed. Alan Richardson and John Bowden, Philadelphia, 1983.
Jürgen Moltman, God in Creation, New York, 1993.
David F. Ford, Theology, Oxford, 2000.
A. Dulls, Models of Revelation, New York, 1992.
G.O’ Collins, Fundamental Theology, New York, Paulist Press, 1981.
F. Fiorenza, Foundational Theology, New York: Crossroad, 1985.
P. Chirico, Infallibility, Wilmington: Michael Glazier, 1983.
B. Lonergan, Method in Theology, New York, 1972.
R. Haight, The Dynamics of Theology, New York, 1990.