معرفت ادیان، سال نهم، شماره اول، پیاپی 33، زمستان 1396، صفحات 41-57

    از مسیح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    اسماعیل علی خانی / استاديار مؤسسة پژوهشي حکمت و فلسفة ايران / E.Alikhani@irip.ac.ir
    چکیده: 
    مسیحیت، هرچند تا قرن چهارم امکان حضور نظری و عملی در سیاست و اجتماع را نداشت، اما بر اثر عواملی وارد عرصه‌ی اجتماع و حاکمیت شد و این حاکمیت تجربه‌ی ناخوشایندی برای جوامع مسیحی به بار آورد. در نهایت، موجب طرد کلیسا از اجتماع شد. این نوشتار، به بررسی علل و عوامل حضور ناگهانی و این طرد ناخوشایند می پردازد. به نظر می رسد، علت اصلی این امر ناشی از عدم برخورداری مسیحیت از بنیان های نظری سیاسی ـ اجتماعی است. هرچند همه‌ی پیامبران، در صورت وجود زمینه، برای حکومت گام برمی داشتند، اما چنین زمینه ای برای حضرت عیسی علیه السلام به وجود نیامد. نظام دوگانه‌ی دنیوی و اخروی موجود در الهیات مسیحیت، نظیر آنچه در کتاب شهر خدای آگوستین شاهدیم و این رویکرد آکوئیناس، که باید میان دو حوزه‌ی تدبیر امور سیاسی و رستگاری و سعادت اخروی تمایز نهاد، شاهدی بر این مدعاست. بنابراین، هرچند مسیحیان، علاوه بر ورود به اجتماع و سیاست، به نظریه پردازی سیاسی نیز پرداختند، اما ازآنجا که این ورود، به صورت عارضی و ناگهانی رخ داد و نیز از آن سوءاستفاده کردند، به همان اصل خود، یعنی کنج کلیسا و معلم صرف اخلاق بودن بازگشتند.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    From Christ the Shepherd to a Ruling Pope, and from the Ruling Pope to a Pope who Teaches
    Abstract: 
    Although Christianity did not have the ability to play a theoretical and practical role in politics and social activities until the fourth century, it -for some purposes - entered the social arena and took part in government activity. This brought about undesirable effects to Christian societies, which ended in the exclusion of the church from social life. This paper studies the causes and factors behind this sudden rise and exclusion. It seems that this end is ascribed to the fact that Christianity lacks political and social foundations. All prophets (as) took measures to establish a government when they found that the conditions were favorable, but no such conditions were prevailing in the time of Christ (as). The system which rests on two aspects - worldly and spiritual – in Christian theology, the similar example which is contained in Augustine's book "The City of God" and Aquinas' belief that a distinction should be drawn between political affairs, salvation and happiness all support this claim. Thus, although Christians entered the social and political arenas in theory and action, they returned to the standing point. They got themselves into a corner in the church and played the role of teachers of ethics because their entrance was accidental.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

    مقدمه
    اين نوشتار به رويکرد سياسي مسيحيت، از زمان رسمي شدن آن به عنوان يک دين حکومتي، از قرن چهارم تا قرن چهاردهم و در نهايت، بازگشت به کنج کليسا مي‌پردازد. از موضوعات مهم در هر جامعة انساني، امور مربوط به اجتماع، سياست و حکومت است. در هيچ جامعه‌اي گريزي از داشتن قوانين اجتماعي و حکومتي نيست. هيچ مکتب و فرقه‌اي نمي‌تواند بدون پشتوانة نظري بر اجتماع و حکومت مسلط شود. اديان نيز از اين امر مستثنا نيستند. اگر ديني بخواهد بر جامعه حاکميت سياسي داشته و ادارة امور اجتماع را به دست گيرد، لازمة آن برخورداري از يک مجموعه قواعد و قوانين حاکميتي و اجتماعي است. مسيحيت از جمله ادياني است که از پيروان زيادي برخوردار است و در برهه‌اي از زمان، وارد اجتماع و سياست شد و براي چند قرن به صورت مستقيم و غيرمستقيم، در رأس حکومت قرار گرفت، اما بر اثر عواملي، مورد طرد و انکار جامعه قرار گرفت. اين ورود به سياست و حضور تمام‌قد در اجتماع و در ادامه، خروج از آن و بازگشت به جايگاه اولية‌ خويش، ناشي از عواملي است که اين پژوهش درصدد بررسي آن است.
    هدف اين پژوهش، توجه به علل و عواملي است که مسيحيت را وارد اجتماع و سياست کرد و سپس آن را از اجتماع و حاکميت جامعه طرد نمود.
    دربارة بخشي از اين موضوع، يعني ايدة ناسازگاري رويکرد بعدي مسيحيت، يعني ورود به سياست با رويکرد اوليه‌اش، به صورت مشخص در مقاله «آنک مسيح... اينک انسان»(شجاعي‌زند، 1379)  و كتاب دين، جامعه و عرفي شدن بدان پرداخته شده است(ر.ك: شجاعي‌زند، 1379؛ همو، 1380). جدال جديد و قديم بحث «نظريه‌پردازي سياسي از جانب الهي‌دانان مسيحي»، را در مطرح كرده است(ر.ك: طباطبائي، 1387).
    در باب سوءاستفاده از قدرت و کاهش قدرت کليسا در دوران اصلاح ديني و رنسانس، در کتاب آشنايي با اديان بزرگ اشاراتي بدان داشته‌اند(توفيقي، 1384). اما نوشتاري با اين رويکرد و به صورت يک‌جا، که به همة علل و عوامل ورود به سياست و خروج از آن در مسيحيت پرداخته باشد، وجود ندارد.
    اصلي‏ترين آموزه‏ها و تعاليم مسيح
    در کتب مقدس مسيحي، اناجيل و رساله‌هاي رسولان، مطالب چنداني در زمينة مسائل اجتماعي و حکومتي، به عنوان يک برنامة کلان اجتماعي و سياسي وجود ندارد. ازاين‌رو، مسيحيان سعي کردند اصول کلي اخلاق اجتماعي را از آن استنباط كنند و بعد آنها را براي موقعيت‌هاي خاص تفسير و تحليل کنند. دغدغة اصلي رهبران و عالمان مسيحي، اجتماعيات نبوده است.
    عيسي در حيات زميني خويش، نه انتظار يهوديان براي قبول «پادشاهي يهود»(مرقس، 11: 11ـ9) پاسخ مثبت داد و نه تصور مسيحيان دربارة فرارسيدن پيش از موعد «ملکوت خداوند»(متي،‌4: 17) را محقق ساخت. آنچه از اناجيل و رساله‌هاي کتاب مقدس به دست مي‌آيد، اين است که مجموع اوامر و نواهي عيسي، از چند دستور اخلاقي، كه در غالب اديان پيش و پس از او نيز بدان توصيه شده است، فراتر نمي‏رود: آدم نكش، زنا نكن، دزدي نكن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، ديگران را مثل خودت دوست ‏بدار(متي، ‏19: 19ـ18)، از مالت ‏به‏ فقرا انفاق ‏كن(متي، 19: 21ـ20)، و از گردن‏فرازي و رياكاري پرهيز نما(متي، 23: 12ـ5).
    تروئلچ در کتاب آموزه‌هاي اجتماعي کليساهاي مسيحي، مي‌نويسد: «آيين وحداني مسيحي، دين را از حوزة اوضاع موجود و نظام موجود بيرون مي‌برد و آن را به صورت ديني اخلاقي، که صرفاً به رستگاري نظر دارد، درمي‌آورد»(المر بارنز و بکر، 1358، ص 283).
    مسيح هيچ‌گاه شريعتي همچون شريعت موسي که بر هر جزئي از حيات فردي و اجتماعي تکليفي معين مي‌کرد، با خود نياورد. عيسي، به دليل مهيا نبودن شرايط و زمينة اجتماعي و عدم همراهي عده‌اي جان‌برکف و پرشمار با ايشان براي مبارزة سياسي، در طول نبوت کوتاه سه‌ساله خود، بجز آموزة پرستش خداي يگانه و بشارت رستاخيز مردگان، توصية به توبة از گناهان، رعايت تقوا، بذل محبت و دستگيري از ضعيفان، هيچ حکمي صادر نکرد و هيچ حکومتي برپا نکرد و جز در موارد اندکي، آن هم با واسطه و نه مستقيم(لوقا، 13: 33ـ31)، با هيچ حاکم و قدرتي درنياويخت و جز برپايي ملکوت آسمان هيچ وعدة ديگري براي نجات در زمين به مواليان خويش نداد(ميلر، 1931، ص 40ـ27). البته بايد به اين نکته اذعان داشت که انتقاد او به معبد و معبدنشينان، عملاً او را وارد نزاع با نظام سياسي کرد(کونگ، 1384، ص 48).
    با اين حال، يهوديان و روميان از ترس اينکه عيسي، همان مسيحِ موعود است و بر اساسِ بشارت يحيي، مأمور تحقق وعدة خداوند در برپايي سلطنت مقدس، او را به صليب کشيدند(همان، ص 32و34).
    حواريون، حتي در آخرين لحظات اقامت عيسي بر روي زمين، هنوز اين اميد يهوديت را، با همة ابعاد آن در دل مي‌پروراندند که عيسي احياکنندة دولت اسرائيل باشد(اعمال، 1، 4، 6). اما عيسي که زمينة اصلاحات و نجات اجتماعي را فراهم نمي‌ديد، اميد آنان به ظهور مسيح موعود را بيشتر به سمت اخلاقيات سوق داد و دوران عظمت شخصِ خويش را به بعد از بازگشت مجدد خود، موکول ساخت(هگل، 1369، ص 39).
    عيسي خود مي‌دانست که شرايط براي انقلاب ايشان فراهم نيست، ازاين‌رو، با عتاب فراوان، شهر قدس را مخاطب خود قرار داد و‌ گفت: «اي اورشليم، اورشليم، قاتل انبياء و سنگسارکنندة مرسلان خود. چند مرتبه خواستم فرزندان تو را جمع کنم، ... نخواستيد. اينک خانة شما براي شما ويران گذارده مي‌شود...»(متي، 23: 39ـ37؛ لوقا، 13: 35ـ34).
    انجيل، به هيچ نحو به صورت مستقيم، هيچ‌يک از اين نظام‌ها را مورد چالش قرار نمي‌دهد. پيام مسيح برنامة اصلاح اجتماعي نيست(تروئلچ، 1992، ص 60ـ61). هرچند بايد به اين نکته تأكيد داشت كه، اين مطالب بدين معنا نيست که مسيحيت يا کليسا از حق حکومت برخوردار نيست. همة پيامبران الهي، در صورت وجود زمينة اجتماعي براي مبارزه، با حاکمان طاغوت و ايجاد حکومت الهي، بدان اقدام مي‌کردند.
    سياسي شدن مسيحيت و گرايش به قدرت و اجتماع
    مسيحيان، که در آغاز يکي از شاخه‌هاي اقليت يهودي به شمار مي‌آمدند، علاوه بر تعصب و انحصارگرايي يهوديان، يک دين مبلغ، مروج و مهاجم براي امپراطوري روم به شمار مي‌آمدند. به همين دليل، اين آيين ممنوع اعلام شد و پيروان آن مورد تعقيب و آزار و شکنجه قرار گرفتند. اما با تلاش و سخت‌کوشي آنان، سرانجام با فرامين آزادي مذهبي ميلان در 311 و 313 م، به آزادي ديني دست يافتند. اين آيين، پس از اينكه به تدريج به دين حکومتي تبديل شد، روية تساهل ديني را کنار نهاد و با گذاردن قوانين شديد و سخت‌گيرانه، وارد عرصة اجتماع و حکومت شد. اين سرآغاز دوره‌اي بود که تا قرن 15 تداوم يافت.
    سنت آخرت‌گرايانه و متجزي‌گراي مسيحي، با وارد شدن در دستگاه قدرت و فزوني گرفتن اقتدار کليسايي، در موقعيت پيش‌بيني‌نشده‌اي قرار گرفت که تا آن زمان، هيچ تدبيري براي آن لحاظ نکرده بود. بنابراين، به دليل فقدان و يا خلأ آموزه‌هاي اجتماعي ـ سياسي، در اختيار کساني قرار گرفت که براي حفظ سيادت خويش، آن را به يک عقيدة متعصبانه و سخت‌گير و در قالب يک سازمان کليسايي مقتدر بدل کردند(شجاعي‌زند، 1380، ص 105ـ106).
    الگوي مسيحيِ جامعة ديني، به دليل فقدان يا کمبود تعاليم اجتماعي در اين آيين و در اختيار نداشتن الگوي قابل اتکا در سيرة بنيان‌گذاران آن، به سرعت تبديل به حاکميت کليسا و همه‌کاره بودن کشيشان شد. در اين دوران، تشخيص پاپ و فتاواي صادره از سوي شوراي اسقفي، حکم امضاشدة مسيح و اعتبارِ فرمان الهي را داشت(همان، ص 331).
    به‌رغم برداشت برخي يهوديان از مسيحِ قوم خود، که مطابق آن، عيسي را نجات‌بخش خود و احياکنندة پادشاهي مقدسِ داوود مي‌دانستند و به‌رغم اينکه بشارت فرارسيدن ملکوت آسمان را بسياري از يهوديان، به معناي پيروزي قوم اسرائيل تعبير مي‌کردند و به‌رغم متهم ساختن عيسي، به هواي پادشاهي يهوديان بر سر داشتن، او هيچ‌گاه طالب اقتدار دنيوي و در پي کسب سلطة سياسي بر پيروان خويش برنيامد. محتواي اناجيل و رساله‌ها نيز جاي شکي باقي نمي‌گذارند که وي، چنين رسالتي براي خود قائل نبوده است(کارپنتر، 1374، ص 102ـ103). اما به دنبال نهادينه شدن مسيحيت در قالب ساختار کليسايي و نيز ورود اجتناب‌ناپذير به اجتماع و سياست، مسيحيت در مسير سرنوشت ديگري قرار گرفت. 
    اين آئين، به‌رغم آموزه‌هاي آخرت‌گرايانه و قدرت‌گريز، به واسطة افزايش نفوذ در ميان مردم، به قدرت قابل اعتنايي در امپراطوري روم بدل شد. نخست به صورت يک جريان معارض و تهديدکنندة قدرت و در نهايت، با راه يافتن به درون دستگاه قدرت و استفادة حداکثري از فرصت به دست آمده، به قدرتي بلامنازع ديني، سياسي و اجتماعي تبديل شد. اين فرايندِ منجر به دستيابي مسيحيت به قدرت سياسي و سيطرة كامل بر اجتماع، با وقوع سه اتفاق مهم و مرتبط، در طي کمتر از نيم قرن، رخ داد:
    1. رسميت يافتن مسيحيت با فرمان ميلان در 313 م؛
    2. مسيحي شدن کنستانتين(ر.ک: ميلر، 1931، ص 248)، امپراطور روم در 323 م؛
    3. از ميان رفتن مدارا و هم‌زيستي ديني ميان پيروان مختلف و تحت تعقيب قرارگرفتن بت‌پرستان و غيرمسيحيان، متعاقب قوانين سخت تئودوسيوس(ر.ک: راسل، 1365، ج 1، ص 471ـ473) اول در اواخر قرن چهارم(جي، بي، 1329، ص 33ـ31).
    متشكل‏شدن و سازمان‏يافتن مسيحيان در قالب كليسا،  آنها را با مقوله‏اي به نام «قدرت‏» كه تا پيش از اين در چشم آنان بي‏ارزش و مطرود مي‏نمود و از نزديك‏شدن و تمسك جستن به آن احتراز داشتند، آشنا كرد و مربوط ساخت. نمايان‏شدن «قدرت اين‏جهاني‏»، اجتماع مؤمنان و آگاهي يافتن از قابليت‏هاي بالقوه اين ابزار كارآمد در پيشبرد اهداف ايماني، مسيحيان را متوجه منابع ديگر قدرت كرد، كه بعضا در نقش رقبايي مزاحم عرض اندام مي‏كردند. «حكومت‏»، «ثروت‏» و «معرفت‏» سه منبع ديگر توليد قدرت بودند كه مسيحيت كليسايي را به‌رغم تمامي آموزه‏هاي استنكاري و استطرادي اوليه‏اش وسوسه مي‏كرد و اجازه نمي‏داد تا در موقعيت جديد نيز همچون گذشته، از كنار آنها بي‏تفاوت بگذرد. بي‏اعتنايي و بي‏رغبتي توصيه‏شده به مسيحيان، كه پس از پشت‏سرگذاشتن سه قرن توأم با سختي و مرارت، اينك به يك نيروي اجتماعي مؤثر بدل گرديده بودند، نمي‏توانست بيش از اين تداوم يابد(شجاعي‌زند، 1379، ص 111).
    يکي از نقاط عطف مهم در تاريخ مسيحيت، حوادث قرن چهارم است که موجب شد کليساي ستم‌ديدة مسيحي، به کليساي حاکم مسيحي تبديل شود. بسياري از عقايد مسيحيت در همين قرن رسميت يافت.
    کنستانتين، حاکم رومي در سال 313م، فرمان آزادي مذهبي را صادر کرد و به مسيحيان آزادي مذهبي بخشيد. وي ميل تيادس(Mil Tiades) اسقف شهر رم را در کاخ باشکوه سلطنتي، بر بالاي شهر لاتران سکونت داد. هرچند خود کنستانتين، تا پايان عمر از تعميد و مسيحي شدن سر باز زد. همين امر و نکات ديگر، سبب شده تا محققان اين احتمال را تقويت کنند که گرايش او به مسيحيت، مانوري سياسي و براي پيشبرد اهداف امپراتوري بوده است. به نوشتة جوان گريدي، هدف او از اين کار، چشم‌داشتي مهم بود: او اميد داشت که بدين وسيله کليسا را به شکل ابزاري براي استحکام قدرت مطلق امپراطور درآورد(گريدي، 1377، ص 131).
    به هر حال، از آن پس رفته رفته اسقف‌ها به جاي کاهنان بت‌پرست، نديمان پادشاه شدند و به تدريج، امپراتور، که قبلاً رئيس اديان بت‌پرست بود، به رياست دين مسيحيت رسيد(ميلر، 1931، ص 235).
    کنسانتين؟؟، که خواهان سلطنت مطلقه بود، از پشيباني مذهبي سود جست و به تدريج، حمايت وي از مسيحيان آشکارتر شد. از سال 317م، همه تصاوير مربوط به آئين مشرکان را از مسکوکات حذف کرد، پرستش تصاوير را در پايتخت ممنوع کرد. دستور داد تا انجمن مذهبي فرقه‌هاي مرتد را خراب کنند. به اسقف‌ها قدرت قضايي داد. املاک کليسا را از ماليات معاف کرد و چندين کليسا در قسطنطنيه و جاهاي ديگر ساخت(دورانت، 1391، ج 3، ص 766). همچنين، در سال 382 امپراتور تئودوسيوس، عمل به دين قديم روميان را غيرقانوني اعلام کرد. اين فرمان، يکي از سلسله‌ قوانين منع آئين بت‌پرستي است. اين قوانين، ضربة محکمي بر دين قديم و تأثير بسياري در تحکيم مسيحيت داشت(آير، 1913، ص 346ـ348).
    نظريه‌پردازي سياسي
    از موضوعات قابل توجه در اين مرحله از شکل‌گيري مسيحيت و نيز در قرون وسطا، نظريه‌پردازي سياسي است. مسيحيت از قرن چهارم، وارد سياست و حکومت شد و به تدريج، به آئيني حکومتي تبديل شد. تا هنگامي که کليسا خارج از حوزة جامعة سياسي بود، نيازي به نظريه‌اي ساخته و پرداخته دربارة دولت نداشت(کلوسکو، 1391، ج 2، ص 57). اما با رسميت يافتن دين مسيحي در امپراطوري روم و نزديک شدن کليسا و دولت، بي‌اعتنايي پيشين کليسا به امور سياسي رنگ باخت و شرح تازه‌اي از دولت و کارکردهايش لازم آمد. حال، ديگر اين ضرورت پيش‌آمده بود که نظرياتي ساخته و پرداخته از تکاليف افراد مسيحي، براي انجام امور حکومتي و سياسي را مهيا مي‌کرد. جايگاه آگوستين، تا حد زيادي در تاريخ فلسفة سياسي، مبتني بر پيش‌آمدن اين ضرورت است(همان، ص 60).
    نکتة قابل توجه در نظريه‌پردازي سياسي مسيحي، اينکه الهيات مسيحي چون ميان جنبة معنوي و دنيوي فرق مي‌نهد،‌ فلسفة سياسي را جداي از فلسفه و الهيات مي‌انگارد. ازاين‌رو، اکثر مباحث سياسي فيلسوفان ميانه، به صورت رساله‌هاي مستقل منتشر شده‌اند. همچنين ازآنجاکه بحث‌هاي سياسي در کتاب مقدس نبود، آنان به دليل علاقة‌ شخصي و يا موقعيت زمانة خويش، رساله‌هاي مجزايي دربارة‌ سياست نگاشتند(رضواني، 1385، ص 117؛ اشتراوس، 1952، ص 8ـ9؛ پنگل، 1989، ص 223).
    مسيحيان به اين دليل کتاب سياست ارسطو را ترجمه کردند که متن ارسطويي با الهيات مسيحي تناسب داشت. ارسطو در کتاب سياست، قلمرو سياسي را مختص عالم سياسي مي‌داند، نه فيلسوف سياسي. ازاين‌رو، به جدايي مباحث سياسي از مباحث متافيزيکي تمايل نشان مي‌دهد. علت جذابيت آن براي انديشة‌ مسيحي ميانه، اين است که مسيحيان نيز به جدايي حوزة معنوي از حوزة دنيوي گرايش داشتند. آنان معتقد بودند: مدينة کامل خدايي در اين جهان امکان‌پذير نيست. مطابق نظر آگوستين در شهر خدا، انديشة سياسي مسيحي، توجهي به امکان عملي تحقق جامعة ايده‌آل در اين جهان ندارد، بلکه اين موضوع را براي جهان ديگر مطرح مي‌كند. مسيحيت به بيش از تحقق جامعة سياسي، که دست‌يافتني است،‌ نمي‌انديشد و اين انديشه در کتاب ارسطو مطرح شده است(همان، ص 119؛ ملامد، 1997، ص 420ـ421).
    دو نظريه‌پرداز برجستة الهيات سياسي مسيحي، در آغاز مسيحيت رسمي تا قرون وسطا، آگوستين و آکوئيناس هستند. با رسميت يافتن دين مسيحيت، به عنوان آيين امپراطوري روم و آزادي عمل کليسا، به‌تدريج مناسبات ميان اقتدار و مرجعيت روحاني و اقتدار سياسي و حاکميت، در کانون توجه انديشة سياسي قرار گرفت. اين روند، در قرن پنجم توسط آگوستين دنبال شد(طباطبائي، 1387، ص 260).
    آگوستين، با نظرية دو شهر آسماني و زميني، نخستين گام مهم را براي تدوين انديشة سياسي مسيحي برداشت. او براي دفاع از مسيحيت،‌ که متهم به رويگرداني امپراتوري روم از دين سنتي رومي شده بود، در اثر خود، شهر خدا(حدود 427ـ413)، ديدگاهي مسيحي دربارة‌ تاريخ و جاودانگي ارائه داد که دو تعبير شهر خدا و شهر انسان نماد آنها بود(وان وورست، 1385، ص 199).
    کتاب شهر خدا، که نخست هدف نسبتاً محدودِ مواجهه با حرکتي را داشت که با غلبة‌ آلاريک‌ها بر روم در سال 410، به وجود آمد و توضيح داد که چگونه مصيبت ناقض مشيت الهي نيست، در طي ساليان متمادي به بيست و دو کتاب رسيد و شامل اثري مهم در فلسفة سياسي شد. موضوع اصلي کتاب، تقابل بين دو «شهر»، يا ملکوت دنيوي، (که امپراتوري روم در آن زمان نماد آن بود)، و «شهر خدا»، متعلق به انسان‌هاي عادل هر عصر، است. اين دو شهر در اين جهان به هم آميخته‌اند. اما علي‌الاصول تفکيک‌پذيرند و در روز داوري نهايي از هم متمايز خواهند شد(استيد، 1380، ص 342).
    طبق بيان خود آگوستين، نظرية «شهر خدا» از وحي انجيل و انديشه‌ها و نظريات فيلسوفان يوناني و سيسرون اخذ شده و توسعه يافته است. اما تفاوتي که وجود دارد اين است که در جامعه‌اي که سيسرون ترسيم مي‌کند، کليه افراد بشر به حکم طبيعت عضو جامعه‌اي هستند که مقر آن در زمين است،‌ حال آنکه مقر شهر خداي آگوستين در آسمان است(فاستر، 1388، ج 1، ص 400).
    يکي از مضامين اصلي کتاب شهر خدا، ارتباط ميان دو شهر است:‌ «شهر خدا» و «شهر دنيا»(Secular city) يا «شهر دنيوي»(The city of the world). پيچيدگي‌هاي زندگي مسيحي، به‌ويژه به لحاظ جنبه‌هاي سياسي آن، ناشي از کشمکش ميان اين دو شهر است. کمال نهايي در آخرت محقق مي‌شود؛ کليسا از گنه‌کاراني تشکيل مي‌شود که کمالشان در اين دنيا تضمين شده نيست. مؤمنان در دوران مياني(Intermediate period) زندگي مي‌کنند که در فاصلة زماني ميان تجسد مسيح و بازگشت نهايي او در جلال، واقع شده است. کليسا در شهر دنيا در تبعيد به‌سر مي‌برد. کليسا در دنياست، اما از دنيا نيست. در اينجا کشمکش آخرت‌شناسانة عميقي وجود دارد(مک‌گراث، 1392، ج 2، ص 862ـ861). «يکي از اين دو شهر به کساني تعلق دارد که مي‌خواهند برحسب جسم زندگي کنند و ديگري به کساني تعلق دارد که مي‌خواهند برحسب روح زندگي کنند»(آگوستين، 1391، ج 1، ص 14).
    کاپلستون در تاريخ فلسفه مي‌نويسد:
    حاصل رويکرد آگوستين در باب شهر آسماني و شهر زميني اين است که انسان تحريک مي‌شود تصور کند که در نظر او شهر خدا مي‌تواند با کليسا به عنوان جامعه‌اي مرئي و محسوس و شهر بابل، با دولت به معناي دقيق آن يکسان باشد(كاپلستون، 1387، ج 2).
    به نظر آگوستين، کامل‌ترين تجسم شهر بابل را مي‌توان در امپراتوري شرک‌آميز آشور و روم ديد، همان‌گونه که او به يقين بر اين باور بود که کليسا مظهر اورشليم، شهر خدا است. با اين وجود، شهر زمين و شهر آسماني دو مفهوم اخلاقي و معنوي‌اند و محتواي آنها دقيقاً مرادف با هيچ تشکيلات واقعي نيست؛ يعني حتي يک مسيحي متعلق به کليسا، نيز مي‌تواند به لحاظ اخلاقي و معنوي حب جاه و حب نفس داشته باشد و نه حب خداوند. در اين صورت او به لحاظ اخلاقي و معنوي متعلق به شهر بابل است. همچنان‌که يکي از مقامات دولتي بابل اگر خدا را در رفتار خود محور قرار دهد، از نظر اخلاقي و معنوي متعلق به شهر آسماني اورشليم است(کاپلستون، 1387، ج 2، ص 111ـ112).
    درحالي‌که در انديشة سياسي آگوستين، ضرورت وجود حکومت ناشي از سرشت گناه‌آلود انسان و گناه اوليه است، آکوئيناس، به پيروي از ارسطو و با توجه به الهيات مسيحي، مبني بر اينکه «فيض نظام طبيعت را نسخ نمي‌کند، بلکه آن را کامل مي‌کند»(آکوئيناس، 2000، ج 1، ص 8)، معتقد است: حکومت و اجتماع امري طبيعي و از لوازم سرشت انسان است. اين باور گامي مهم در جهت نظرية عرفي حاکميت بود.
    آکوئيناس، هرچند غايت سياست را همچون پيشينيان خود، وابسته به غايت الهيات و تابع آن مي‌داند، اما بر تمايز ميان دو حوزة تدبير امور سياسي و رستگاري و سعادت اخروي تأکيد مي‌کند(طباطبايي، 1387، ص 281). آکوئيناس انديشة سياسي خود را هم به صورت مختصر در رسالة «دربارة پادشاهي» مطرح کرد و هم به تفصيل در کتاب جامع الهيات
    آکوئيناس با تقسيم حاکميت به دو نوع خوب و بد، ضابطة تفاوت ميان آن دو را رعايت يا عدم رعايت خير عمومي مي‌داند و هريک را به سه شيوة حاکميت جمهوري، آريستوکراسي و پادشاهي مي‌داند(همان، ص 283ـ282، به نقل از: آکوئيناس، 1946، ص 32ـ33).
    به نظر آکويناس، تدبير امور دنيا، هدايت امور به غايت خاص آنها، برابر مشيت خداوند است. بنابراين، بايد عالم را مطابق نظم ناشي از مشيت الهي اداره کرد(آکوئيناس، 2000، ج 2، ص 103، 105).
    يکي از موضوعات ديگر سياسي، که آکوئيناس به آن پرداخته است و هنوز مورد توجه انديشمندان سياسي و فلسفة سياست است، قانون است. او قانون را اين‌گونه تعريف مي‌کند: «قانون قاعده و معياري است که بنا بر آن انسان ترغيب مي‌شود دست به عملي بزند يا از دست زدن به عملي منع مي‌شود»(همان، ج 1، ص 90).
    از نظر آکوئيناس چهار گونه قانون وجود دارد:
    1. قانون ابدي؛ 2. قانون الهي؛ 3. قانون طبيعي؛ 4. قانون وضعي يا انساني.
    به باور او، تنها، قانون الهي است که در نهايت، مي‌تواند انسان را به سعادت ابدي برساند؛ چراکه از هر عيب و نقصي منزه است(فاستر، 1388، ج 1، ص 438).
    انديشة سياسي قرون وسطا، بر همين مبنا ترسيم شد. به موجب اين انديشه، حاکم سياسي مسئول قانون انساني و کليسا متولي قانون الهي بود و ازآنجاکه اين دو قانون، هدف و مقصدشان متفاوت بود، لازم بود که مراجع برتر اين دو قانون نيز هريک حوزة عمل مخصوص به خود داشته باشند. ازآنجاکه کليسا بر اين باور بود که هدف مافوق‌طبيعي انسان، برتر از هدف طبيعي اوست، پس قدرت اولياي دين بايد به نحوي برتر از قدرت زمامداران سياسي باشد (همان، ص 522).
    نکتة متمايز ديگر در الهيات سياسي آکوئيناس اين است که وي برخلاف آگوستين، دين را تاجي بر فرق سازمان اجتماعي مي‌داند که نه‌تنها رقيب تشکيلات دنيوي نيست، بلکه مکمل آن به‌شمار مي‌رود. مسيحيان پيش از آکوئيناس، وظيفة دولت را حفظ نظم و آرامش مي‌دانستند که دين در ساية آن مي‌تواند از عهدة وظايفش، که نجات روح انسان‌ها باشد، برآيد. اما آکوئيناس، با پيروي از رويکرد ارسطو، وظيفه‌اي آموزشي براي دولت قائل شد(فاستر، 1388، ج 1، ص 479ـ478؛ کلاسکو، 1391، ج 2، ص 157؛ آکوئيناس، 2000، ج 1، ص 4و96).
    سيطرة مسيحيت بر همة شئون اجتماع
    حاکميت کليسا و پيوند آن با نظام حکومتي، تغييرات مؤثري را به همراه داشت. بين سال‌هاي 313 تا 590 کليساي کاتوليک، که در آن تمام اسقف‌ها برابر بودند، به کليساي کاتوليک رومي، با برتري اسقف رم بر ساير اسقف‌ها تبديل شد(کرنر، بي‌تا، ص  128). با حاکميت يافتن کليسا، دنياگرايي بيش از پيش به آن راه يافت و روحانيت به منصبي پردرآمد تبديل شد.
    با وارد شدن مسيحيت در دستگاه قدرت و فزوني يافتن اقتدار کليسايي، سنت آخرت‌گرايانة مسيحي، با موقعيت نامنتظره‌اي مواجه شد که تا آن زمان، هيچ‌گونه تدبيرِ دکتريني براي آن انديشه نشده بود. ازاين‌رو، در تماس با کيمياي قدرت، به سرعت از يک ايمان روحاني فردي، به يک مسلک اجتماعي و سياسي قلب ماهيت داد و به دليل فقدان و خلأ آموزه‌هاي اجتماعي ـ سياسي، در دست اختيار کساني قرار گرفت که براي حفظ سيادت خويش، آن را به يک عقيدة متعصب و سخت‌گيرانه و در قالب يک سازمان کليسايي مقتدر تبديل نمودند(شجاعي‌زند، 1380، ص 270ـ269).
    تجربه تاريخي كليسا در مداخله‏جويي در امر حكومت و مقابله‏جويي با علم و عالم، به سبب همان نقصان‏هاي موجود در يك دين ناتمام و عدم بضاعت و ظرفيت‏هاي آموزه‏اي كافي و بسياري از عوامل بيروني ديگر، تجربه خوشايند و قابل دفاعي از كار در نيامد و هيچ فخر و مباهاتي براي مؤمن مسيحي و توفيق و شأنيتي براي ايمان مسيحي به همراه نياورد، بلكه پرده‏هايي از آن موجب وهن متدينان و سرافكندگي ايمان‏داران تا زمان حاضر شده است(شجاعي‌زند، 1379، ص 111).
    آنچه بت‌پرستان از آن مي‌ترسيدند، واقع شد. مسيحيان محجوب و مظلوم،‌ طرز صحبت خود را عوض کردند و به‌زودي اين سلطنت، که اخروي خوانده مي‌شد، تحت فرامين يک رئيس مادي و ظاهري، به صورت شديدترين سلطنت استبدادي دنيوي درآمد(روسو، 1390، ص 189) و در طي کمتر از يک قرن، کليساي آزارديده، به کليساي آزاردهنده تبديل شد(کونگ، 1384، ص 85).
    هگل مي‌گويد:
    نظر بسياري از مورخان هوشمند درست است که مي‌گويند: شگفتي اينجاست که هر کليسايي به محض تسلط، رنج‌هايي را که خود در طول زمان کشيده است و خاطرة آن علي‌الاصول مي‌بايست وي را به بردباري بيشتري وادارد، به سرعت فراموش مي‌کند و خود در قبال پيروان مذاهب ديگر نابردبار مي‌شود(هگل، 1369، ص 88).
    هگل در باب رقابت کليسا و دولت مي‌نويسد:
    در مواردي که حقوق کليسا و دولت با هم تعارض داشته‌اند، بيشتر دولت‌ها در مقابل کليسا، اعم از کاتوليک و پروتستان،‌ تسليم شده و از حقوق خود چشم پوشيده‌اند(همان، ص 83).
    لحظة تاريخي‌اي که داراي اهميت نجات‌شناسانه است، لحظه‌اي است که عبارت رايجِ «خارج از کليسا رستگاري نخواهد بود»ـ(extra ecclesiam nulla salus) توسط سنت سيپريان قاعده‌مند شد. آرنولد تي ارهارت، آن لحظه را با عنوان «انقلاب مسيحي»(The Christian revolution)‌ در جلد دوم کتاب سه‌جلدي متافيزيک سياسي از سولون تا آگوستين(ارهارت، 1959، ج 2، ص 124) به بحث مي‌گذارد. اين نظرية حقوقي را ترتوليان ارائه داد، اما سيپريان، نخستين کسي بود که آن نظريه را براي تکميل يک سازمان حقوقي قاعده‌مند کرد(همان، ص 134). همچنين، پنجمين شوراي لاتران اعلام داشت که «بيرون از آغوش مسيحيت دانش و رستگاري وجود ندارد»(بي‌يارد، 1889، ص 42).
    ارهارت در متافيزيک سياسي بر اين باور است که از زمان سيپريان واژة کلروس(clerus) متضمن معناي «فني»‌ تمايز ميان بخش حاکم طبقة روحاني و مردم ـ لائوس(laos) ـ غيرروحاني است. به نظر او اين تحول زبان‌شناختي که از کاربرد کلمة کلروس در آية اول باب هفده اعمال رسولان ناشي شده، بيانگر پذيرش آموزة جانشيني پاپي در دقيق‌ترين معناي خود از سوي مسيحيان غيرروحاني است که بدين‌سان سازمان‌يابي حقوقي کامل کلسيا در غرب امپراتوري را محقق کرد(ارهارت، 1959، ج 2، ص 165).
    مسيحيتي که اينک بر کرسي قدرت فراز آمده و فضاي گسترده‌اي از امور اجتماعي و سياسي به روي او گشوده شد، به سبب ماهيت خود با دو معضل دروني مواجه شد: 1. فقدان آموزه‌هاي مدون و متقن در عرصه‌هاي اجتماعي ـ سياسي؛ 2. فقدان نگرش مثبت و باز نسبت به دنيا(شجاعي‌زند، 1380، ص 283).
    سوءاستفاده از قدرت
    يکي از نکات قابل تأمل در جريان تحولات مسيحيت، سوءاستفادة سران اين آئين، از قدرت است. هنگامي که مسيحيت رسميت يافت و از پشتوانة حکومتي برخوردار شد، در پيشبرد اهداف خود از قدرت به دست آمده، به بدترين نحو استفاده کرد. اين سوءاستفاده، خود را در تفتيش عقايد مردمان(کونگ، 2001، ص 38؛ هميلتون، 1981، ص 45، 69، 83؛ بارمن، 1984، ص 23، 98، 168؛ تستا، 1368، ص 12)، شکنجه و آزار مخالفان(كونگ، 2001، ص 146؛ تستا، 1368، ص 93ـ90). فساد مالي و اخلاقي و... نشان داد. در اينجا، به‌عنوان نمونه تنها به فساد مالي و اخلاقي اشاره مي‌کنيم:
    به اعتراف انديشمندان مسيحي، از قرن نهم به بعد، فساد شديد در تشکيلات کليسا وارد شد. بسياري از پاپ‌ها در اين دوره، افرادي فاسد و نالايق بودند(کرنر، بي‌تا، ص 165؛ کونگ، 1384، ص 113ـ112و‌133). از موضوعات مهم بيانگر فساد گسترده در دربار پاپ و کليسا، آلت‌ِ دستِ شدن دستگاه پاپي از سوي حاکمان و سياست‌مداران هرزه بود. فيليپ چهارم، پادشاه فرانسه زمينه‌اي ايجاد کرد تا يک فرانسوي به مقام پاپي برگزيده شد. آن‌گاه او را بر آن داشت تا مقر پاپي را به آوينيون فرانسه منتقل سازد. پاپ‌ها مدت شصت و هشت سال، آشکارا وسيلة‌ مطامع و زنداني شاهان فرانسه شدند؛ دوره‌اي که به کنايه از آن به دوران «تبعيد بابلي» ياد مي‌شود.
    همچنين مسند پاپي چندين سال بازيچه دست افراد هرزه و جنايت‌کار و زنان اشرافي و بي‌بندوبار بود. به مدت نيم قرن خانوادة تئوفيلاکت، از مأموران عالي‌رتبة کاخ پاپي، به ميل خويش مشغول عزل و نصب پاپ‌ها بودند. ماروزيا، دختر تئوفيلاکت وسايلي برانگيخت تا معشوقش سرگيوس سوم را به مقام پاپي(911ـ904) برگزيدند(بوري، 1911ـ1936، ج 6، ص 657). تئودورا همسر تئوفيلاکت، موجبات انتخاب پاپ يوآنس دهم(928ـ914) را فراهم ساخت(مك‌كاب، 2003، ص 128). در سال 931 مجدداً ماروزيا، يوآنس يازدهم(935ـ931) را،‌ که به گمان عامة مردم پسر حرامزادة وي از سرگيوس سوم بود، به مقام پاپي رسانيد(همان، ص 131).
    انحطاط و فساد اخلاقي کليسا به حدي بود که مردگان را از قبر بيرون کشيده، محاکمه و مثله کردند. در سال 897، پاپ استفانوس ششم دستور داد تا جسد پاپ فورموسوس(896ـ891) را از تابوتش درآوردند و با پوشاندن لباس‌هاي ارغواني بر تن او، در حضور شورايي از روحانيان او را به اتهام نقض پاره‌اي از قوانين کليسايي، محاکمه و محکوم کردند و جسد عريان او را قطعه قطعه، در رود تيبر انداختند(بوري، 1911ـ1936، ج 6، ص 622).
    از جلوه‌هاي ديگر فساد در کليسا، آلودگي به دنيا و فساد مالي بود. کليسا در سراسر قرن چهاردهم، گرفتار شکست و انحطاط سياسي و اخلاقي بود. کليسا، کار خود را با صميميت و اخلاص حواريون آغاز کرد، به يک نظام اخلاقي، خانوادگي،‌ علمي و بين‌المللي ارتقا يافت و اينک در وضعيتي قرار داشت که به صورت دلبستگي‌ شديد و مستمر به شهرت‌طلبي و مال‌اندوزي تنزل يافت.
    آلوار وپلايو، اسقف اسپانيايي فرياد برداشت که «گرگان در حمايت کليسا به سر مي‌برند و از خون رمه‌هاي مسيح تغذيه مي‌کنند»(دورانت، 1391، ج6، ص 15). ادوارد سوم، پادشاه انگلستان، که خود در وضع ماليات دستي توانا داشت،‌ به پاپ کلمنس ششم يادآور شد که «وظيفة جانشينان حواريون آن بود که رمة خداوند را به چراگاه رهبري کنند، نه آنکه آنها را سلاخي کنند»(همان).
    پاپ پيوس دوم، در اواخر دوران حکومت خود براي اصلاح کليسا، دست به دامن کاردينال‌ها شد و خطاب به آنان چنين گفت:
    مردم مي‌گويند که ما زندگي را به لهو لعب مي‌گذرانيم، ثروت مي‌اندوزيم، با تکبر و نخوت حرکت مي‌کنيم و بر استرهاي فربه و اسبان برازنده سوار مي‌شويم ... و مبالغ هنگفتي صرف بازيگران و طفيلي‌ها مي‌کنيم و کاري براي دين انجام نمي‌دهيم. بايد گفت که سخنان آنان تا حدي حقيقت دارد... به نظر شما در چنين وضع شرم‌انگيزي چه بايد کرد؟(همان).
    چند سال پيش از اعلام ايرادات لوتر عليه کليسا، ماکياولي چنين پيش‌گويي کرد:
    اگر دين مسيحيت را مطابق احکام باني آن حفظ مي‌کردند، جهان مسيحيت از نظر حکومت و اشتراک منافع متحدتر و سعادت‌مندتر از اين مي‌بود. دليلي بزرگ‌تر از اين حقيقت براي فساد کليساي رم نمي‌توان يافت که آنان که بدان نزديک‌ترند، فاسدترند و هر کس اصولي را که مبناي اين مذهب است بررسي مي‌کند و اختلاف عظيم آنها را با شعائر و آداب و اعمال فعلي مي‌بيند، معتقد مي‌شود که نابودي يا تنبيه آن نزديک است»(همان، ص 20).
    رهبران کليسا ـ دربار پاپ و روحانيان از هر طبقه ـ به تمايلات شخصي خود تأكيد مي‌كردند. در نتيجه در موارد بسيار زيادي خودپرستي، تجمل‌پرستي، فاميل‌بازي، خريدوفروش مناصب کليسايي و هرزگي مشخصة کليسا شده بود. نزاع طولاني بين کليسا و قدرت‌هاي سياسي براي سلطه بر مردم موجب دسيسه، خيانت و جنگ شده بود. نهادي که مدعي بود همة مردم را در مسيح متحد مي‌کند، نه‌تنها مردم را از همديگر جدا کرده بود، بلکه در مرکز خود نيز دچار شقاق شده بود. اين وضعيت هولناك، انديشمندان سراسر اروپا را نگران کرده بود. براي تغيير اين وضعيت، شوراهاي کليسايي(کنستانس، 1410؛ باسل، 1431؛ پيزا، 1459)‌ تشکيل شد، اما اثر چنداني، به‌ويژه در بخش سلطه و سيطرة بر مردم نداشت. آگاهي مردم نسبت به وضعيت کليسا دوچندان شده بود، حال آنکه آنان ناتوان از هرگونه اصلاحي بودند(جي لسلي، 1381، ص 59ـ58).
    قديسه کاترين سينايي، در وصف انحطاط اخلاقي کليسا و متوليان مسيحيت مي‌نويسد:
    به هر سو بنگريد، چه بر روحانيان دنيوي، يعني کشيشان و اسقف‌ها، چه بر راهبان و فرقه‌هاي مختلف، چه بر روحانيان عالي‌مقام، اعم از کوچک و بزرگ و پير و جوان، ... هيچ چيز جز گناه نمي‌بينيد؛ و گند تمام اين شرور، عفونت گناهي کبير، مشام را مي‌آزارد. چنان کوته‌نظر، طماع و لئيم هستند ... که از مراقبت روح دست شسته‌اند... از شکم خود خدايي ساخته‌اند، در بزم‌هاي بي‌نظم مي‌خورند و مي‌آشامند و آنگاه فوراً به پليدي مي‌افتند و در شهوت غوطه‌ مي‌خورند. ... کودکان خود را با مال بينوايان تغذيه مي‌کنند. ... از مراسم دعا چنان مي‌گريزند که گويي از زهر(دورانت، 1391، ج 5، ص 605).
    کاهش قدرت کليسا در دوران اصلاح ديني و رنسانس
    در نهايت، مسيحيت پس از دوران اقتدار و سالار بودن، به انزوا کشيده شد. نه‌تنها حکومت ظاهري و معنوي خويش را از دست داد، بلکه مورد تنفر حکومت‌ها و مردم واقع شد. مسيحيت هر چه از قرون وسطا دور شد و به رنسانس و عصر جديد نزديک ‌شد، بيشتر به اصل خود، که دوري از حکومت، سياست و اجتماع بود نزديک‌تر شد(توفيقي، 1384، ص 161، 258؛ دوتوکويل، 1391، ص 277).
    قرون وسطاي مسيحي، با به بار نشستن ثمرات دو جريان رنسانس و اصلاح‌طلبي ديني، به انتهاي خويش رسيد و با خاتمة آن، عصر ايمان، که در آن طي هزار سال تلاش شد تا شهرِ خدا در زمين بناگردد، به سرآمد. مسيحيانِ گذرکرده از دروازه‌هاي رنسانس و اصلاح‌طلبيِ ديني، با خاطرات ناخوشايندي، که از اصرار کشيشان بر دينيِ کردن جامعه به هر طريق ممکن و تلاش کليسا در کسب قدرت فائقه از هر راه را داشتند، به اين نتيجه رسيدند: با ترکِ دعاوي اجتماعي و واگذاردنِ امور دنيا به متوليان عرف، تنها به حفظ و ترويج دين‌داري فردي، پالايش و صفاي باطني و نماياندن راه نجات و رستگاري اخروي اکتفا کنند. ازاين‌رو، آرمان برپايي جامعة مقدس مسيحي، از اين پس به انديشة‌ سامان‌بخشي به اجتماع مؤمنان تقليل يافت و اجتماع مؤمنان نيز به تدريج، در حيطة کليساي محلي و مراسم صبح يک‌شنبه محصور ماند(مک‌کنتاير، 1968، ص 106).
    اين تلقي جديد از ايمان مسيحي، به زودي مؤيداتي از متون مقدس يافت و به اساس خود، يعني جوهر راستين مسيحي، آنچنان‌که در پيام عيسي تجلي داشت و در تعاليم رسولان و تفسير آباي کليسا ظهور يافته بود، مجدداً دست يافت(شجاعي‌زند، 1380، ص 329).
    قيام مصلحان ديني در مناطق تحت قلمرو پاپ‌ها، ضربة محکمي به اقتدار آنان وارد ساخت. معروف‌ترين آنها لوتر بود که در سال 1517 توانست به کمک فرمانروايان آلماني، موفقيتي کسب کند. او يکي از آرمان‌هاي مهم خود را رهايي کشور آلمان از حاکميت پاپ دانست.
    هابز نيز در کتاب لوياتان نوشت: «منصب پاپي چيزي نيست جز شبح امپراتوري مردم روم، که تاج بر سر، روي گور آن نشسته است(هابز، 1387، ص 47).
    به هرحال، به دليل دخالت‌هاي نارواي کليسا در امور سياسي و اجتماعي، انديشمندان به اين نتيجه رسيدند که دخالت دين در سياست، تنها به نفع پدران روحاني است و تودة مردم از آن زيان مي‌بينند. مردم نيز که از بيدادگري کليسا به ستوه آمده بودند، اين انديشه را پسنديدند. آنان پس از سال‌ها مبارزة فکري و نظامي، توانستند خود را از چنگال کليسا رها کنند(توفيقي، 1384، ص 157ـ156).
    رنسانس نيز، که تغيير تمام جنبه‌هاي زندگي انسان را در برداشت، بين سال‌هاي 1350 تا 1650 در کشورهاي مهم اروپايي به وقوع پيوست و دورة انتقال از قرون وسطا به دوران جديد شد(براون، 1392، ص 29؛ بوري، 1329، ص 39؛ کرنر، بي‌تا، ص 22).
    پايان قدرت سياسي کليسا و طرد از اجتماع 
    مسيحيت از زمان انتشار پيام محبت مسيح، تا دواعي پاپ ـ قيصري کليسا در قرون وسطا و گام نهادن همه‌جانبه به اجتماع و تا بدل شدن به يک تعلق‌خاطر فردي در عصر اومانيسم، يک روند رفت و برگشت را پيموده است. مخالفت سياسي با کليسا موجب کنار زدن کليسا از اجتماع و سياست و به حاشيه راندن آن از اجتماع شد. براي نمونه، مجلس فرانسه در 1789، با 568، رأي موافق در برابر 368 رأي مخالف قانوني را به تصويب رساند که بر اساس آن، کلية املاک متعلق به کليسا در اختيار ملت قرار مي‌گرفت(سدي يو، 1363، ص 315). در فرانسه، بين سال‌هاي 1795 و 1801، روحانيت قانوناً از دولت تفکيک شد. جمهوري نوبنياد در ايتاليا، با مذهب کاتوليک به نزاع پرداخت. در اين دوران، تظاهرات مذهبي در خيابان‌ها و گرداندن تصوير مجالس مذهبي در کوچه‌ها ممنوع شد. مميزي کتاب و مطبوعات از روحانيت سلب شد. اين برخوردها، عموماً در همة کشورها،‌ اعم از کاتوليک‌نشين يا پروتستان‌مذهب وجود داشت. يکي از علل عمدة برخورد جمهوري‌خواهان با کليسا، همبستگي روحانيت مسيحي با تشکيلات دولتي و طبقات اجتماعي بود؛ به‌گونه‌اي‌که بسياري از مردم آن دو دستگاه را يکي مي‌دانستند(روزول پالمر، 1352، ج 2، ص 440).
    به هر حال، قدرت سياسي پاپ‌ها در دو مرحله، نخست در پي اصلاحات قرن شانزدهم و بار ديگر در اواخر قرن هيجدهم، رو به کاهش نهاد. رهبران ايتاليا و فرانسه، از طريق نظامي و مراجعه به آراء عمومي، کاخ‌ها و املاک پاپ را گرفتند و به فرمان‌روايي سياسي او پايان دادند(توفيقي، 1384، ص 161) و تنها نقش معلم اخلاق براي او باقي ماند.
    نتيجه‌گيري
    رهاورد اين نوشتار اين است که هرچند ما بر اين باوريم که همة پيامبران الهي، حق حکومت و حاکميت داشته‌اند و در صورت فراهم بودن زمينه، رهبري جامعة خويش را به دست مي‌گرفتند، اما اين موقعيت براي حضرت عيسي پيش نيامد. بنابراين، ايشان بدين سمت حرکت نکرد و براي اين امر تلاشي نکرد. اين پيروان ايشان بودند که آن هم پس از اقبال اجتماع و سياست به آنان، به سمت حکومت پيش رفتند.
    به عبارت ديگر، به‌رغم اينکه کتاب مقدس مطالب چنداني در خصوص مسائل اجتماعي و سياسي مطرح نمي‌کند و رويکرد خود حضرت عيسي نيز بيشتر و بلکه عمدتاً اخلاقي و معنوي است تا اجتماعي و سياسي و وعدة برپايي ملکوت آن حضرت نيز نه در زمان خود و نه در دوران حواريون، در قالب يک حکومت سياسي محقق نشد، اما تلاش، پشتکار و مقاومت مسيحيان در برابر ناملايمات و سختي‌ها، سرانجام آئين آنها را به ديني رسمي و بلکه حکومتي تبديل کرد. بدين ترتيب، موجب گسترش حيطه و نفوذ آن شد. اما از آنجا که اين توسعه بر پاية نظريات انحرافي و برساختة سران مسيحيت بود، موجب انحراف بيشتر مسيحيت از اصول اولية مسيح، يعني صلح‌دوستي، برادري، تواضع، مهرورزي، زهد و ترک دنيا شد و مسيحيان را ناخواسته در رأس حکومتي قرار داد که هيچ آمادگي‌ نظري و عملي براي تشكيل آن نداشتند.
    بنابراين، مسيحيان که با امر پيش‌بيني‌نشده‌اي‌ مواجه شدند و در دين آنها دستورالعمل و نظريه‌اي در باب سياست و اجتماع نبود، شروع به نظريه‌پردازي سياسي کردند و از هر آئين و مکتبي، نظير فلسفة سياسي ارسطو، آئين روميان و... نظريه‌اي را برگرفتند و با آئين مسيحيت منطبق ساختند. از سوي ديگر، اين گشودگي جامعه به روي مسيحيت، آنان را وارد مقولة قدرت کرد که به دليل عوامل فوق، اين قدرت در دست سازمان کليسايي براي اهداف ديني و دنيوي قرار گرفت.
    اين دو عامل،‌ يعني عدم بضاعت آموزه‌اي و قدرت حکومتي، ضربة مهلکي بر اين آئين وارد کرد و خاطرة تلخي از آن در مواجهة با مردم، به‌ويژه علم و عالم بر جاي نهاد. اين قدرت ناخواسته موجب شد که آنان براي پيشبرد اهداف خود، از آن به بدترين وجه استفاده کنند. فسادهاي مالي و اخلاقي، تفتيش عقايد و شکنجة مخالفان، ثمرة قدرتي بود که زمينه‌هاي مکتبي آن در مسيحيت موجود نبود.
    ازاين‌رو، در نهايت، اصلاح‌طلبان ديني و نهضت رنسانس، حاکميت کليسا را به چالش کشيدند و به کمک مردم، سران کليسا را به جايگاه اصلي خويش، يعني کنج کليسا و تبديل شدن به يک معلم اخلاق بازگرداندند.
    بنابراين، اين نظريات برساخته و انحرافي سران کليسا و انتساب آنها به آيين توحيدي عيسي بود که موجب اين فراز و فرود و اين تجربة ناخوشايند شد و اعتبار و بلکه هويت اين دين الهي را مخدوش ساخت و حضور آنها در اجتماع و سياست را با چالش مواجه کرد. 
    ازاين‌رو، ازآنجاکه مسيحيت در ذات خود ديني اجتماعي نبود و به صورت قسري و انحرافي اجتماعي شد، دوباره به اصل خود، يعني آخرت‌گرايي و تجزي‌گرايي بازگشت. بسياري از انديشمندان متأله و سکولار، بر اين باورند که آنچه در دورة دوم، به‌عنوان فرايند دست کشيدن از اجتماع و بازگشت به فرديت رخ داد،‌ انطباق بيشتري با گوهر مسيحيت دارد تا فرايندي که در دورة نخست مسيحيت را از مسير اصلي خويش دور ساخت. 
    اين يک واقعيت غيرقابل انکار است که اگر آئين مسيحيت در دل خود قوانين و نظريات اجتماعي و سياسي داشت و از آغاز، به صورت نظام‌مند به سراغ اجتماع و حکومت مي‌رفت و پشتوانه‌اش الگوي حکومتي روميان و مشرکان نبود، مي‌توانست همچون يک حکومت مردم‌سالار ديني، به حيات سياسي و اجتماعي خود ادامه دهد.

    References: 
    • کتاب مقدس، 1996، انجمن کتاب مقدس ايران، ايلام.
    • استيد، کريستوفر، 1380، فلسفه در مسيحيت باستان، ترجمة عبدالرحيم سليماني، قم، مرکز اديان و مذاهب.
    • آگوستين، 1391، شهر خدا، حسين توفيقي، قم، اديان و مذاهب.
    • براون، کالين، 1392، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمة طاطاووس ميکائيليان، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
    • تستا،‌ گي و تستا، ژان، 1368، ديباچه‌اي بر تفتيش عقايد در اروپا و آمريکا،‌ ترجمة غلامرضا افشارنادري، تهران، زرين.
    • توفيقي، حسين، 1384، آشنايي با اديان بزرگ، تهران، سمت.
    • جي لسلي، دانستن، 1381، آيين پروتستان، ترجمة عبدالرحيم سليماني، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
    • بوري، جي، بي، ۱۳۲۹، تاريخ آزادي فکر، ترجمة حميد نيرنوري، تهران، کتابخانه دانش.
    • دوتوکويل، الکسي، 1391، انقلاب فرانسه و رژيم پيش از آن، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، مرواريد.
    • دورانت، ويليام جيمز، ‎۱۳۹۱، تاريخ تمدن، ترجمة احمد آرام، تهران، علمي و فرهنگي.
    • راسل، برتراند، 1365، تاريخ فلسفه غرب، نجف دريابندري، تهران، پرواز.
    • رضواني،‌ محسن، 1385،‌ لئو اشتراوس و فلسفه سياسي اسلامي، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
    • روزول پالمر، رابرت، 1352، عصر انقلاب دموکراتيک، تهران، اميرکبير.
    • روسو، ژان ژاک، 1390، قرارداد اجتماعي، ترجمة سعيد حبيبي، تهران، ابر سفيد.
    • سدي يو، رنه، 1363، تاريخ سوسياليسم، ترجمة عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران،‌ فرهنگ نشر نو.
    • شجاعي زند، عليرضا، 1379، «آنک مسيح... اينک انسان! »، هفت آسمان، ش 8، ص 111ـ164.
    • ـــــ ، 1380، دين، جامعه و عرفي شدن، تهران، مرکز.
    • طباطبايي، سيدجواد، 1387، جدال قديم و جديد از نوزايش تا انقلاب فرانسه، تهران، ثالث.
    • فاستر، مايکل برسفورد، 1388، خداوندان انديشه سياسي، ترجمة جواد شيخ‌الاسلامي، تهران، علمي و فرهنگي.
    • کاپلستون،‌ فردريک، 1387، تاريخ فلسفه، ترجمة ابراهيم دادجو، تهران، علمي و فرهنگي.
    • کارپنتر، همفري، ‌1374، عيسي، ترجمة حسن کامشاد، تهران، طرح نو.
    • کرنر، اول، بي‌تا، سرگذشت مسيحيت در طول تاريخ، بي‌جا، بي‌نا.
    • کلوسکو، جورج، 1391، تاريخ فلسفه سياسي، ترجمة خشايار ديهيمي، تهران، نشر ني.
    • کونگ، هانس، 1384، تاريخ کليساي کاتوليک، ترجمة حسن قنبري، قم، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان.
    • گريدي، جوان، 1377، مسيحيت و بدعت‌ها، ترجمة عبدالرحيم سليماني اردستاني، قم، مؤسسه فرهنگي طه.
    • لين، توني، 1380، تاريخ تفکر مسيحي، آسريان، روبرت، تهران، نشر و پژوهش فرزان روز.
    • المر بارنز، هري و بکر، هوارد، 1358، تاريخ انديشه اجتماعي از جامعه ابتدائي تا جامعه جديد، ترجمة جواد يوسفيان و علي‌اصغر مجيدي، تهران، کتاب‌هاي جيبي.
    • مک گراث، آليستر، 1392، درسنامه الهيات مسيحي، ترجمة بهروز حدادي، محمدرضا بيات و وحيد صفري، قم، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب.
    • ميلر، ويليام م، 1931، تاريخ کليساي قديم در امپراطوري ايران و روم، ترجمة علي نخستين، ليپسيگ.
    • وان وورست، رابرت اي، 1387، مسيحيت از لابلاي متون، ترجمة جواد باغباني و عباس رسول‌زاده، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
    • هابز، توماس، 1387، لوياتان، ترجمة حسين بشيريه، تهران، نشر ني.
    • هگل، گئورگ ويلهلم فريدريش، 1369، استقرار شريعت در مذهب مسيح، ترجمة باقر پرهام، تهران، آگاه.
    • Aquinas, Thomas, 1946, Du royaume, Paris: Egloff : Diffusion Librairie philosophique J. Vrin. 
    • Aquinas, Thomas, 2006, Summa  Theologia, New York, Cambridge university press.
    • Ayer, Joseph Cullen, 1913, A Source Book for Ancient Church History, New York, Scribners.
    • Beard, Charles; Smith, John Frederick, 1889, Martin Luther and the Reformation in Germany until the close of the Diet of Worms, London, K. Paul. Trench, 1889.
    • Burman, Edward, 1984, The Inquisition: The Hammer of Heresy, London, Aquarian Press.
    • Bury, John Bagnell, 1911 -1936, The Cambridge Medival History, Cambridge University Press and Macmillan.
    • Ehrhart, Arnold, 1959, Political Metaphysics from Solon to Augustine, Tobingen.
    • Hamilton, Bernard, 1981, The Medieval Inquisition, New York, Holmes & Meier.
    • Kung, Hans, 2001, The Catholic Church, New York, Modern Library.
    • Mac Intyre, Alasdair, 1968, Marxism and Christianity, Harmonds Worth: PENGUIN.
    • Machiavelli, Niccolò, 1948, The Discourses, Penguin Classics.
    • McCabe, Joseph, 2003, Crisis in the History of the Papacy, Kessinger Publishing.
    • Melamed, Abraham, 1997, "Medieval and renaissance jewish political philosophy", History of jewish philosophy, Edited by Daniel H. Frank and Oliver Leaman, Routledge.
    • Pangle, Thomas L. , 1989, How to Begin to study medieval philosophy" The Rebirth of Classical Political Rationalism: An Introduction to the Thought of Leo Strauss, University of Chicago Press.
    • Strauss, Leo, 1952, Persecution and the art of writing, Free Press.
    • Troeltsch, Ernst, 1992, The Social Teaching of the Christian Churches, West Minster/John Knox Press.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    علی خانی، اسماعیل.(1396) از مسیح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق. فصلنامه معرفت ادیان، 9(1)، 41-57

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    اسماعیل علی خانی."از مسیح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق". فصلنامه معرفت ادیان، 9، 1، 1396، 41-57

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    علی خانی، اسماعیل.(1396) 'از مسیح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق'، فصلنامه معرفت ادیان، 9(1), pp. 41-57

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    علی خانی، اسماعیل. از مسیح شبان تا پاپ حاکم و از پاپ حاکم تا پاپ معلم اخلاق. معرفت ادیان، 9, 1396؛ 9(1): 41-57