انسان شناسی پولس: بررسی و نقد
Article data in English (انگلیسی)
بيان مسئله
مسئله سرشت انسان از ديرباز، يكي از مهمترين مسائل مورد مناقشه در الهيات مسيحي بوده است. الهيدانان مسيحي در باب چيستي و مؤلفههاي وجودي انسان، برخورداري او از اراده آزاد، وجود ضعفي اسرارآميز در طبيعت وي، راه نجات و... اختلافنظر داشتهاند. با توجه به اينكه در انسانشناسي مسيحي، كتاب مقدس در درجه اول اهميت قرار دارد، اين پرسش مطرح است كه آيا عامل مهم اين اختلافنظرها، نبود آموزة روشن در باب انسان در كتاب مقدس است و آيا بخشهاي مختلف كتاب مقدس، عهد عتيق و عهد جديد و حتي بخشهاي گوناگون عهد جديد يعني اناجيل و نامههاي پولس و...، ديدگاه هماهنگ و يكنواختي را در باب انسان و ماهيت او ارائه ميدهند.
هرچند مطابق تعاليم كتاب مقدس، خداوند انسان را به صورت خويش آفريده(پیدایش، 1: 26ـ28 و 5: 1ـ3)، او پاك و مقدس است. به همين دليل، يهوديان آموزة گناه ازلي و اعتقاد به انتقال گناه آدم به نسل وي را نپذيرفتهاند(كوهلر، 1918، ص 239)، اما اعتقاد به گناه اصلي(original sin)، تقريباً از سوي همة مسيحيان پذيرفته شده است. اگرچه در عهد قديم و در انجيلها اثري از اين آموزه وجود ندارد(همان)، ريشة كتاب مقدسي اين آموزه را تنها در رسالات پولس* ميتوان يافت(كراس، 1997، ص 195).
با توجه به اينكه مسيحيت امروزي، به نوعي مسيحيت پولسي است، بررسي آراء وي، بهويژه در باب انسان، كه ارتباط عميقي با خداشناسي و مسيحشناسي او دارد، اهميت زيادي دارد. ميتوان گفت: ديدگاه رايج در مسيحيت درباره انسان از انديشه پولس نشئت گرفته است. با توجه به اهميت و تأثيرگذاري آراء پولس، اين نوشتار سعي در بررسي ديدگاه انسانشناختي او و پاسخ به پرسشهاي زير را دارد:
اجزاه تشكيلدهنده انسان چيست؟ ديدگاه پولس در باب طبيعت انسان، اراده او، گناه ازلي و آثار آن چيست؟ انسان چگونه ميتواند با خداوند ارتباط برقرار كند و در درگاه خداوند پذيرفته شود؟
درك الهيات پولس، در گرو درك انسانشناسي اوست؛ زيرا قلب الهيات او در كل، تأثير مكاشفه و فيض خدا در انسان است. پس شناخت انسان، پيشفرض درك چگونگي تأثير و عمل مكاشفه و فيض خدا در انسان است. ارتباطي منطقي بين خداشناسي و انسانشناسي پولس وجود دارد.
اهميت انسانشناسي پولس تا بدان حد است كه بولتمان ادعا ميكند «هر سخني دربارة خدا در عين حال سخن درباره انسان و بهعكس است» (بولتمان، 1952، ج 1، ص 191).
اينكه آيا انسانشناسي پولس، متأثر از فرهنگ يوناني يا تفكر يهودي بوده يا نه، جاي بحث است. فرهنگ يوناني انسان را متشكل از اجزاي گوناگون و يهوديت انسان را داراي ابعاد گوناگون ميدانست(وایتلی، 1964، ص 36؛ رابینسون، 1977، ص 14). هرچند پس از آمدن يونانيها و تأثير فرهنگ يوناني بر يهوديت، در زمان پولس، اين دو تمايز به حداقل رسيده بود. پولس، كه در هر دو فرهنگ زندگي كرده بود، تا اندازهاي از هر دو بهره برده است. مثلاً، برخي معتقدند: اصطلاح نفس، تن و روح پولس، برگرفته از يهوديت است. اما واژه بدن، كه معادل مستقيمي در عبري ندارد(ر.ك: مائورر، 1964، ج 7، ص 1044ـ1045)، ذهن و وجدان برگرفته از فرهنگ يوناني است(ر.ك: همان، 1964، ج 7، ص 902ـ904 و 908ـ913). اما بايد توجه داشت كه پولس در كاربرد اين واژهها با آن دو فرهنگ متفاوت عمل ميكند.
ابعاد يا اجزاي ذاتي تشكيلدهندة وجود انسان
در باب طبيعت انسان و ابعاد يا اجزاء ذاتي تشكيلدهنده وجود او، سه ديدگاه وجود دارد:
1. «ماترياليسم» اين ديدگاه بر آن است كه انسان، تنها يك ساحت دارد؛ يعني ساحت بدني كه مادي است.
2. دوگانهانگاري. برايناساس طبيعت آدمي از دو ساحت نفس و بدن برخوردار است.
3. سهگانهانگاري: برايناساس، آدمي از سه ساحت روح، نفس و بدن تشكيل شده است(مورفي، 2006، ص 1ـ2)؛ البته مورفي ديدگاه چهارمي را نيز مطرح ميكند كه بر اساس آن انسان فقط از يك جوهر كلاً روحاني يا ذهني تشكيل شده است(همان).
هرچند در مسيحيت، انسان آميزهاي از روح و جسم است(پيدايش، 7:2) و او خلقتي مادي و الهي دارد(قرنتیان اول، 15: 44ـ45)، اما در نامههاي پولس، سخن از سهساحتي بودن وجود انسان؛ يعني جسم، نفس و روح به ميان ميآيد كه هر ساحت خود دو جزء دارد: 1. بدن(soma=body) و تن(sarx=flesh)، 2. عقل يا ذهن(Nous=mind or reason) و قلب(kardia=heart)، 3. روح(pneuma=spirit) و نفس(Psyche=soul).
1. بدن و تن
بـدن
بدن، يكي از دو اصطلاح بسيار مهم پولسي در بحث از انسان است. در نامههاي او، بيش از 50 بار به بدن اشاره شده است. نامه به روميان و قرنتينيان اول، در اين مورد برجستهاند. بدن در كاربرد پولسي آن، به معني عضو مادي يا تن انسان و برابر با جسد(corpse) نيست. بدن در نزد پولس، داراي طيفي از معنا است. بدن شامل بدن فيزيكي، اما چيزي بيش از آن است. بدن، تجسم شخص است. بدن، يك مفهوم ربطى است. آن وسيله ارتباط شخص با محيط و بعكس است؛ يعني وسيله زندگي در محيط و تجربه آن و تأثير متقابل شخص و جهان است(رابینسون، 1977، ص 28). به لحاظ معنايي بسيار نزديك به واژه «شخصيت» است كه انسانها را قادر ميسازد با يكديگر تعامل و تعاون داشته باشند(كاسمان، 1971، ص 21). تلقي «بدن» صرفاً به معناي «بدن فيزيكي» كاملاً جدا از معناي اصلي آن و در برخي موارد، ناديده گرفتن آن است. اما تلقي بدن به معني تجسم شخص، به طور مستقيم به ايده بدني كه با ديگران همكاري دارد، منجر ميشود. البته، معناي كاملتر بدن، به معني «تجسم» در قرنتيان اول(6: 13ـ20)، روشنتر است. پولس در آنجا، هشت بار آن را بهكار ميبرد. وي در آنجا، بدن پيروان مسيح را بدن مسيح تلقي ميكند كه به عنوان اعضاي بدن مسيح با او در ارتباط هستند. بدن معبد روحالقدس است و آن را بايد براي جلال خدا بهكار برد؛ زيرا آن قيمت گزافي دارد(6: 19ـ20). بدن را به عنوان قرباني زنده و مقدس بايد تقديم خدا كرد(رومیان، 1: 12). البته منظور از بدن در اينجا خود مؤمن است(همان، 6: 13و16). يا وقتي كه اظهار ميدارد كه «مسيح بايد در بدن من جلال يابد» (فیلیپیان، 1: 20)، بدن به معني «تجسم» را در نظر دارد.
به طور خلاصه، به نظر پولس بدن بيانگر شخصيت نوع بشر، يعني وجود متجسم اوست. با اين تجسم، فرد در آفرينش مشاركت كرده، به عنوان بخشي از آفرينش عمل ميكند. اين بدن، همان چيزي است كه زندگي اجتماعي را براي او ممكن ميسازد. اينجاست كه بهكارگيري اصطلاح «بدن»، سبب ميشود كه الهيات پولس، بعد اجتماعي و زيستمحيطي به خود گيرد.
تـن
تن، يكي ديگر از برجستهترين اصطلاح انسانشناسي پولس است كه تقريباً 91 بار در نامههاي وي از جمله 26 بار در نامه به روميان آمده است. اين اصطلاح، بحثبرانگيز است. اين عمدتاً به دليل كاربرد آن در طيفي وسيع از معاني است. اين واژه از معني ماده فيزيكي بدن گرفته تا معني «تن» به عنوان يك نيروي متخاصم با خدا كاربرد دارد.
برخي از محققان همچون بور(2003) و ويس(1827)، تن را در الهيات پولسي به معني نيروي كيهاني كه دشمن روح انسان يا روحالقدس است، تلقي كردهاند(جوت، 1971، ص 51ـ63)، برخي ديگر، آن را منشأ گناه(سند، 1967، ص 29ـ31؛ 216) و برخي، چيزي شبيه به آئون(aeon) گنوسي(کاسمان، 1971، ص 10) دانستهاند. بولتمن، آن را همراه با گناه و مرگ ميآورد و تن و گناه را نيروهاي موجب هبوط انسان ميداند(بولتمان، 1952، ج 1، ص 245). آلبرت شوايتزر معتقد است: تن و روح نهتنها دشمن يكديگرند، بلكه مانعةالجمع هستند: «در مسيح بودن» به عنوان گونهاي از زندگي، جاي «در تن بودن» فيزيكي را ميگيرد. «در روحالقدس بودن» ديگر به معناي «در تن بودن» نيست(شوايتزر، 1998، ص 127و167). برخي ديگر، معتقدند: تن در انديشه پولس بيشتر مفهوم روانشناختي دارد تا جهانشناختي. مفهوم «تن» را بايد به عنوان جايگاه شهوت دانست و از «لذتهاي تن» سخن گفت كه در دوران باستان نيز كاربرد داشته است(جوت، 1971، ص 50).
با تأمل در نامههاي پولس ميتوان دريافت كه واژه «تن» كاربردهاي گوناگوني دارد. تن عبارت است از: بدن فيزيكي يا رابطه و نسبت فيزيكي، بدون اينكه مضمون منفي داشته باشد(رومیان، 11: 14؛ قرنتیان اول، 6: 16و15: 39؛ افسیان، 5: 29و31؛ کولسیان، 2: 1؛ قرنتیان دو، 7: 1)؛ تن بدن فيزيكي ضعيف و ناتوان است(رومیان، 6: 19)؛ تن نميتواند وارث ملكوت خدا گردد؛ چون فناپذير است(قرنتیان اول، 15: 50). تن فاني(قرنتیان دو، 4: 11)، محكوم به رنج و خستگي(قرنتیان دو، 7: 5) و محل خستگي و ناخوشي جسمي است(غلاطیان، 4: 13ـ14). در برخي عبارات، تن به مفهومي بهكار ميرود كه ناتوان از رسيدن به وجود برتر و يا در تضاد با آن است: «جسم وخون» در تضاد با خداست(غلاطیان، 1: 16)؛ زندگاني جسماني، در تقابل با زندگي مسيح در اوست(غلاطیان، 24: 20). زندگي در تن، در تضاد با مسيح بودن است(فیلیپیان، 1: 22ـ23). در عبارات ديگر، اين ضعف و ناتواني تن، معني اخلاقي به خود ميگيرد. دقيقاً، به خاطر تن است كه انسان نميتواند در حضور خدا نيك شمرده شود(رومیان، 3: 20؛ غلاطیان، 2: 16)؛ به واسطه ضعف تن بود كه شريعت نتوانست آنچه را كه خدا ميخواست، انجام دهد(رومیان، 8: 3). انسانهاي در بند تن نميتوانند خدا را خشنود سازند(همان، 8: 8). تن قلمرو عمليات گناه است: «هنگامي كه گرفتار تن (طبيعت نفساني) بوديم، شهوات گناه در وجود ما كار ميكرد» (همان، 7: 5). در تن(طبيعت نفساني) انسان، جايي براي نيكويي نيست(همان، 7: 18).
نيروي منفي تن همچون چيزي فاني، ناقص، ناشايست يا مخرب، هنگامي آشكار ميشود كه آن در تقابل با روح قرار گيرد. عاقبت دلبستگي به تن و امور نفساني، مرگ و عاقبت پيروي از امور روحاني حيات و آرامش است(همان، 8: 6). در نهايت بايد گفت كه تن همچون سرچشمه فساد و دشمني با خدا توصيف ميشود. دلبستگي به امور نفساني دشمني با خداست(همان، رومیان، 8: 3؛ 8: 7).
عليرغم طيف معنايي گسترده و كاربردهاي گوناگون تن(طبيعت نفساني) در نامههاي پولس، يك حلقه مشترك در آن طيف وجود دارد، تن موجب فناپذيري انسان است. فناپذيري انسان ضعف اخلاقي شخص را سبب ميشود. پس تن ضعف، هواي نفس، نقص و تباهي را براي انسان سبب ميشود كه در روابط و نيازهاي او نمود پيدا ميكند. اين برداشت موافق با اين ديدگاه رايج است كه برداشت و كاربرد پولس از تن برآمده از مفهوم تن(basar) عبري است(رابینسون، 1926، ص 117؛ داویس، 1948، ص 9).
رابطة بدن و تن
با توجه به آنچه كه گذشت، پولس ميان تن و بدن تمايز قايل است. اين در حالي است كه در زبان عبري تنها يك واژه وجود دارد يعني basar كه به معني «تن» است. از سوي ديگر، در تفكر يوناني نيز تن و بدن، بر عكس پولس، بيشتر مترادفند. هرچند در انديشه پولس، آن دو تا اندازهاي به لحاظ طيف معنا همپوشي دارند، اما طيف معنايي بدن به لحاظ اخلاقي خنثا است درصورتيكه طيف معنايي تن به لحاظ اخلاقي منفي است. البته، بدن، آنگاه كه به گناه(رومیان، 6: 6) و مرگ(همان، 7: 24) اضافه ميشود، معني منفي به خود ميگيرد؛ درصورتيكه تن فينفسه معني منفي دارد.
تفاوت ديگر اينكه، تن نميتواند وارث ملكوت خدا گردد(قرنتيان اول، 15: 50)، درصورتيكه بدن ميتواند(همان، 1: 44). درحاليكه پولس بدن را براي بدنهاي آسماني نيز بهكار ميبرد، كاربرد تن را محدود به موجودات پست، شامل انسانها، حيوانات، پرندگان و ماهيها ميكند(مارتين، 1995، ص 125). از سوي ديگر، بدن كه حالت خنثي دارد ميتواند تحول يافته و تعالي پيدا كند، درصورتيكه تن نميتواند(گنیلکا، 1994، ص 46). بدن قابليت آزاد شدن و رهايي را دارد(رومیان، 8: 23)؛ اما لازمه نجات روح، در روز داوري، نابودي تن و طبيعت نفساني است(قرنتيان اول، 5: 5).
به طور خلاصه، «بدن» به «موجود بودن در جهان» دلالت دارد (انساني كه در جهان زندگي ميكند)، درحاليكه «تن» دلالت بر «تعلق و دلبستگي به جهان» (انساني كه براي جهان زندگي ميكند) دارد(رابینسون، 1977، ص 31). به نظر پولس انسانها هميشه موجودات متجسم هستند، اما اوج نجات دست كشيدن از تن با همه ضعف و فناپذيرياش است. پس ميتوان رابطه بدن و تن را به صورت نمودار زير ترسيم كرد:
با اين حال، به نظر پولس عامل منفي صرفاً خود وجود جسماني نيست، بلكه ويژگي زودگذر وجود انسان به عنوان وجود در تن است كه اسير تمايلات و فناپذير بوده و ميخواهد آن وجودي را، كه بايد در محضر خدا و براي خدا باشد، تباه سازد.
2. عقل يا ذهن
عقل يا ذهن
دو اصطلاح كليدي ديگر انسانشناسي پولس، عقل يا ذهن و قلب است. البته معناي اين دو، در مقايسه با بدن و تن، كمتر محل نزاع بوده است. «نوس»، 21 بار در نامههاي پولس تكرار ميشود. نوس، نوعاً در تفكر يوناني، همان عقل يا عقلانيت است كه عاليترين جزء و عنصر وجودي انسان است كه همچون امر الهي تلقي ميشود و جزئي الهي در انسان است(بهم، 1964، ج 4، ص 954ـ957). تأثير چنين برداشتي بر پولس در روميان(1.20) بسيار مشهود است، كه عقل انسان وجود و ماهيت خدا را ميشناسد. در اين ارتباط، پولس پلي به فلسفه ديني غيريهودي ميزند كه قبلاً در يهوديت هلنيستي شكل گرفته بود(بومکام، 1969، 50ـ53).
به نظر پولس، نوس بسيار مهم است. او اظهار ميكند با نوس است كه انسان شريعت خدا را ميپذيرد و از آن لذت ميبرد(رومیان، 3: 23و25). با نو شدن عقل است كه هر فرد مسيحي متحول ميشود(فسیان، 4: 23). تصميم اخلاقي با سطح بالاي عقل ممكن است(رومیان، 14: 5). بهترين دعا و نيايش آن است كه با نوس و روح انجام گيرد(قرنتيان اول، 14: 14ـ15). در مواردي، نوس در تقابل با تن و طبيعت نفساني(رومیان، 7: 25) يا روح(قرنتيان اول، 14: 15) است. البته او در جاي ديگر ميگويد: با تجديد افكار، وجود آدمي متحول ميشود تا اراده خدا را تشخيص دهد(رومیان، 12: 1ـ2). همانطور كه ميتوان بدن را «من» متجسم دانست، نوس را هم ميتوان شخص عاقل، يعني «من» درككننده، انديشنده و تصميمگيرنده دانست، «من» ي كه صرفاً دستخوش قدرت بيروني نيست، بلكه ميتواند با درك آن قدرت، بدان پاسخ دهد(جوت، 1971، ص 378ـ380). در هر صورت، نو شدن «نوس» (رومیان، 12: 2)، به معني استعداد و ظرفيت جديد براي تشخيص اراده خدا از طريق عقل نيست، بلكه جمع عقلانيت، در نتيجه تحول كامل شخص، بازيافت و بهبود عملكرد درست ذهن و بيرون آمدن از افكار فاسد است(رومیان، 1: 28).
قلـب
قلب(kardia)، 52 بار در نامههاي پولس تكرار شده است. آن يك اصطلاح عبري و در عين حال، يوناني است كه دلالت بر جزء باطني انسان دارد و محل عواطف، انديشه و اراده است(رابینسون، 1926، ص 106). اين واژه در كاربرد، پولس، طيف معنايي زير را منعكس ميسازد. خدا «كسي است كه قلبها را جستوجو ميكند»(رومیان، 8: 27)؛ شريعت بايد در قلب نوشته شود(همان، 2: 15). اطاعت و اعتقاد بايد از قلب برخيزد(همان6: 17؛ 10: 9ـ1)؛ محبت خدا قلب مؤمن را فراميگيرد(همان، 5: 5). قلب جاي اندوه(قرنتيان دو، 2: 4؛ 9: 2)، آرزو(همان، 10: 1) و آرامش الهي است(فیلیپیان، 4: 7؛ کولسیان، 3: 15) و خدا تسلي بخش و گرمكننده قلب است. قلب، عامل تصميمگيرنده است(قرنتيان اول، 7: 37؛ قرنتیان دو، 9: 7). قلب در كنار نوس به عنوان «من انديشنده»، «من تجربهكننده و برانگيزاننده»، است. به نظر پولس، تجربه فيض خدا به اعماق باطني انسان نفوذ ميكند(قرنتيان دو، 1: 22؛ 3: 2ـ3؛ غلاطیان، 4: 6؛ افسیان، 1: 18؛ 3: 17) و ايمان مربوط به آن، بيانگر تجربه سرسپردگي عميق است.
واقعيت اين است كه هرچند اين دو واژه، به لحاظ طيف وسيعي از كابرد همپوشاني دارند، اما هر دو لازم هستند؛ زيرا به نظر پولس انسان موجودي صرفاً عقلاني و يا فقط مجموعهاي از احساسات نيست، بلكه هر دو است. «نوس يا ذهن» قطعاً انسان را از حيوان متمايز ميسازد؛ اما در انسان، عقلانيت، احساسات و اراده، همگي در «قلب» جمع شده است. شايد به اين علت باشد كه پولس از «قلب» به مراتب بيشتر از «نوس» سخن به ميان ميآورد. او در اين ارتباط از آرامشي صحبت ميكند كه از جانب خدا بر قلب وارد ميشود كه مافوق فهم بشر است(فیلیپیان، 4: 7). ازاينرو، پولس تماميت انسان را در تعادل بين عقل، احساس و اراده ميداند و بعكس، فيلون اسكندراني، قلب را تابع و فرع بر نوس نميداند(جوت، 1971، ص 306ـ308).
3. نفس و روح
نفـس
دو اصطلاح ديگر انسانشناسي پولس، نفس و روح است. هرچند پولس اين دو واژه را در مقايسه با واژههاي ديگر، كمتر بهكار برده است، اما كاربرد آنها در بررسي انسانشناسي او، بهويژه براي روشن شدن چگونگي مواجهه انسان و خدا بسيار مهم است.
پولس در نامههاي خود، 13 بار واژه «نفس» را بهكار ميبرد كه 4 بار در نامه به روميان است. اين خود، در تقابل برجسته با كاربرد منظم آن در متون كلاسيك يوناني و nephesh در عهد عتيق(756 بار) است(استیسی، 1956، ص 121). تفاوت بين انسانشناسي عبري و يوناني، در اينجا روشن ميشود؛ زيرا در متون كلاسيك يوناني، نفس «هسته اصلي وجود انسان است كه ميتواند از بدن جدا شود و با متلاشي شدن بدن، نابود نميشود» (يعقوب، 1964، ج 9، ص 611). نفس «جاودانه» است؛ يعني بخشي از وجود باطني انسان است كه پس از مرگ باقي است. در مقابل، در تفكر عبري، (nephesh) تماميت شخص انساني، «نفس زنده» است(تکوین، 2: 7).
برداشت پولس از نفس، نگرشي از نوع عبري است(استیسی، 1956، ص 124؛ کنزلمن، 1969، ص 179). دلالت نفس بر شخص انسان، در عبارتهاي متعدد نامههاي پولس روشن است(تسالونیان اول، 2: 8؛ رومیان، 2: 9؛ 13: 1؛ قرنتيان اول، 15: 45؛ قرنتيان دو، 1: 23؛ 12: 15). در جاي ديگر، نفس بهمعناي زندگي(رومیان، 11: 3؛ فیلیپیان، 2: 30) و نيروي زندگي(کولسیان 3: 23؛ فیلیپیان، 1: 27؛ افسیان، 6: 6) است.
روح
واژة «روح» (pneuma)، در نامههاي پولس هم در مورد روح انسان و هم روح خدا (روحالقدوس)، هر دو بهكار ميرود. تمايز آن دو در برخي عبارتها، بخصوص قرنتينيان اول(4: 21؛ 14: 15و32)، قرنتينيان دوم(4: 13)، غلاطيان(6: 1)، افسيان(6: 6) و فيليپيان(1: 27) روشن نيست. شمار ارجاع به روحالقدوس، بيش از روح انساني است. چيزي كه دربارة روح انسان ميتوان گفت: اينكه آن بعدي از وجود انسان است كه بهوسيله آن انسان ميتواند مستقيماً با خدا ارتباط برقرار كند. به نظر پولس، روح انسان تجلي «روح» الهي است(ر.ك: جوت، 1971، ص 182ـ200؛ فی، 1994، ص 24ـ26؛ رابینسون، 1926، ص110؛ بولتمان، 1952، ج1، ص 206ـ209). اين امر، به خوبي بيانگر ميزان نفوذ تفكر عبري در پولس باشد(تکوین، 6: 3؛ ایوب، 27: 3؛ 32: 8؛ 34: 14ـ15؛ مزامیر، 104: 29ـ30). در انسانشناسي او، به جاي نوس(عقل)، روح بالاترين(يا عميقترين) بعد انسان است(دیهله، 1964، ج 9، ص 634).
مانند اصطلاحات زوج انسانشناختي قبلي، دو واژه «نفس» و «روح» نيز همپوشاني معنايي دارند. و اين نشانگر آن است كه ريشههاي هر دو واژه در يوناني و عبري است، اما پولس در كاربرد آنها عمدتاً متأثر از انسانشناسي عبري است؛ زيرا هر دو واژه نفس و روح بيانگر اين است كه هويت اصلي آنها «نفس» (breath)، همچون نيروي زندگي است(يعقوب، 1964ج 9، ص 609، 618ـ619). اين همپوشاني معنايي، در شماري از عبارات عهد عتيق آشكار است كه برجستهترين آنها، اين آيه است: «آنگاه خداوند از خاك زمين، آدم را سرشت سپس در بيني آدم روح(Nesamah) حيات دميد، و آدم، موجود(نفس=nephesh) زندهاي شد»(تكوين، 2: 7). اما در كاربرد پولسي، روح بيشتر به بعد رو به خداي انسان دلالت دارد. درصورتيكه نفس به خود نيروي حياتي محدود است(رابینسون، 1926، ص 19ـ20و109).
به نظر پولس، انسان بيش از آن است كه در «نفس» خلاصه شود. نفس براي توصيف اعماق وجودي انسان كافي نيست. انسان داراي ابعاد كاملتر از واقعيت نفس اوست. او با ميراث يهودي خود، اظهار ميدارد علاوه بر نفس، انسان داراي روح است كه واقعيتي بالاتر و عميقتر بوده و با كاركرد آن و ارتباط با روح الهي از طريق آن، انسان ميتواند كامل شود(ر.ك: دان، 1998، ص 51ـ78).
در مجموع، پولس انسان را موجودي داراي ابعاد مختلف ميداند. ما از آن جهت كه متجسم هستيم، اجتماعي بوده و نياز ما به روابط و توانايي ما براي ورود به چنان روابطي، بخشي از معرفهاي ماهوي ما را تشكيل ميدهد، و آن نياز، البته امري زائد نيست، بلكه بُعدي از خود وجود ماست. تن بودن ما، گواه بر ضعف ما به عنوان انسانهاي صرف، گريزناپذيري مرگمان، وابستگيمان به ارضاء شهوات و اميال، سستي و ضعف ما براي دستكاري چنين شهوات و اميال است. در عينحال، از اين جهت كه، موجودات عاقلي هستيم، ميتوانيم به بالاترين مراتب تفكر نايل شويم و از اين جهت كه موجودات داراي احساس و تجربه هستيم، قادر به نيل به عميقترين عواطف و پايدارترين انگيزهها هستيم. ما موجوداتي زنده هستيم، به وسيله موهبت سر حيات زنده شدهايم، و در بعدي از وجود ما، نقطهاي هست كه در آن، به طور مستقيم با ژرفترين واقعيت موجود در درون و وراي عالم در تماس هستيم.
از نظر پولس، هر جزء مظهر كل شخص است كه از زاوية خاصي لحاظ شده است. براي مثال، «روح» مظهر كل شخص است از حيث ارتباطش با خدا. آنچه پولس به آن توجه دارد، رابطة آدمي است با جهان طبيعت، با اجتماع، و با خدا. تمايزي كه پولس بين روح و تن ميگذارد، تمايزي نيست كه ميان نفس و بدن وجود دارد. نظر پولس به دو شيوة زيستن معطوف است: يكي در موافقت با خدا، و ديگري در موافقت با دوره پيش از مسيح(مورفي، 2006، ص 21).
وضعيت انسان
ديدگاه پولس درباره انسان عبارت از توضيح ذات او در سه وضع آفرينش(creation)، هبوط(fall) و نجات(redemption) است(شاف، 1964، ج 3، ص 817ـ822). پولس، تاريخ انسان را به دو دوره تقسيم ميكند: دوره پيش از مسيح كه خود، شامل دورة آدم تا موسي يا دورة طبيعت و دورة موسي تا مسيح يا دورة شريعت است. 2. دورة مسيح يا دورة فيض.
وضعيت انسان پيش از هبوط
انسان به صورت خدا و به شباهت او آفريده شده است(تکوین، 1: 26ـ28؛ 5: 1ـ3). آدم با طبيعتي سالم و خدادادي به دنيا آمده و به طور طبيعي توان انجام هر عملي اعم از نيك يا بد را دارد. او براي ارتباط با خدا آفريده شده بود؛ رابطهاي كه اساس و جوهره زندگي انسان است و نوع بشر را به كمال وجودياش ميرساند. «اگر خدا طبيعت انسان را ناقص و معيوب خلق كرده بود، در واقع نيكويي خود را زيرسؤال ميبرد» (پارسون، 1926، ص 707).
نيك بودن طبيعت انسان، پس از هبوط نبايد اينگونه تفسير شود كه انسان در بدو تولد، همراه با اعمالي نيك به دنيا ميآيد، بلكه مراد خير بودن طبيعت انسان در ذات خود و در شباهت با خداست. پولس آدم را برخوردار از اراده و قدرت انتخاب دانسته و علت گناه آدم را آزادي انتخاب وي ميداند. آدم بهواسطة ارادة آزاد خود، مرتكب گناه گرديد. به عقيدة وي، خدا در سفر پيدايش(2: 17) انسان را انذار ميدهد كه از ميوة درخت شناخت نيك و بد نخورد. بنابراين، انسان داراي ارادهاي آزاد است؛ زيرا اگر انسان آزادي نداشت اين انذار معنايي نداشت. اگرچه انسان دچار وسوسه ميشود، ولي مجبور به گناه كردن نيست. صحبت از «درخت حيات»(تکوین، 2: 9، 22و24) و درخت معرفت و هشدار خدا، كه اگر از ميوة درخت معرفت بخورد، مطمئناً خواهد مرد، بيانگر قصد خدا براي اعطاي زندگي جاودان براي آدم بود. اما آدم خود انتخاب كرد كه مستقل از خدا به معرفتي دست يابد. نتيجه آن، محروم شدن از حيات بود.
پولس تنها رابطة درست با خدا را عبادت او ميداند كه آدم نتوانست آنطور كه شايسته خداست، او را عبادت كند. اما آدم از آن آزادي كه شامل توانايي بر انجام و ترك گناه بود و در وجود او، پيش از هبوط نهاده شده بود، بد استفاده كرد. او مرتكب اين فكر اشتباه شد كه با رها كردن ارتباط خود با خدا، ميتواند به يك رابطه رضايتبخشتر با جهان دست يابد. او از خدا روي گردانيد و توجه خود را منحصراً متمركز بر جهان نمود. بر ضد نقش خود به عنوان مخلوق عمل كرد و عصيان نمود و خود را همچون خالق انگاشت.
وضعيت انسان پس از هبوط
جنبه تاريك وجود آدمي
همانگونه كه گفته شد، يكي از ابعاد وجودي انسان تن اوست. زندگي در دنيا، بدون تن ممكن نيست. اما زندگي «موافق با جسم» (kata sarka)، كه در آن شهوات و تمايلات حيواني بر زندگي غالب است، زندگي در دشمني با خداست و نميتواند در جهت خشنودي خدا باشد(رومیان، 8: 7ـ8). بدن(Soma). يك واژه خنثا است، اما آن نيز ميتواند در مفهومي كاملاً منفي بهكار رود ـ «بدن گناه»(همان، 6: 6)، «اين بدن، مرا به سوي مرگ ميكشاند» (همان، 7: 24). در بهترين حالت، اين بدن باز فاني است. در عين حال قرار است حيات يابد(همان، 6: 12؛ 8: 10ـ11). نوس نيز هرچند خنثاست، اما فسادپذير است: نامههاي پولس از «ناشايست و فاسد بودن ذهن» (همان، 1: 28)، «بيهودگي ذهن» (فسیان، 4: 17)، «ذهن دنيوي و وابسته به تن» (کولسیان، 2: 18) صحبت ميكند. در اين راستا، پولس در نامه به روميان از «قلب تيره نابخرد»(روميان، 1: 21) نيز سخن ميگويد. شخص همچون نفس نيز ميتواند دلبسته به دنيا باشد. در واقع، نفس اصل حيات است، اما حيات ناقص، محدود و گذرا- انسانيت در مرتبه خود، نه در مرتبه الهي. بدن نفسي نيازمند به نجات(همان، 8: 23)، و تبديل شدن به بدن روحاني است(قرنتیان اول، 15: 44ـ49).
نتيجه اينكه، انسان با اين ابعاد و ويژگيهاي مذكور، در مجموع داراي يك وضعيت نامطلوب و گناهآلود است. درباره وضعيت اتهامآلود انسان، برجستهتر از همه، گفته پولس در نامه به روميان است: «زيرا هنگامي كه ما هنوز ضعيف بوديم، در زمان معين، مسيح براي بيدينان وفات يافت؛ زيرا بعيد است كه براي شخص عادل كسي بميرد، هرچند در راه مرد نيكو ممكن است كسي نيز جرئت كند كه بميرد...» (روميان، 5: 6ـ10).
نشانه وضعيتي كه پولس از انسان در ذهن دارد، نهتنها ضعف و ناتواني او، بلكه بيديني و خدانشناسي او نيز است(روميان، 1: 18). ويژگي او، گناه و شرارت و دشمني با خداست. پولس در نامه به افسيان(2: 1ـ3)، تصوير ذهني خود را از وضعيت نامطلوب انسان به روشني ترسيم ميكند: «و شما را كه در خطايا و گناهان مرده بوديد، زنده گردانيد...».
در اين دو عبارت، پولس با اصطلاحات خاص خود بيان ميكند كه شخصيت انساني، داراي يك جنبه تاريكي است كه بايد مورد توجه قرار گيرد. درغير اين صورت، انسانيت او نابود خواهد شد. در درون هر انساني، يك سم زهرآگيني وجود دارد كه در صورت ناديده گرفتن، به تدريج كل وجود او را از بين خواهد برد. ربيها آن را «محرك شر» در درون آدمي توصيف كردهاند. گنوسيها، مانويها وي خواهد برد كاتارها، سعي كردهاند آن را بر حسب شر بودن ماده تبيين كنند كه بايد به سختي آن را رياضت داد. پولس سعي ميكند اين جنبه تاريك انسان را با متمركز شدن بر شخص «آدم» و «نافرماني نخست انسان» تبيين كند(میلتون،2005، 1.1.1).
پولس براي توصيف وضعيت انسان، بحث را از رابطه انسان با خالق آغاز ميكند. او با اين حقيقت شروع ميكند كه خدا بهواسطه آنچه كه خلق كرده، خود را براي آدميان آشكار كرده است(روميان، 1: 19). پس صفات خدا را ميتوان از آفرينش او شناخت(همان، 1: 20). پولس، تنها رابطة درست با خدا را عبادت و سپاسگزاري او ميداند. انسان نتوانست، آنطور كه شايستة خداست، او را عبادت كند(1: 21). همين عدم تكريم واقعي عظمت خدا، قدرت سرمدي و الوهيت او، يقيناً ضعف محدود و فساد انسان را به او ثابت كرد ـ كه يك برداشت يهودي است(تکوین، 24: 15ـ17؛ 20: 18ـ20؛ اشعیا، 6: 1ـ5). از سوي ديگر، شناخت خدا اگر همراه با تصديق او نباشد، دروغ است(بولتمان، 1952، ج 1، ص 213). نتيجه و پيامد شناخت بدون تصديق، پوچي افكار، نقص و تيره شدن عقل و دل خواهد بود(روميان، 1: 21). استدلال پولس روشن است:
جاييكه در آن زندگي به عنوان موهبتي از جانب خدا تجربه نشود، واقعيت خود را از دست داده و خود به خود محكوم به بيهودگي است... در آن صورت، تمام توان انسان بهعنوان يك موجود عاقل در عمل آسيب خواهد ديد. بدون نور و جهتگيري كه از شناختن درست خدا بهدست ميآيد، كل وجود انسان در تاريكي فرو رفته، فاقد جهت شده و خود را در آنچه كه اساسا بياهميت است تباه خواهد كرد(دان، 1988، ص 60).
هبوط آدم و نقش آن در وضعيت انسان
بررسي نامههاي پولس بيانگر اين است كه او براي درك و توصيف وضعيت انسان، بيش از همه و به طور مكرر، به سفر تكوين اشاره ميكند. در واقع، پولس الهيات مربوط به آدم خود را وامدار سفر تكوين(1ـ3) است. موضوعات كليدي او در اين باب، بهيقين يهودي است(داد، 1935، ص 145ـ169). در سراسر كتاب مقدس، آدم به معني «نوع بشر» بهكار ميرود(براون، 1907، ص 2). اين امر در سفر تكوين(1: 26ـ28؛ 2: 7) نمود آشكاري دارد. پولس معتقد است: زن از مرد و براي مرد آفريده شده و در نتيجه، مرد بيانگر صورت و جلال خدا و زن بيانگر جلال مرد است(قرنتیان اول، 11: 7ـ8). او خطاي نخستين در باغ عدن را از آن حوا ميداند(قرنتیان دو، 11: 3؛ تیمئوس اول، 2: 14).
در كتاب مقدس، خداوند آدم را از خاك آفريد(تكوين، 2: 7). او چون از خاك سرشته شده، نهايتاً به خاك برميگردد(3: 17ـ19). پولس، آنگاه كه از بيهودگي آفرينش در تسليم شدن به فساد صحبت ميكند(روميان، 8: 20ـ22)، به اين تقرير از آفرينش در سفر تكوين توجه دارد.
از شجرة معرفت نيك و بد، كه آدم از خوردن آن شديداً منع شده بود(تكوين، 2: 9؛ 2: 17)، برميآيد كه او قبلاً فرق بين اطاعت و عدم اطاعت را ميدانست(تنانت، 1903، ص 12ـ13) و از نوعي استقلال برخوردار بوده است. او تصور ميكند تناول ميوه درخت معرفت، به او كمك كرد كه بهترينها را بشناسد، اهداف عاقلانهاي را انتخاب نموده و براي هدايت و تكاليف اخلاقي ديگر نيازي به خدا نداشته باشد. ازاينرو، مار او را وسوسه كرد و گفت: «شما مانند خدا ميشويد و ميتوانيد خوب را از بد تشخيص دهيد» (تكوين، 3: 5).
به نظر پولس، در پشت اين وضعيت نامطلوب نوع بشر چهرة آدم، انسان نمونه اول نهفته است كه به عمد با امتناع از اطاعت از فرمان خدا، حاضر به تسليم به او نشد(هوكر، 1959، ص 300ـ301؛ ودربرن، 1980، ص 413ـ419). ميل به حكمت، مستقل از خدا، بودن، و وسوسه خدا، مانند بودن(تكوين، 3: 5ـ6)، موجب محروميت آدم از زندگي شد. اين همان، تجاوز از حد خود و آسيب زدن به خود و نسل خود بود. علت اصلي وضع نامساعد انسان، اين است كه نخواسته تحت هدايت خدا باشد(اسکراگز، 1966، ص 8). نتيجه اين وسوسه، اين شد كه انسان، در همان حال كه انسان است، نتواند به درستي عمل كند. انسان با ادعاي «بلوغ» و عدم نياز به خدا، سردرگم گرديد. مصيبت اينجاست كه نوع بشر، كه بدون خدا نميتواند خود را به درستي بشناسد، فكر ميكند كه مانند خداست، اما نميداند كه تنها خاكي است كه خدا در او نفس دميده است.
پولس با نشان دادن اينكه نوع بشر خدا را با چه چيزي مبادله كرده، با بتهاي مصنوع خود، شهوات و اميال خود و فساد جنسي(روميان، 1: 23ـ24)، در نشان دادن حماقت و ناداني او ميگويد: «آنها حقيقت خدا را به دروغ تبديل كردند و مخلوق را به جاي خالق پرستش كردند» (همان، 1: 25). پولس چنين وضعيت را براي همه آدميان، يهود و غيريهود، هر دو، صادق ميداند(همان، 1: 18؛ 2: 9ـ10). نتيجه اينكه، انسان نياز به خداي خود دارد. او هميشه براي تكميل خود، وابسته به كسي يا چيزي است. بدون خدا، او برده و اسير اميال خود خواهد بود. رابطه با خدا(صورت او را داشتن) است كه او را «مثل خدا» ميكند.
ارزيابي و نقد
پولس در شمار بحثانگيزترين شخصيتهاي مسيحي است و ديدگاههاي او همواره ماية اختلاف بوده است. برخي او را بزرگترين تحريفكنندة مسيحيت و آموزههاي عيسي ميدانند و با ايجاد تقابل ميان آموزههاي او و عيسي، او را به شكلي جدي به نقد ميكشند. در مقابل، گروهي ديگر تلاش ميكنند تا ميان گفتههاي او و عيسي، آشتي به وجود آورند. با توجه به اينكه پولس در روزگار مسيح به او ايمان نياورد، تا از تعاليم وي بيواسطه برخوردار شود و از هيچيك از حواريون عيسي نيز تعليم نگرفت، اين پرسش مطرح است كه پولس بشارت خود را از كجا گرفت. پولس در نامه خود به غلاطيان، اظهار ميكند كه انجيل، خود را از عيسي مسيح دريافت نموده است(1 :11-12). داستان ديدن مسيح و ايمان آوردن وي به دستور او، فقط توسط خود وي ذكر شده و هيچ منبع ديگري جز خود او، شاهد بر اين داستان نيست. همة مطالب مربوط به پولس و تعريفها و تمجيدهاي از او نيز فقط در كتاب اعمال رسولان آمده است كه نويسندۀ اين كتاب اعمال لوقا شاگرد خود پولس كه به دست او مسيحي شده بود.
در عين حال، او مدعي دريافت تعاليم خود از عيسي مسيح است، در جسارتي آشكار مسيح را ملعون ميخواند: «مسيح ما را از لعنت شريعت فدا كرد چونكه در راه ما لعنت شد، چنانكه مكتوب است ملعون است هر كه بر دار آويخته شود» (غلاطيان 3:13).
با مقايسه آراي او و بيانات عيسي در اناجيل، به راحتي ميتوان گفت كه بسياري از باورهاي رسمي مسيحيت تاريخي، آموزهها و ابداعات پولسي است و ارتباطي با آموزههاي مسيح ندارد؛ زيرا با توجه به مجموعه مطالب نقلشده از عيسي مسيح در انجيلها، و با بررسي آنها ميتوان به گفت: او هيچگونه الوهيتي براي خود قايل نبوده است. درحاليكه اين باور پس از حيات زميني، وي از سوي ديگران مطرح شد و نزاعهاي عقيدتي بر سر اين مسئله تا سال 325م، گواهي بر اين نكته است كه اين آموزه در انجيلها كه بيانگر زندگي، معجزات و كلمات اوست، جايي ندارد.
«انسانشناسي»، يكي از انديشههاي زيربنايي پولس است كه نقش تعيينكنندهاي در تفسير او از عيسي مسيح و پيام او ايفا ميكند. پولس، بيان تورات را مبني بر اينكه انسان شبيه خدا آفريده شده، ميپذيرد؛ اما انسان را به واسطة نافرماني آدم، گناهكار ميداند. سرپيچي آدم از فرمان الهي، سبب گناهكار شدن همة انسانها گرديد. بدين ترتيب، مرگ و گناه وارد اين جهان شد و به سقوط انسان انجاميد. بنابراين، بررسي ديدگاه پولس دربارة انسان، بدون توجه به مسئلة گناه، امكانپذير نيست. در حالي است كه يهوديان آموزة گناه ازلي را اعتقادي نادرست دانسته و اعتقاد به انتقال گناه آدم به نسل وي را قبول نداشتند. در عهد قديم و در انجيلها، اثري از اين آموزه وجود ندارد، ريشة كتاب مقدسي اين آموزه را تنها در رسالات پولس ميتوان يافت.
هرچند در مسيحيت، مانند يهوديت و فلسفه افلاطون، انسان آميزهاي از روح و جسم است و او از خلقتي مادي و الهي بهرهمند است، اما در نامههاي پولس سخن از سهساحتي بودن وجود او؛ يعني جسم، نفس و روح به ميان ميآيد كه هر ساحت، خود از دو جنبه يا جزء برخوردار است: 1. بدن و تن، 2. عقل يا ذهن و قلب، 3. روح و نفس.
انسانشناسي پولس، متأثر از فرهنگ يوناني و تفكر يهودي بوده و او تا اندازهاي از هر دو بهره برده است. مثلاً، اصطلاح نفس، تن و روح پولس، برگرفته از يهوديت است. در عين حال، روشن است كه واژه «بدن»، «ذهن» و «وجدان» برگرفته از فرهنگ يوناني است. پولس سعي دارد عناصر يهودي و يوناني را در مورد ابعاد يا اجزاء ذاتي تشكيلدهنده وجود انسان تركيب كند، اما در كاربرد اين واژهها با آن دو فرهنگ متفاوت عمل ميكند. تقسيم وجود انسان به سه ساحت جسم، نفس و روح و تقسيم هر ساحت به دو جنبه يا جزء، در ديگر بخشهاي كتاب مقدس يافت نميشود. پولس تبييني روشن از ارتباط عقل و روح ارائه نميدهد.
انسانشناسي پولس، با بحث گناه پيوند دارد. ديدگاه او دربارة انسان عبارت از توضيح ذات او در سه وضع آفرينش، هبوط و نجات است. او در باب وضع آفرينش آدم، همان آموزه سفر تكوين مبني بر به صورت خدا و به شباهت او آفريده شدن انسان را بيان ميكند، كه آدم پس از هبوط، آن وضعيت را از دست داد و آلوده به گناه گرديد و گناه او به نسل وي منتقل گرديد. پس انسانهاي بعدي گناهكار بهدنيا ميآيند. اين آموزه، برخلاف آموزه ديگر بخشهاي كتاب مقدس بوده و دست خدا را در آفرينش پاك انسانها ميبندد.
آموزة «گناه ازلي»، با بسط نظريات پولس توسط آگوستين، در نظام اعتقادي مسيحيت قطعيت و رسميت يافت. عهد عتيق در مورد انتقال گناه آدم به فرزندان او چيزي نميگويد. مسيح نيز از گناه ازلي سخني به ميان نياورده است. پولس گناه آدم را به همة انسانها سرايت ميدهد و همة آنها را گناهكار ميداند. او با اين كار، درصدد است تا براي الوهيت عيسي مسيح زمينهسازي كند؛ به اين معنا كه ذات همة انسانها به واسطه گناه آدم، آلوده شده است: ارسال پيامبران و تشريع شرايع نتوانست اين گناه ذاتي را برطرف كند، ازاينرو، خداوند با تجسم به صورت مسيح، فديه آن گناه عظيم شد. هيچ دليل عقلي يا نقلي، مستند به عيسي مسيح و ديگر انبياء براي اين آموزه پولس وجود ندارد. هيچ دليل درونديني يا برونديني نداريم كه به واسطة گناه يك شخص، ساير انسانها نيز ذاتاً گناهكار شوند. البته، ممكن است تبعات گناه يك شخص، دامنگير افراد ديگر نيز بشود. اما اين امر، غير از چيزي است كه پولس مدعي است. از سوي ديگر، اگر خدا بخواهد بندگانش را ببخشد، نيازي به فديه ندارد و لزومي ندارد كه او جسم انساني به خود بگيرد و به شكل مسيح درآيد تا فديه قرار گيرد.
براي اينكه فردي گناهكار باشد، بايد آن عمل را انجام داده باشد و يك شخص نميتواند عمل شخص ديگري را انجام دهد. بنابراين، آموزة گناه اوليه حتي هنگامي كه به شيوههايي كه متألهان پيشنهاد كردهاند بررسي شود، قابل اعتراض باقي ميماند. انتقاد از اين نظريه، در فلسفة جديد به وفور يافت ميشود. مثلاً كانت آموزة ذاتي بودن گناه موروثي و خطاي اوليه را مردود ميشمارد و كركهگور نيز ضمن رد نمودن خطا يا گناه موروثي، تأكيد ميكند كه هر انساني در ابتدا بيگناه است. سوينبرن نيز نظرية گناه اوليه را رد كرده، اظهار ميكند كه هيچ كس نميتواند بهخاطر گناهان ديگري، گناهكار باشد. اين عبارت موجود در كتاب حزقيال «پسر بار گناه پدر را نخواهد كشيد و پدر بار گناه پسر را نخواهد كشيد، صداقت صديق بر او خواهد بود و شرارت شرير هم بر او خواهد بود» (18:20) دليل بر بطلان گناه موروثي است.
اين آموزه، از جهات مختلفي با عقل و وجدان اخلاقي انسان ناسازگار است. اين عقيده، كرامت ذاتي انسان را خدشهدار ميكند؛ زيرا اين نگرش بزرگترين ضربه به شخصيت و حيثيت انساني است و بشر را موجودي كه گناه و آلودگي با سرشتش عجين شده باشد، قلمداد ميكند. از سوي ديگر، اين عقيده نوعي ظلم به نوع انسان تلقي ميشود. خرد آدمي نميپذيرد كه انسان در ارتكاب گناهي، كه هيچگونه اختياري از خود نداشته، تحقير و توبيخ شود.
پولس معتقد است: با شناخت و ايمان به مسيح، انسان نجات مييابد و نيازي به عمل به شريعت نيست. درحاليكه عيسي هرگز تعطيلي شريعت را مطرح نكرده، بلكه درصدد تكميل آن برآمده است. او معتقد است: براي نجات انسانها دخالت عامل آسماني، و نزول و تجسد يك موجود روحاني و آسماني لازم است. درحاليكه تجسم خدا امري عقلاً محال است و دليل معتبر درونديني هم براي اثبات آن وجود ندارد.
اعتقاد به ذاتي و موروثي بودن گناه، داراي آثار مخرب روحي و تربيتي است. همة بدكاران به جاي احساس مسئوليت و كوشش در تغيير و اصلاح خود، اين كار را ناممكن دانسته، سرنوشت و تقدير را مقصر ميشناسند. اين امر، به جاي گسترش تقوا و فضيلت، رذيلت را رواج ميدهد و جز گستاخ كردن انسانها در ارتكاب گناه و ويراني اساس تربيت و قوانين اخلاقي و كشتن روح فضيلت و پاكي، نتيجة ديگري در برنخواهد داشت.
آموزة گناه اوليه، خداوند را خشنترين و نامعقولترين موجودِ جهان جلوه ميدهد؛ چراكه بر اساس اين نگرش، ميليونها نفر با ماهيتي گناهآلود به دنيا ميآيند، زندگي ميكنند و بدون آنكه هرگز پيام انجيل را بشنوند، از دنيا ميروند. اينها فقط به دليل ماهيت گناهآلود خويش، مستحق جهنماند. اين آموزه، با رحمت واسعة خداوند سازگار نيست.
محروميت انسان از درك اخلاقي از ديگر پيامدهاي آموزه گناه ذاتي است. گناه ذاتي، اصلاً به انسان اجازه نميدهد تا از درك اخلاقي برخوردار باشد. پولس نيز معتقد است كه چنين انساني از درك اخلاقي محروم مانده است(روميان، 7: 18ـ20). با برخورداري از گناه ذاتي، ارادۀ فرد ارادهاي آلوده خواهد بود و اختيار كاري را نخواهد داشت؛ چراكه ارادۀ او به جهت آلوده بودن، درست عمل نخواهد كرد. ازآنجاكه هركاري موكول به خصيصه عمل دروني اراده است، منش فرد، كه عرصه فضايل و رذايل است، نيز موكول به ارادۀ انسان است. پس، عرصه حقيقي اخلاق، عرصه اراده است و با گناهآلود بودن ارادة كاري از آن ساخته نخواهد بود و اخلاق معنا نخواهد يافت.
آموزه مهم ديگر مطرح در انديشه پولس، مسئله نجات انسان است. انسان براي خير و نيكي نميتواند به خود وابسته باشد و به خود تكيه كند، تنها راه نجات را فيض مسيح معرفي ميكند. فيض، موهبتي است كه نه به سبب شايستگي، بلكه به خواست خداوند به بشر اعطا ميشود و او را از بند گناه ميرهاند. رهايي از طريق قرباني شدن مسيح، در واقع اساس واقعي نجات محسوب ميشود. طي اين فرايند، خداوند به وسيلة مرگ مسيح بر صليب، انسان را از اسارت و بردگي گناه آزاد ساخت. آزادياي كه به هيچ وجه، ديگر قابل وصول نبود. پس خداوند بهوسيلة زندگي و رستاخيز مسيح وارد زندگي بشر گرديد تا او را نجات دهد.
پولس در ارتباط با اين آموزه كه «خداوند از طريق عيسي مسيح، خداي پسر، تصميم گرفت انسان را از وضعيت گناهآلود نجات دهد»، تحت تأثير گنوسيهاست كه معتقد بودند: براي نجات انسانها، دخالت عامل آسماني، و نزول و تجسد يك موجود روحاني و آسماني لازم است.
در نقد اين آموزه بايد گفت: تجسم خدا عقلاً امري محال است. دليل معتبر درونديني هم براي اثبات آن ارائه نشده است. چگونه عيسي مسيح ميتواند در عين حال كه خداست، بميرد و در همان حال، خود را زنده كند. اگر خداي ديگري(خداي پدر)، او را زنده كرده، پس او خدا نيست.
طبق نامه پولس به روميان، مرگ مسيح به صراحت بهعنوان فديه مستقيم گناهان بشر و غرامتي براي زدوده شدن گناهان معرفي ميشود. گويي بر اثر گناه انسان، شيطان روح او را تصرف ميكند و خداوند براي رهايي او از تصرف شيطان، به شيطان غرامت مرگ مسيح را پرداخت ميكند. اينجا اين سؤال مطرح است كه خداوندي كه مالك مطلق همه چيز است، چرا به شيطان اجازه ميدهد كه روح انسان را تصرف كند تا نياز به فدا شدن مسيح گردد. از سوي ديگر، چرا خداي قادر مطلق بايد براي نجات انسان غرامت بپردازد و فداي گناه او گردد.
پولس از يكسو، ميگويد: همه موجودات بشر جرم گناه ازلي را به ارث برده و گرفتار نتايج گناه خود هستند. از سوي ديگر، معتقد است: در ميان افراد بشر تعداد كمي از قبل توسط خداوند برگزيده ميشوند تا از اين حالت مجرد شوند و در امر نجات مورد مساعدت الهي واقع شوند؛ چرا خداوند يك فرد را برميگزيند و ديگري را نه؟ پولس پاسخ قانعكنندهاي براي اين پرسش ندارد. در واقع، برگزيدگي امري سري، اما كاملاً عادلانه است و پرسش از اين امر، غيرقابل دستيابي خطا است.
- کتاب مقدس، ترجمه قدیم، انجمن کلیمیان تهران، ترجمه هنری مارتین، 1896.
- كونگ، هانس، 1386، متفكران بزرگ مسيحي، گروه ترجمه، قم، مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب.
- ناس، جان، 1377، تاريخ جامع اديان، ترجمه علياصغر حكمت، تهران، علمي فرهنگي.
- Bible, King James Version, 1769, With Strongs Numbers and Morphology, Sword Version Date; 2006-10-09, Version; 2. 3, Text Source; bf.org, eBible.org, crosswire.org.
- Baumgartel, F, 1964-76, “soma”, Behm, “noeô”,Theological Dictionary of the New Testament, Grand Rapids, Eerdmans.
- Baur, Christian, 2003, Paul, The apostle of Jesus Christ: his life and work, his epistles, Hendrickson Publishers.
- Behm, 1964-76, “noeô”, Theological Dictionary of the New Testament, Grand Rapids, Eerdmans.
- Bornkamm, G, 1969, "Sin, Law and Death: An Exegetical Study of Romans 7", Early Christian Experience, p.87-104.
- Brown, F., Driver, and Briggs, 1907, Hebrew and English Lexicon of the Old Testament Oxford, London, Clarendon.
- Bultmann, R, 1952, Theology of the New Testament I, London, SCM / New York, Scribner.
- Conzelmann, H, 1969, An Outline of the Theology of the New Testament, London, SCM / New York, Harper and Row.
- Cross, F. L. (ed), 1997, The Oxford dictionary of the Christian Church, Oxford.
- Davies, W, 1948, Paul and Rabbinic Judaism, London, SPCKl / Philadelphia, Fortress.
- Dihle, 1964-76, “psyche”, Theological Dictionary of the New Testament, Grand Rapids, Eerdmans.
- Dodd, C. H, 1935, The Bible and the Greeks, London, Hodder and Stoughton.
- Dunn, J. D, 1988, Romans, WBC 38, 2 vols, Dallas, Word.
- Dunn, Jame, 1998, The Theology of Paul the Apostle, Eerdmans Publishing Co.
- Fee, Gordon, 1994, Empowering Presence: The Holy Spirit in the Letters of Paul, Peabody, MA: Henrickson.
- Gnilka, J., 1994, Theologie des Neuen Testaments Freiburg: Herder, p.16-132.
- Hooker, M. D., 1959-60, "Adam in Romans 1," NTS 6.
- Jacob, 1964-76, “psyche”,Theological Dictionary of the New Testament, Grand Rapids, Eerdmans.
- Jewett, R., 1971, Paul's Anthropological Terms: A Study of Their Use in Conflict Settings, Leiden, Brill.
- Kasemann, E., 1971, Perspectives on Paul, London, SCM / Philadelphia, Fortress.
- Kohler, K., 1918, Jewish Theology, New York, THE Macmillan Company.
- Martin, D. B., 1995, The Corinthian Body, New Haven, Yale.
- Maurer, C, 1964-76, “synoida”, Theological Dictionary of the New Testament, Grand Rapids, Eerdmans.
- Menzies, Allan and William, 1917, “Paul”, Encyclopedia of religion and ethics, edited by Hastings, New York, v.9.
- Milton, John, 2005, Paradise Lost, Oxford University Press Inc.
- Murphy, Nancey, 2006, Bodies and Souls, or Spirited Bodies?, Cambridge University Press.
- Nietzsche, Friedrich, 1997, The Antichrist, Translated by Mencken, New York, Noontide Press.
- Olson, Oliver K., 1998,“Philipp Melanchthon, Luther's Lieutenant”, Theological Journal of the Evangelical Lutheran Synod, vol. 38, no. 1.
- Parsons, R.G., 1926, "Pelagianism and semi-Pelagianism", Enc. Of Religion and Ethics, Hastings, Vol. 9.
- Robinson, H., 1926, The Christian Doctrine of Man, Edinburgh, Clark.
- Robinson, J. A., 1977, The Body: A Study in Pauline Theology, London, SCM.
- Sand, A., 1967, Der Begrifj "Fleisch" in den paulinischen Hauptbriefen, Regensburg, Postet.
- Schaff, Philip, 1964, History of the Christian Church, Grand Rapids: Eerdmans Publishing Co., Vol. III.
- Schroeder, f., 2003, “Paul apostle”, New Catholic Encyclopedia, gale, USA, V.11.
- Schweitzer, Albert, 1998, The Mysticism of Paul the Apostle, Trans. By Montgomery, Johns Hopkins University Press.
- Scroggs, R., 1966, The Last Adam: A Study in Pauline Anthropology, Philadelphia, Fortress / Oxford, Blackwell.
- Stacey, W. D., 1956, The Pauline View of Man in Relation to Its Judaic and Hellenistic 49, Background, London, Macmillan.
- Tennant, F., 1903, The Sources of the Doctrines of the Fall and Original Sin, Cambridge University.
- The Holy Bible, 1967, King James Version, New York, The world publishing company.
- Wedderburn, 1980, "Adam in Paul's Letter to the Romans," in E. A. Livingstone, ed., Studia Biblica III Sheffield: JSOT, 413-30.
- Weiss, Bernhard, 1827-1918, Biblical theology of the New Testament (BTNT), Edinburgh, T. & T. Clark.
- Whiteley, 1964, The Theology of St Paul,Oxford, Blackwell.