نسبت سنجی اخلاق پولسی و اخلاق فضیلت ارسطویی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
اخلاق مسيحي به روايت پولس، بسيار شبيه اخلاق فضيلت در يونان باستان است، بهگونهايكه برخي تصور كردهاند ممكن است او متأثر از همين سنت فلسفي، روية اخلاقي مورد تأكيد رسولان و شخص حضرت عيسي را ناديده گرفته و در اخلاق مسيحي، طرحي يوناني در انداخته است. تأكيد بسيار فضيلت و (ظاهراً) بيتوجهي وي به اعمال و آئينهايي چون ختنه، كه اعتراضات بسياري از رسولان مسيحي را به همراه داشت، اين تصور را موجه نشان ميدهد. آيا ميتوان ادعا كرد كه پولس از اخلاق، همان روايتي را ارائه ميدهد كه فلسفه يونان ارائه ميدادند؟! به بيان ديگر، آيا ميتوان اخلاق پولس را تـقريري از اخـلاق فضيلت ارسطويي دانست؟ نخستين عاملي كه سبب ميشود بسياري از محققان قائل به وامگيري اخلاق پولس از اخلاق فضيلت ارسطو باشند، تربيت و پرورش پولس تحت ديسيپلين(Disipline) يونانيان، افزون بر تعليم يهودي، بخصوص تكلم وي به اين زبان است. علاوه بر اين، رسالات بر جاي مانده از وي نيز بدين زبان نگارش يافته است. اما نكته اينجاست كه با هيچ قطعيت تاريخي نميتوان گفت ميزان بهرهگيري پولس از يونان و مكتب يونانيان تا چه حد بوده است.
نقش تعقل در ارسطو و نقش محوري ايمان نزد پولس، كه حكايت از اخـتلاف مـباني اين دو متفكر دارد، نخستين عاملي است كه ميتوان با تكيه بر آن، اين دو نظرية اخلاقي را مستقل از يكديگر فرض كرد. ارسطو تعريفي انساني، عقلاني و سكولار از سعادت و خير و فضيلت ارائه ميدهد و پولس ميكوشد با بهرهگيري از مفاهيم گناه ازلي(original Sin)، شريعت(Law)، ايمان(Faith) و فيض(Grace) روحالقدس در سعادت انسان، آن را در دستگاه الهياتي ـ مسيحي خود تبيين نمايد. تفاوت هستيشناسي فضيلت نزد ارسطو و فضيلت نزد پولس، يكي ديگر از وجوه اساسي تمايز اين دو نظام اخلاقي است. فضيلت ارسطويي، حد ميانة كاربست قواي نفساني است. درحاليكه فضيلت پولس، يك كيفيت نفساني است به نام «ايمان» كه كاري با قواي نفس ندارد. زيربناي تفكر پولس، استوار بر داوري است و اخلاق فضيلت ارسطو، فاقد داوري است. در اخلاق پولس فرد، پس از ايمان آوردن و روحاني زيستن، در فرجامين جهان خواهد زيست. ازاينرو، مرگ ارزش تلقي ميشود. اما در نظام ارسطو، اخلاق سكولار است و در همين جهان معنا ميشود و پيامدهاي آن را ميبيند و مرگ ارزش قلمداد نميشود، فضيلت به ذات خود قائم است.
اين مقاله تلاش دارد تا با بازخواني رسالههاي منسوب به پولس، رويكرد او به اخلاق را بررسي كنند و به اختصار به تمايز آن با رويـكرد ارسطو در اخلاق فضيلت بپردازند.
1. خاستگاه اخلاق فضيلت
واژة «فضيلت»، عموماً ترجمه واژه آرِتِه(arête) يوناني است كه معادل لاتين آن، ويرتوز(Virtus) و كاربرد رايج انگليسي آن(Virtue) است(شرمن، 2001، ص 501). آرته، تاريخي كهن دارد. كاربرد آن به شش قرن پيش از مـيلاد مـيرسد، تا سرانجام به دست افلاطون و ارسطو در معنايي اخلاقي مصطلح ميشود. آرِتِه، كه خود ريشه در واژه آنِر(aner)، به معناي مرد در برابر زن دارد، در اصل به معناي هر نوع فضليتي است كه شامل قدرت بدني مـيشود. فضيلت در جوامع يوناني، ابتدا وصفي بوده كه نقش اجتماعي افراد را مشخص كرده و حاكي از كمال يا جوانمردي اسـت، نـه حـاكي از چيزي كه در تصور امروزي فضيلت اخلاقي تلقي ميشود. در دورة جوامع قهرمانمحور، فضيلت ميتوانسته ناظر به هر كيفـيتي باشد كه خود را بر اجراي نقش خويش در جامعه به روشي قابل ستايش توانا ميسازد. براي نمونه، شجاعت و توان رزمي، فضايل مـشخصه جـنگآوران اشـرافي و وفاداري و حياء فضايل مشخصه زنان بودند(پورتر، 2001، ص 96).
ظهور و پيدايش اخلاق فضيلت به يونان باستان برميگردد. گرچه بحث از ماهيت فضايل و اقسام آن، در بين فلاسفه پيش از سقراط از جمله سوفسطائيان مطرح بوده است، اما تاريخ فلسفه آغازگر اين اخلاق را سقراط ميداند؛ زيرا وي، در جـريان ارائه نـاسازگاريهاي آتنيان دربارة فضايلي چون شـجاعت و پارسـايي، چهار سؤال اصلي در اخلاق فضيلتمدار يونان را مطرح كرد: چه امري يك وصف خاص انساني را تبديل به فضيلت ميكند؟ چگونه معرفت به چيستي فضايل، با دارا بـودن فـضايل ارتباط دارد؟ آيا فضايل مختلف، جـنبههاي گـوناگون يك فضيلت واحد هستند، يا ربط و پيوند آنها به گونهاي ديگر است؟ و چگونه به فضايل عمل كنيم تا خير يا خيرهاي مخصوص انسان را به دست آوريم؟ نخستين تحقيق سازمانيافته در حوزه فضايل را افلاطون انجام داد، اما تبيين كلاسيك مربوط به فضايل از آن ارسطو است. افلاطون در جمهور، در جستوجوي پاسخ اين سؤالات سقراط، اعتدال را مزيت خاص بخش شهواني روح، شجاعت و حكمت را مزيتهاي بخش روحاني و عقلاني آن، و عدالت را مزيتي دانست مربوط بـه انـتظام درست اين اجـزا در روحي كه عقل در آن حاكم است. هر فضيلت نيز مزيت دستة شايستهاي از شهرونداني است كه در دولتشهري نظاممند نقش خود را ايفـا ميكنند. از نظر افلاطون، معرفت به هريك از فضايل، معرفتي است از مثل ازلي در پرتـو نـوري كه بـه وسيله مثال خير فراهم آمده است. نظرية اخلاقي ارسطو تا حد زيادي مشتمل است بر سه كتاب اخلاق كبير(Magna Moralia)، اخلاق اوديميا(Eudemian ethics) و اخلاق نيكوماخوس(Nicomachean Ethics) كه سومي از بقيه مهمتر است. براي ارسطو، فضيلت، همان حد وسطي است كه با موازين عقل سازگار باشد. به عبارت ديگر، فضيلت همان كيفيت ممتاز شخصيت است(اخلاق نيكو ماخوس، 2003، ص 341ـ342).
از نظر ارسطو، ذات خير به عنوان يك جوهر كلي وجود ندارد. بايد خير را از طريق معرفتي دروني در حـالات زنـدگي بـشر و از طريق بصيرت درك كرد. ديدگاه ارسطو از فضيلت، كه به سعادتگرايي شناخته مـيشود، ديدگاهي فيزيكي و طبيعي است. خير آدمي نيز مانند خير هر موجود زنده ديگـر، در رشد قابليتهاي انساني او نـهفته اسـت(استول، 2000، ص 327). وي فضيلت را با سعادت مرتبط ميداند و عـمل به فضايل را براي زندگي سعادتمندانه ضروري ميپندارد. آنچه در نظام اخلاقي ارسطو مهم است، نگاهي است كه او به انسان و سعادت او دارد. نيكبختي، نهاييترين غايت است كه ساير غايات نسبت به آن، غايات مياني شمرده مـيشوند. در واقع نـيكبختي داراي دو خصلت است: نهاييترين غايت است و بسنده به خويش است؛ يعني بهتنهايي زندگي را مطبوع ميكند و آن را بينياز از همه چيز ميسازد(ارسطو، 1378، ص28). اما پرسش اساسي اين است كه «سعادت» چيست؟ ارسطو ميگويد: غـايت هـر چيز، به وسيله كاركرد خاص يا فصل مميز آن شناخته ميشود. كاركرد چاقو، بريدن است. انسان هم كاركردي دارد. انسان خوب، انساني است كه به كاركرد خود توجه كند. فصل مميز انسان، عقل است. چنانچه آدمي بـراساس عـقل خود عمل كند، به سعادت نايل آمده است. با اين حال، ارسطو سعادت را به «فعاليت نفس در انطباق با كاملترين فضيلت» معنا ميكند(همان، ص 30ـ31).
اين تفسير از ديدگاه ارسطو، تفسيري رايج است كه وي را به عـنوان يك غـايتانگار اخـلاقي قلمداد ميكند، غايتگرايي كه به فضايل بـه عـنوان راه رسيدن به زندگي خوب نگاه ميكند. در اين صورت، قاعدتاً بايد زندگى خوب را امري خاص و مستقل از فضيلت به حساب آورد. سعادت، كه اصـطلاحي ارسـطويي اسـت، در اين تعريف، بيانگر اين است كه اعمال بيجهت نبوده و در راسـتاي هـدفي به ظهور ميرسند. با اين حال، برخي كارها به خاطر خودشان انجام ميشوند. كارهايي كه خود غايت ذاتي دارند. عاليترين غـايت، سـعادت اسـت. اين ديدگاه تصريح دارد كه خير اعلي و سعادت، غايتي است كه بايد آن را هدف قرار داد. مطابق اين نظر، نتايج در درستي اعمال دخالت دارنـد؛ بدين معنا كه هـرچه بـه تحقق سعادت ياري ميرساند، درست و اخلاقي است. به بيان ديگر، در اين نظريه فضايل دو كاركرد مهم دارند: در درجة اول ارزش ذاتي دارند و در درجة دوم، مهمترين ابزار انسان براي دستيابي به سعادت هستند. در اين صورت، بر اساس رفتار افراد ميتوان بـه فـضيلتمندي آنـان پي برد. در اين تفسير، هرچند فاعل اخلاقي مورد توجه قرار دارد، ولي فعل درست و فضيلتمند نـيز بـه عـنوان امري مستقل از فاعل اخلاقي قابل ارزيابي است. مطابق اين ديدگاه، اين عبارت ارسطو، كه انجام كار از ناحيه فـرد فـضيلتمند، عـلت درستي و فضيلتمندي است، نيز اينگونه تفسير ميشود كه تنها افرادي ميتوانند بفهمند كه كدام عـمل صـحيح و كدام خطاست كه با تلاش و ممارست به سازگاري دروني و تعادل رسيده و فضيلتمند باشند. بـه عبارت ديگـر، فضيلتمندان، كارشناسان خبرهاي در تشخيص امر درست از نادرست هستند(استول، 2000، ص 332). اين تبيين ما را بدين امر رهنمون ميسازد كه اصالت در اخلاق فضيلت، بيش از آنكه با فاعل باشد، با خود عمل فضيلت است.
با توجه به اينكه فضيلت به خاطر خودش جستوجو نميشود، بلكه به دليل نيل به خوشبختي جستوجو ميشود، ميتوان خصلت ديگر اخلاق ارسطو را با تسامح در غايتگرايي دانست، هرچند افرادي مانند اليزابت آنسکم، السدير مک اينتاير و ادموند پيـنکافس، اخلاق ارسطو را با تأکيد بر تعريف ارسطو از سعادت، اخلاق وي را غايتگرايانه و سعادتمحور ميدانند، اما در اين گزاره که اخلاق ارسطو، تماماً فضيلتمحور است و يا غايت گرا، همچنان ترديد وجود دارد تا آنجا که با مراجعه به متون اصيل ارسطو، به سختي ميتوان ديدگاههاي وي را صرفاً به يکي از اين دو مکتب نسبت داد (ر.ك: پينكافس، 1383، ص 53ـ60). نظريه غايتگرايانه بـرخلاف دو نظريه سودگرايانه و وظيفهگرايانه، نظريهاي است كه فضيلت را مبناي درستي و نادرستي افعال قـرار مـيدهد و به جاي آنكه محوريتي براي رفتارهاي خارجي قائل شود و يا با توجه به ميزان سود يا بـه لحـاظ مطابقت با وظيفه، به ارزيابي افعال بپردازد، در پي اين است تا نـخست فـاعلي فضيلتمند بسازد. افعالي كه از روان آراسته به فـضايل صـادر گـردند، شايستگي اتصاف به اخلاقي بودن را دارند. ازاينرو، غايتگرايان برآنند كه اخلاقي بودن فعل بر حسب پيامد و نـتايج افـعال تعيين ميگردد. اين تفكيك ميان جستوجوي چيزي براي چيز ديگر، در مطالعه علم اخلاق ارسطو، از اهميت والايي برخوردار است(پينكين، 1381، ص37).
ذاتي بـودن ارزش فـضايل و تقدم فضيلت بر قـواعد اخـلاقي را ميتوان از مهمترين ويژگيهاي اخلاق فضيلت تلقي كرد. مراد از «تقدم فضايل بر قواعد» اين اسـت كـه در اخلاق ارسطو، بر خلاف ساير نـظريههاي اخـلاقي، مجموعه معين و مـدوني از اصـول و احكام اخلاقي وجود ندارد تـا بر اساس آنها بتوان تصميم گرفت كه در زماني خاص، چه فعلي را بايد انجام داد. در ايـن اخـلاق، قواعد نسبت به منش اخلاقي، امـوري ثـانوي و فرعي تـلقي ميشوند. ازاينرو، فضايل در شناسايي احكام اخلاقي، نقش عمدهاي ايـفا مـيكنند. نقش حكمت عملي از اين جهت، در مـيان ساير فـضايل چـشمگيرتر است. حكمت عـملي كـه در اخلاق، به عنوان يك فضيلت عقلاني مطرح ميشود و در اخلاق ارسطو، بدون فضايل اخلاقي سهگانه عـدالت، شـجاعت و خـويشتنداري تحققپذير نيست، هم قادر به شناخت خـير غـايي اسـت و هـم وظـيفه دارد تـا ابزار رسيدن به آن غايت را، كه چيزي جز افعال اخلاقي نيست، تشخيص دهد. در نتيجه، فردي كه بيبهره از وجود فضايل چهارگانه است، توان شناخت احكام اخلاقي و انجام اعمال صـحيح را ندارد. به دليل حاكميت عقل و حكومت فضايل عقلاني است كه نظرية اخلاقي ارسطو را «عقلگرايانه» مينامند.
در نظريه ارسطو، به دليل سازگاري عقل و احساس در فـرد، دارايي فضيلت و همصدا بودن بخش عقلاني و غيرعقلاني نفس او، روحش از نوعي اتحاد و هماهنگي بـرخوردار بـوده، و يا اصلاً دستخوش تعارض نميشود(1، 1147آ، صص: 253-254).
ارسطو در مقايسه بين پرهيزگار و ناپرهيزگار، ابتدا ميگويد: هر دو، از تعارض دروني خود آگاهند (بر خلاف شرور)، با اين تفاوت كه اولي ميفهمد چه فعلي را بايد انـجام دهد و با فايق آمدن بر احساسات خود، آن را انجام ميدهد، اما دومي با وجود آگاهي، به دليل غلبه احساسات، از انجام فعل خوب عاجز است. اما او در ادامه، بين شناخت اين دو تفاوت قايل مـيشود و شـناخت ناپرهيزگار را در لحظه عمل، شناخت واقعي نميداند، بلكه به باور ارسطو، چنين فردي در آن لحظه، در حقيقت، در جهالت به سر ميبرد. وي سخنان ناپرهيزگار را در حالت ناپرهيزگاري، به سخنان بازيگري در صحنه تئاتر تشبيه ميكند و يـا آن را بـه انسان خواب يا مستي تشبيه ميكند كه جملاتي را بر زبان ميآورد كه به ظاهر از دانش نشأت گرفته است، ولي در واقع چنين نيست(1، 1147آ، صص: 253-254).
افزون بر اين، از نـظر ارسطو، فرد فضيلتمند كسي است كه داراي حبّ ذات است. «انسان با فضيلت، بايد خودش را دوست بـدارد؛ زيـرا اعمال شريف او هم براي خودش سودمندند و هم براي ديگران» (1169آ، صص: 353-354). و فردي كـه داراي حـب ذات اسـت، ميتواند موقعيتهاي عملي را به نحو شايسته بفهمد و فضيلت لازم را در آن موقعيت ابراز كند؛ زيرا «فرد شريف، هـميشه گـوش بـه فرمان عقل دارد»(همان، ص 354). چنين فردي از ابراز بسياري از تواناييهاي شخصيتي خود لذت مـيبرد؛ تـواناييهايي مانند انتخاب، تصميمگيري، حكم كردن و... . اما لذات طبيعي حاصل از خوردن و... در مقابل فعاليتهاي عقلاني او به طور نسبي كـم مـيشوند و انسان فضيلتمند از آنها لذت نميبرد. در مقابل، فردي كه از انجام افعال خوب لذت نـبرد در نـظر ارسطو، اصلاً فضيلتمند نيست. ازاينرو، لذت بردن نـيز در نـظرية وي، نشانة داشتن منش اخلاقي است.
اخلاق مبتني بر فضيلت سقراط اين نكته را بيان ميكند كه نهتنها كار درست انجام دادن مهم است، بلكه شخصيت، انگيزه، احساسات و نيت براي خوب عمل كردن و وسوسه نشدن براي انجام عمل بد هم مهم است و اين به معناي شكوفايي شخصي در فضايل است.
2. اخلاق به روايت پولس
درك و مطالعه پولس، درك مرحلهاي از تاريخ مسيحيت است. تأثير انـكارناپذير پولس در مسيحيت، از اين جهت است كه شايد بتوان ادعا كرد آيين مسيحيت به دنبال تلاش و سماجت او بـه صورت يك آيين كاملاً متمايز از آيين يهود درآمد. شايد اگر اين تلاش صورت نميگرفت، مسيحيت وضعيت كنوني را نداشت.
سخن گفتن از مقوله «اخلاق» نزد پولس، كاري است بس دشوار، اگر مراد از اين «اخلاق»، اخلاق به معناي اخص كلمه باشد. اما اگر «اخلاق» را در يك معناي عامتر تعريف كنيم و آن را «ارزيابي، و جهتدهي رفتار انسان»، تعريف كنيم، در اين صورت ميتوان از اخلاق پولس سخن گفت. رسالههاي منسوب به پولس، نهتنها شامل مسائلي نظير مسيحشناسي، نجات و تاريخ نجات و كليساشناختي است، بلكه بازتاب رفتار ايمانداران به عيسي مسيح است(اشنابل، 1992، ص 274).
براي بررسي و تحليل مبحث اخلاق پولس، محققان دستهبنديهاي متفاوتي را از جهت مضامين ارائه كردهاند. از جمله رابرت گيل در مضامين اصلي، اخلاق پولس را تحت چهار عنوان دستهبندي كرده است(گيل، 2001، ص 64):
1. واژه صليب و تحول بشريت(اول قرنتيان، 1: 24).
2. معاد و تدبير اميد(اول قرنتيان، 15: 42-43)(16: 1-4).
3. خداوند بهمثابه روح و كليسا بهمثابه كل(اول قرنتيان، 3: 16).
4. اولويت عشق (اول قرنتيان، 8: 1؛ اول قرنتيان، 5: 10؛ اول قرنتيان، 12: 31).
موسنار نيز بر اين باور است كه نميتوان در بررسي آراي پولس، اخلاق او را متمايز از الهيات وي بررسي كرد. ازاينرو، اخلاق پولس را از حيث مضامين از سه منظر ميتوان بررسي كرد:
1. مضاين سنتي: نظير موضوعهاي اخلاقي عام و فراگير مانند عشق و يا تقدس.
2. مضامين اخلاقي موقعيتمحور يا نسبي: مانند نصايح، اندرزها و پندها در رويدادهاي ويژه(نظير رساله قرنتيان).
3. اخلاق كليساشناسانه: نظير مباحث سازماني و نهادي(رساله قرنتيان).
بر اساس نظر جيمز دان، محقق سرشناس معاصر، ميتوان بر تعدادي از خصايص كليدي در رساله روميان، به عنوان عناصر اصلي در اخلاق پولس متمركز شد. دو اصل در اخلاق پولس، نقش شاخصي دارند: ايمان و عشق. پولس در خصوص عشق مينويسد: «عشق بايد بيريا باشد. از بدي بيزار باشيد و به آنچه نيكوست، سخت بچسبيد»(12: 9). در واقع، اولين و قابل توجهترين مسئله اين است كه اخلاق پولس، شامل طيف دنبالهداري از پند و اندرزها، حول محور عشق است. اين مبحث، بار ديگر در دوم قرنتيان 6:6 با ارجاع به «ايمان» در اول تيموتائوس، 1: 5 و دوم تيموتائوس 1: 7تكرار ميشود(دان، 1998، ص 674ـ675).
پاپ بنديكت شانزدهم، در تفسير رساله غلاطيان مينويسد: «در واقع اصالت وجودي ما بر مبناي همين عشق به پدر و پسر است. عشق به پدر و پسر است كه به ما ميرسد و عميقاً در وجود ما تبديل به عشق به انسانهاي ديگر ميشود»(بنديكت شانزدهم، 2009، ص 84).
جيمز دان، در تفسير نظرية اخلاقي پولس، از تعبير «قانون»(law) در خصوص «عشق» استفاده ميكند و در تبيين باب سيزدهم رساله اول قرنتيان مينويسد: از نظر پولس، تصور جامعهاي بدون قانون «عشق» در جامعهاي كاريزماتيك و اقتدارگرا محال است. وي با بيان اين مقدمه، در ادامه مينويسد:
براين اساس، نگارش در خصوص اصل«عشق» در رساله روميان نميتواند تصادفي و ناآگاهانه باشد، بلكه از قضا هسته مركزي اين رساله باب دوازدهم است كه به جلوههاي گوناگون عشق پرداخته است. ميتوان گفت: به همان نسبت كه قانون «عشق» در رساله قرنتيان يكي از كليديترين مفاهيم است، در رسالة روميان هم بخش مهمي را به خود اختصاص داده است. چنانچه ميخوانيم، تنها دوبار در همين باب مخاطبان خود را دعوت بدين اصل نموده است(دان، 1998، ص 675).
به واقع، كليديترين و اساسيترين فضيلت نزد پولس، «عشق» است. آگاپه(Agape: love)، اولين فضيلتي است كه وي در فهرست فضايل در كنار فضايل ديگر شادي، آرامش، صبر، مهرباني، نيكويي، وفاداري، فروتني و خويشتنداري برميشمارد. لازمة آن تسلط بر نفس و زندگي در روح است(غلاطيان، 5: 22). در واقع، روح است كه پديدآورندة آگاپة دوسويه ميان قلبهاي ما و خداوند است(روميان، 5:5)؛ به بيان ديگر، اولين ثمرة روح، همين عشق است. پولس، مؤمنان را ترغيب به حمل بارهاي سنگين يكديگر ميكند كه ما به ازاي همين عشق است(غلاطيان، 6 : 2). پولس، در سه رساله خود به اين مبحث پرداخته است: روميان، غلاطيان و قرنتيان اول. در رساله روميان، مصرانه از مسيحيان ميخواهد كه همسايهات را همچون خويشتن محبت نما(5: 15). ولي اگر به گزيدن و دريدن يكديگر ادامه دهيد، مواظب باشيد كه به دست يكديگر از ميان نرويد. اشنابل(Eckhard.J. Schnabel)، در مقاله خود با عنوان «چگونه پولس نظام اخلاقي خود را سازمان داد»، با استناد به آيه 13 از همين رساله، توجه ما را به شيوه استدلال پولس براي متقاعد ساختن مخاطبان خويش معطوف ميسازد. در اين آيه، پولس مينويسد: «اي برادران، شما به آزادي فراخوانده شدهايد، اما آزادي خود را فرصتي براي ارضاي نفس مسازيد، بلكه با محبت، يكديگر را خدمت كنيد»(اشنابل، 2001، ص 274). اشنابل از چهار منظر اين آيه را تفسير ميكند:
الف. پولس قصد دارد با همتراز قرار دادن انسان و حيوان، نشان دهد كه خوي دني در هر دوي اين جانداران، بالقوه موجود است. اگر انسان نكوشد و زندگي در روح را برنگزيند، ممكن است به دريدن و گزيدن هم نوع خودش روي آورد.
ب. پولس با اشاره به رفتار حيوانات از قبيل مبارزه براي شكار، حمله و نابود كردن يكديگر(analiskō)، درصدد است نتيجه اين رفتار مشهود را به مخاطب خود گوشزد كند: نابودي خويشتن امري است نا معقول. تأثير اين طنزگزندة بس تلخ، در اين است كه اگر انسان هم عواقب رفتار پرخاشگري خود را به حكم عقل و قوه تحليل تشخيص ندهد، گريبانگير همين مسئله خواهد شد.
ج. پيشينه قياس رفتار ناشايست حيوانات، با رفتار انسان را در ادبيات هلنيستي ميتوان يافت. ازآنجاكه مخاطبان پولس در اين نامه، اغلب غيريهوديان ميباشند، پولس كوشيده است با زبان همدلانهتري با ايشان سخن گويد.
بهزعم پولس، لازمة سعادت انسان فيض است. اين فيض رابطة تنگاتنگي با ايمان دارد(ر.ك: افسسيان، 3: 17). كساني كه به مسيح ايمان ميآورند، از بند قدرتهاي تاريك رهايي مييابند و به واسطة فيض الهي رايگان شمرده ميشوند. زندگي آزاد در روحالقدس مييابند و در مرگ و زندگي پسر شريك خواهند بود(غلاطيان، 5؛ ريچز، 2008، ص 264). ايمان مسيحي موجب تغيير اساسي در رابطه فرد مسيحي با خدا و با ديگران ميشود. اين تغيير، آنچنان اساسي و ريشهاي است كه با عبارات «تولد جديد» و «تولد دوباره» از آن ياد ميشود(بَسِت، 1998، ص 416).
«اميد» در الهيات پولسي، بـهعنوان يكي از سـه فضيلت الهياتي، داراي نقشي محوري است و يكي از سه عنصر اساسي اخلاق پولس است: آگاپه نهايي كه كمتر بدان پرداخته شده، فضيلت اميد است. شايد از اين جهت كه خود پولس نيز به شكل تلويحي در خصوص اين فضيلت سخن گفته است. علاوه بر جمله مذكور، صريحترين جملهاي كه در اشاره به اين فضايل سهگانه در پولس ميتوان يافت، «در اميد شادمان، در سختيها شكيبا و در دعا ثابتقدم باشيد». در تعاليم پولس، مـحور اسـاسي تـمامي تعاليم و نيز متعلق اصلي اميد، فرارسيدن ملكوت و دستيابي به آرامش ابدي و حيات جاودان است؛ بـا اين تفاوت كه در كلام پولس، مالكيت ملكوت تنها از آنِ خداوند نيست، چنانكه از آنِ مسيح هـم نيست، بلكه ملكوت بـراي هـر دو، يعني خداوند و مسيح است. به همين دليل، اميد به آن، تنها راه نجات آدمي محسوب ميگردد.
در جمع اخلاق پولس ميتوان گفت: اين سه اصل زنجيروار و در هم تنيدهاند. به عبارت ديگر، هريك لازمه ديگري است و بهتنهايي راه به سعادت فرد نميانجامد. در ابتداي رساله قرنتيان، در خصوص اهميت عشق و كاربست آن در زندگي تا آنجا پيش ميرود كه حتي اين اصل را مهمتر از دو اصل اخلاقي ديگر يعني اصل «ايمان» و اصل «اميد» تلقي ميكند: «اگر چنان ايماني داشته باشم كه بتوانم كوهها را جابه جا كنم، اما عشق نداشته باشم، هيچم»(13: 3) و يا بيان ميكند كه عشق در دل خود متضمن دو اصل ديگر است: «... محبت همواره ايمان دارد، هميشه اميدوار است»(13: 7).
3. عناصر تلفيقي در اخلاق پولس
يكي از پرسشهاي اساسي در اين مقاله، اين است كه پولس از يونانيمآبي چه چيزي براي مسيحيت به ارمغان آورد؟ از ديدگاه پولس، يونانيان(غيريهوديان)، در تمييز مضامين اخلاقي به وجدان خود رجوع كرده و آنچه در قلبشان نهادينه شده است را پيروي ميكنند. اگرچه كنش ايشان ناظر به قانون الهي كه به يهوديان اعطا شده است، نيست، اما رفتار ايشان به طور طبيعي بر حسب اين معيار است(روميان2: 14ـ16). حال آنكه پولس با آنكه در رساله غلاطيان، خود فهرستي از خصلتهاي فردي بهمثابه فضيلتهاي مسيحي را برميشمارد، اما اخلاق خود را متمايز از فضايل ارسطو ميچيند و با تأكيد ويژه بر سه مؤلفه «ايمان»، «اميد» و «عشق» ميكوشد بنيان نويني از اخلاق را پايه نهد. با اين حال، چه بسا فرمول پولس مبني بر سه مؤلفه ايمان، اميد و عشق، بهمثابه ايدهآلهاي هدايتگر در زندگي مسيحي است، مهمتر از آن فهرست فضايل مسيحي است. به عنوان نمونه، تواضع و فروتني كه عيسي در شرايط انساني خود نمايش داد و حلمي كه او نسبت به شكنجهگران خود، در حين مصلوب شدن بروز داد، همگي ريشه در سه مؤلفه مذكور دارد(ر.ك: پورتر، 2001، ص 99).
بيگمان انديشه پولس بر سامانههاي از تأثرات محيطي استوار است؛ تأثيراتي كه بـدون توجه بـه آنها، نميتوان به درك درستي از آنچه او در خصوص اخلاق گفته، دست يافت. به همين دليل، پيش از آنكه به بحث نسبت اخلاق پولس با اخلاق ارسطو بپردازيم، به اجـمال و در حـد توان و ضرورت، به اين باورهاي تلفيقي اشاره ميگردد.
پولس يك شهروند رومـي بـود. او بـايد زبان رومي را آموخته باشد. احتمالاً او بـه يـوناني هـم صحبت ميكرد. اين زبان، زبان رسمي منطقهاي بود كه او در آنجا متولد شده بود. نامههايي كه او بعدها به جوامع مسيحي نوشت، بايد به لهجه مـحلي نـوشته شـده باشد. اين مطلب، بيانگر اين است كه او ميتوانسته به يـونان و احـتمالاً به ايتاليا مسافرت كند، بدون اينكه از نظر زبان مشكلي داشته باشد(اگـريدي، 1384، ص 5ـ21). پولس، يهوديي يونانيمآب بود؛ يعني داراي آموزش و فرهنگي يوناني بوده و به اين زبان صحبت ميكرد؛ زيرا وي يك يهوديزاده يوناني كه در شهر طرسوس متولد شد(اعمال رسولان22: 3). وي در شهر طرسوس از فرهنگ يوناني بهره برد و در شهر بيتالمقدس، به فراگيري اعتقادات يهودي پرداخت. بدين ترتيب، در شكلگيري انديشه وي از اين دو فرهنگ بهره فراوان برد. گرچه وقتي خود را معرفي ميكند، تنها به فريسي بودنش اذعان دارد و اشارهاي به تأثيري كه از فرهنگ يوناني گرفته است، ندارد(فيليپيان، 3: 6: غلاطيان:1 :13). پدر وي شهروندي رومي بود. به اين معنا كه در عين يهودي بودن، توانسته بود با پول و ثروتي كه داشت، شهروند رومي شود. اين امتياز موجب شد كه از حقوقي برخوردار شود. از جمله اينكه از آزار و اذيت مخالفان مسيحيان در امان بماند.
شايد بتوان گفت: مهمترين ملاقات پولس با فلاسفه يوناني، همان ملاقاتي بود كه رساله رسولان از آن با عنوان «ملاقات با بتپرستان» ياد ميكند و سخنراني وي براي آنان در باغ آريوباغ بوده است. آنچه در اين رساله از سخنان او نقل شده است، گفتار دربارة خداي خالق عالم به طريق رواقي است. پولس از رستاخيز مسيح از مرگ گفته است كه داور همه در روز آخر خواهد بود. سخن پولس، آن هنگام كه بدينجا رسيد، عدهاي او را مسخره كردند و عدهاي ديگر نيز با امتناع از توجه كردن به پولس، گوش فرادادن به سخنان او را به وقتي ديگر موكول كردند(اعمال رسولان، 17: 22ـ31). مسيحيت پولس، به نظر حكماي آتن مسخره و استهزا آميز رسيد؛ زيرا به نظر آنان عقلانيتي در آن مشاهده نميشد و به سخن ديوانگان شبيه بود. پولس اين تمايز را همانند رواقيون امري مثبت تلقي كرد و ايمان را بهمثابه نوعي جنون در مقابل عقل فلسفي يونان گرد آورد(ايلخاني، 1381، ص102ـ103).
افزون بر اين، آموزه فديه نزد پولس مبني بر كفاره شدن عيسي براي نجات بشر، نظير تئوري يونانيها در باب «فـرزند خـدا» است كه جان خود را در راه نجات بشر ميدهد و پس از مرگ قيام ميكند(دورانت، 1365، ج2، ص210). به نظر پولس، جوهر و ذات آيين و تعليمات و اعمال مسيح، امري است باطني. نزد بسياري از متفكران يوناني آن دوره، بخصوص در سخنان اپيكتتوس فيلسوف رواقي، كه همعصر پولس بود، عقيده به انقلاب دروني به عنوان يگانه راه نجات انسان مشاهده ميشود. اين متفكران باور داشتند كه انسان ميتواند با تكيه بر نيروي روحاني و الهياي كه دارد، خود را از ظلمات و تاريكي برهاند. هرچند از نظر پولس، فرد گناهكار نميتواند صرفاً با تكيه بر نيروي باطني، خود را از آثار گناه برهاند. او نياز به امداد خداوند دارد كه با لطف و رحمت خود، او را نجات دهد و به سعادت ابدي رهنمون شود.
موارد مذكور، مؤيد اين نكته است كه پولس در طول رشد و پرورش خود، ملهم از مكاتب و آيينهاي بيشماري است. براي نمونه، ميتوان گفت: برداشت پولس در چارچوب جريانات عرفاني است كه از يك قرن قبل از ميلاد مسيح، تا قرن چهارم رواج داشت. از ابتداي قرن سوم قبل از ميلاد با تلاش رواقيون، مذهب در فكر يوناني نقش بيشتري پيدا كرد و از يك قرن قبل از ميلاد مسيح نيز جريانات عرفاني، مهمترين عامل در شكل دادن فكر يونانيمآب بود. در اين دوره عرفان، به شيوههاي گوناگون، به صورت آيينهاي گنوسي نمايان ميشود. اديان شرقي از آن جمله ميترائيسم، و مذهب اسرارآميز با اصول فلسفي و باورهاي ارسطويي، رواقي و فيثاغوري جمع شده و در چارچوب تفكر افلاطوني ميانه را ميسازد كه گرايشي كاملاً عارفانه دارد و همراه با عرفان ثنوي جهانبينيهاي حاكم در اين دوره، يعني از يك قرن قبل از ميلاد مسيح، تا اواخر قرن سوم، را تشكيل ميدهد. پولس نيز به عنوان متفكري در آن عصر، همراه و تحت تأثير اين جريانات است(ايلخاني، 1386، ص 394؛ دورانت، 1365، ج 2، ص 210).
از منظر پولس، خداوند كه سرچشمه تمامي اميدهاست(قرنتيان13: 11)، براي نجات انسان گناهكار و دخول او در ملكوت، چارهاي نديد جز اينكه خود را بهصورت عيسي مـجسم كنـد تا بتواند مستقيماً به هدايت و ارشاد انسانها همت گمارد و خانه اميد آنها را از نو پايهريزي كند. البته، رسيدن به اين هدف، فرايندي است كه نظم و روش خاصي دارد و بايد مراحل زير طي شود:
1. برگزيدگي: طبق نـظر پولس، خـداوند بـهسبب محبت خود، نه نيكي بـندگان، بـرخي از مـردم را جدا ساخته و آنها را براي حيات ابدي معين فرموده است(واتسون و ديگران، 1982، ص 137)؛ زيرا در پيشگاه او، همه فاسد و گناهكارند(روميان3: 23ـ24؛ روميان11: 7ـ6؛ تيسين، بيتا، ص 245).
2. دعوت: هـدف از دعـوت الهـي، اين است كه ما انسانها از گذشته خود توبه كنـيم(اعـمال2: 38) و به خداي يگانه ايمان بياوريم(روميان10: 9) و تنها به او اميد داشته باشيم تا در ساية اين دو، اصلاح شده، كارهاي خوب انجام دهـيم و بـه نـجات و رستگاري برسيم. خداوند با عمل پرفيض خود، از مردم ميخـواهد نجاتي را كه در مسيح است، با ايمان قبول كنند. او از همه دعوت ميكند، اگرچه ميداند كه عدهاي آن را نميپذيرند(خـاچيكي، 1982، ص 93).
3. تـجديد حـيات: با قبول دعوت الهي و اميد به او، روح القدس در قلب انسان، حيات نـويي را ميدمد(قرنتيان15: 51) و تجديد حيات رخ ميدهد(هورن، 1368، ص82)؛ يعني نفس بعد از آن، به جاي تمايل به شرارت و بدي، بـه قـداست مـتمايل گشته، حيات الهي در او متبلور ميگردد(الاميركاني، 1888م، ج 2، ص 330) و عادل شمرده ميشود(تيسن، بـيتا، ص261). در نـتيجه، شـخص عضو جديدي از اعضاي خانواده خدا و فرزند او ميگردد(خاچيكي، 1982، ص 97) و با جسمي تازه، كه فـناناپذير و از بـين نـرفتني است، وارد ملكوت الهي ميشود و شايستگي زندگي جاويد را پيدا ميكند(قرنتيان15: 50) و از بركات آن استفاده ميكنند(تيسن، بـيتا، ص273؛ فـرلاي). بنابراين، تا انسانها به واسطه فيض الهي از نو متولد نشوند، نميتـوانند مـلكوت خـدا را مشاهده كنند(خاچيكي، 1982، ص 65ـ66).
نكته آخر اينكه پيشينه قياس پولس در خصوص رفتار ناشايست حيوانات با رفتار انسان را در ادبيات هلنيستي ميتوان يافت. ازآنجاكه مخاطبان پولس در اين نامه، اغلب غيريهوديان(Gentile) ميباشند، وي كوشيده است با زبان آشناتري با ايشان سخن بگويد و از بازخورهاي فرهنگي اين قوم، براي گفتوگو با ايشان بهره گيرد.
در مجموع با تكيه بر دلايلي چند، ميتوان گفت: پولس در پارهاي از مباحث خود، از فضا و فرهنگ محيطي پيرامون خود در نظمبخشي به مضامين اخلاقي خود بهره گرفته است:
4. مقايسه اخلاق پولس با اخلاق ارسطو
تا اينجا شواهد حاكي از اين بود كه پولس در نگارش آراي خود، بنابر مخاطب خود، از عناصر تلفيقي بيشماري نظير منابع يوناني و يهودي بهره گرفته است. اما پرسش اصلي اين پژوهش اين است كه اخلاق پولس، تا چه حد عليرغم تمام تأثيراتي كه از فرهنگ يوناني گرفته است، از اخلاق فضيلت ارسطو مستقل است؟
پيش از آنكه به وجوه اختلاف اين دو اخلاق بپردازيم، شايسته است نظري اجمالي به تشابههاي موجود ميان اين دو اخلاق شود. يكي از آشكارترين وجوه اشتراك اخلاق پولس و اخلاق ارسطو، اين است كه هر دو مسئله واحدي دارند؛ زيرا دغدغه هر دو اخلاق، «انسان كنشگر» است. براي نمونه، پولس در کنار شريعت ايمان، تأکيد ويژه بر شريعت عمل نيز دارد. از جمله براي شرح خصايص عشق مواردي را بيان ميکند نظير: «با محبت برادرانه سرسپرده هم باشيد. در احترام گذاشتن به يکديگر، از هم پيشي بگيريد. هيچگاه غيرت شما فروکش نکند؛ در روح شعلهور باشيد و خداوند را خدمت کنيد، به هيچ کس به سزاي بدي، بدي نکنيد. اگر امکان دارد تا آنجا که به شما مربوط ميشود، با همه در صلح و صفا زندگي کنيد. اي عزيزان خود انتقام مگيريد، بلکه آن را به غضب خدا واگذاريد؛ زيرا نوشته شده که خداوند ميگويد: «انتقام از آن من است: من هستم که سزا خواهم داد»(روميان، 12: 12، 15، 18). در رساله اخير، نهتنها تأکيد بر غناي اين اصل در هدايت اخلاقي بشر دارد، بلکه نشان ميدهد كه چگونه اين اصل از طريق عشق به همسايه قابل فهم است(دان، 1998، ص 275). افزون بر مسئله واحد، در موضوع نيز داراي اشتراكاند: موضوع هر دو فضايل است و نه اعمال. با وجود اين، دربن مباحث اين دو متفكر، تفاوت آشكاري به چشم ميخورد كه فرضيه وامگيري اخلاق پولس از اخلاق فضيلت ارسطو را با ترديد روبهرو ميسازد. در اينجا به ذكر اساسيترين وجوه آن ميپردازيم:
1. فرد مسيحي از منظر پولس، صرفاً به دليل صليب مسيح، گناه ازلي از روي دوشش برداشته شده است. لذا تأكيد پولس بر روي برابري انسانها، اعم از يهودي و يا غيريهودي، پس از قرار گرفتن در معرض فيض الهي، امري حتمي است. برخلاف ارسطو، كه برخي را ذاتاً بنده ديگران ميداند و برخي را به حكم طبيعت خدايگان و بر اساس مرتبهشان، جايگاه حقوق نزد آنان تعيين ميگردد.
2. ماهيت فضايل نزد اين دو متفكر، داراي اختلاف است. سه عنصر اساسي اخلاق پولسي عبارتند از «ايمان»، «عشق» و «محبت»(ر.ك: رساله قرنتيان 13: 13). درحاليكه فضايل نزد ارسطو، ماهيت طبيعي دارند و سرچشمه الهياتي در آنها ديده نميشود.
3. سنگبناي اخلاق پولس، ايمان دروني است؛ ايماني كه به وساطت معبد خدا بودن و عادلشمردگي در درون هر فرد مسيحي نهاده شده است. ايمان فرد، قائم به خود فرد و در او نهادينه ميشود. ازاينرو، در اخلاق پولس فرد مؤمن هر آنچه را انجام دهد، اخلاقي است و متكي بر اعمال بيروني نيست. چنانكه در قرنتيان مينويسد: «آيا تشخيص نميدهيد كه معبد خداييد و روح خدا در شما ساكن است؟ اگر كسي معبد خدا را خراب كند، خدا نيز او را هلاك خواهد كرد؛ زيرا معبد خدا مقدس است و شما آن معبد هستيد(16: 1ـ17). بر خلاف فضايل چهارگانه ارسطو، كه متكي بر عوامل اكتسابي است و لازمه آن تلاش فردي است.
4. يكي ديگر از نقاط اختلاف بين ارسطو و پولس اينجاست كه از نظر ارسطو، تربيت و كنترل انسان ميبايست از بالا و از جانب «دولت» صورت گيرد، اما به باور پولس، اين خود اوست كه خويشتنداري ميكند و با دروني ساختن سه فضيلت در نهاد خود، اسباب سعادتمندي خويش را فراهم ميآورد.
5. پولس با طرح آمـوزه نـجات از طـريق ايمان معتقد است: شريعت عملي، هـيچ جايگاهي در نـجات انسان ندارد. از نگاه او، شريعت مهمان ناخوانده اين جهان است و در نـقشه خـدا در آغـاز، چيزي به نام «شريعت» وجود نداشته است. وي در رساله غلاطيان، از مخاطبان خود ميپرسد: آيا روح را با انجام اعمال شريعت يافتيد، يا با ايمان به آنچه شنيديد؟ آيا تا اين حد نادانيد كه با روح آغاز كرديد و اكنون ميخواهيد با تلاش انساني، به مقصد برسيد؟(2: 3ـ2). نقطه عطف تمايز پولس با ارسطو در همين عبارت ميتوان خلاصه كرد؛ پولس، ايمان را نقطه مقابل عمل قرار ميدهد و منشأ آن را الهي ميداند. درحاليكه ارسطو، با تكيه بر فصيلت كه كاملاً در قياس با دستگاه اخلاقي پولس كنشگر است، انسان كنشگر فضيلتمند را در نهايت سعادتمند ميداند.
6. پولس انسان را بهمثابة «فرد» مورد مداقه و بررسي قرار داده است. برخلاف ارسطو، قائل به كلي متعالي، ابژكتيو درهمتنيده به نام «مدينه» (يا هر چيز ديگر) نيست. سعادت انسان در تفكر پولس، «فرد» است. در مقابل، ارسطو بهروشني قائل به انسان بهمثابه حيوان اجتماعي است و جامعه را كلي واحد و درهمتنيده ميداند كه خير افراد در گرو آن است. او تصوري يكسان از نوع انسان دارد. ازاينرو، در پي تعريف دولتي ست كه بتواند اموري همچون تعليم و تربيت را به آن بسپارد.
7. پولس اگرچه تلاش كرده است كه ساحت ايمان را از اموري مانند اختيار، عمل، معرفت و عقل مبرا سـازد؛ زيرا از نـظر او ايمان، فيضي است الهي كه اختيار و عقل بشري هيچ نقشي در آن ندارد. به همين دليل، پولس عنصر آگاهي، انديشه، نبوغ و تدبير بشري را بيارزش مـيداند و دانـشمندان را تحقير ميكند. وي مينويسد:
من تمام نقشههايي را که مـردم بـراي نجاتشان ميکشند، هر قدر هم عاقلانه باشد، از بين ميبرم و فکر و نبوغ دانشمندان را بيارزش ميدانم. پس اين اشخاص کاردان و دانشمند و اين افراد برجستهاي که دربارة امور مهم جهاني چارهانديشي ميکنند، چه کـار مـيتوانند بکنند؟ خدا آنها را احمق کرده و نشان داده است که عقل و تدبير آنها پوچ و بيمعناست؛ زيرا خداي حکيم صلاح ندانست انسان با منطق و هوش خود، خدا را بشناسد... (ر.ک: اول قرنتيان/ 1: 19-21).
همچنين وي فلسفه و فيلسوفان را دزد ايـمان مـيخواند. «نگذاريد ديـگران بـا فلسفههاي باطل خود، ايمان و شاديتان را از شما بگيرند. نظريات غلط و پوچ آنها بر افکار و عقايد مردم استوار است، نه بر فرمايشات مسيح»" (کولسيان 2: 28). اين خود مؤيد اين است كه پولس نميتواند مباني اخلاق خود را از فيلسوفي چون ارسطو گرفته باشد.
8. در اخلاق پولس، فضيلت عشق همان تحقق شريعت است؛ زيرا احكام «زنا مكن»، «قتل مكن»، «دزدي مكن»، «طمع مورز»، و هر حكم ديگري كه باشد، همه در اين كلام خلاصه ميشود كه «همسايهات را همچون خويشتن محبت نما»(روميان، 13: 10). درحاليكه چهار فضايلي كه ارسطو از آن نام ميبرد، سنخي متمايز از سنخ خصلت عشق دارد؛ متكي بر طبيعت فرد است و نه آن نيرويي كه در درون وي، به واسطه فيض نهاده ميشود.
9. نكته آخر اينكه اخلاق پولس خدامحورانه است. در مقابل، سنگبناي اخلاق ارسطو متكي بر امر كلي است كه در بستر جامعه تحقق مييابد. خداى پولس، خدايى نجاتدهنده است كه انسان را از گناه نجات مىبخشد و تطهير مىكند. قدرت او بىنهايت است. درحالىكه قدرت انسان محدود است. انـسان خـود نـمىتواند عامل نجات خود باشد. اگر انسان خواستار نـيكى بـاشد، نمىتواند بدون امداد الهى به آن دست يابد (نامه به روميان 7:18). پولس معتقد است: خواستن صرفاً توانستن نيست. نيروى لايزال الهى لازم اسـت تـا او از گناه نجات يابد(ايلخاني، 1386، ص 397). درحاليكه خداي ارسطو، كاملاً فلسفي است و مفهوم «متحرك نامتحرك» را براي خداي خود برميگزيند(فرگوسن، 2003، ص 340).
نتيجهگيري
اين مقاله بر آن بود تا با بيان شواهدي، استقلال اخلاق مسيحي به قرائت پولس را از اخلاق فضيلتمحور ارسطو نشان دهد. در اين زمينه، چندين وجه مؤيد تفاوت انديشه اين دو متفكر، در پيريزي مبحث اخلاق ايشان است.
وجه تمايز اول پولس با ارسطو، در اين است كه زيربناي تفكر پولس بر داوري استوار است. درحاليكه زيربناي اخلاق فضيلت، تفكر غايتگرايانه است. اخلاق فضيلت ارسطو، به داوري نميانجامد. اما اخلاق پولس داوري را در پي دارد. اخلاق پولس، اخلاقي است آخرتشناسانه؛ يعني اخلاقي كه تصور و تصديق امر اخلاقي، متوقف است بر تصور يا تصديق امري آخرتشناسانه. در اين زمينه، فرد اخلاقمدار، پس از ايمان آوردن و روحاني زيستن، در فرجامين جهان آنگاه كه عيسي بازگشت، سعادتمندانه خواهد زيست.
وجه اختلاف دوم اين است، درحاليكه لازمة عمل اخلاقي نزد ارسطو كنش و عمل بدان است، و نسبت با ساير انواع اخلاق، نظير اخلاق وظيفهگرا و اخلاق پيامدگرا، اين امتياز را دارد كه نسبيگرا و معطوف به كنشگراست، اما همين اخلاق در نسبت با نظام اخلاقي پولس، بيشتر اصالت را به كنش ميدهد و صرفاً كنشگر است. در واقع، فضيلت در اين معنا در نسبت با اخلاقي كه نزد پولس است، امري بيروني است؛ يعني در بيرون از فرد است و نشانة آن عمل فرد است. اما مسئله اخلاق نزد پولس، صرفاً كنشگر نيست. مؤيد اين برداشت آنجاست كه پولس ميگويد: «ايمان داشته باشيد، هر كاري را بكنيد».
وجه تمايز سوم اين است كه در نظام اخلاقي پولس، مرگ اخلاقي است. به بيان شفافتر، اين دستگاه مرگ اخلاقي را برساخت ميكند؛ مرگ ارزش تعيين ميكند. مرگ مولد ايمان است. مرگ پديدآورندة عشق است و مرگ خالق اميد است. اما در نظام ارسطو، مرگ ارزش قلمداد نميشود، فضيلت به ذات خود قائم است و هريك از فضايل چهارگانه، فينفسه ارزش تلقي ميشوند. اصالت فرد، به داشتن آن فضايل است و لاغير.
وجه اختلاف چهارم اين است كه انسان ارسطو، معطوف به زندگي است، در جامعه رشد ميكند و پرورش مييابد و سعادتش در همين جامعه محقق ميگردد. اما انسان پولس، بايد از دنيا جدا شود و به سمت خدا رود. استقلال جستن از خداوند، عين شر است. اساس عهد جديد بر مبناي آشتي انسان و خداست. گناه ازلي بخشوده شده است تا انسان بتواند به آغوش خداوند بازگردد. گناه يعني همان نيرويي شيطاني که به جهان وارد شد(روميان، 5: 12)، مرگ و شريعت مهمانان ناخوانده اين جهان بودهاند و در عهد جديد، در جهانبيني پولس است كه نگاه به اين شرايع، به منظور نجات در مسيحيت تضعيف ميشود.
وجه اختلاف نهايي در اين است، حكمتي كه پولس از آن سخن ميگويد، تماماً با «حكمت» ارسطو بهمثابه فضيلت اولي متفاوت است. پولس حكمت را خاص خداوند ميداند و حكمت انساني را در مقابل حكمت الهي ميداند. سخنان خود را حكمت الهي ميداند كه ساخته انسان نيست. اين حكمت، در تقابل با حكمتي كه بدعتگذاران يا كفار با استدلالهاي بيمعنا ميگويند، حكمتي است كه حكمت الهي را پوچ ميانگارد. يهوديان، معجزات طلب ميكنند و يونانيان به دنبال خرد و حكمت هستند. آنچه ضعف خداست، قويتر است از قدرت انسان(اول قرنتيان، 1: 20ـ25).
در نتيجه، به نظر ميرسد پولس در پيريزي اخلاق خود بيش از آنكه از منابع بيروني، نظير ميراث يهـودي، آيينهاي گنوسي، هرمسي و همچنين انديشههاي يونـاني بهره برده باشد، از منابع دروني اناجيل و تعاليم عـرفاني مسيح و يوحنا الهام گرفته است.
- ارسطو، 1378، اخلاق نـيكوماخوس، تـرجمه محمدحسن لطفي، تهران، طرح نو.
- اگريدي، جوان ا، 1384، مسيحيت و بدعتها، ترجمة عبدالرحيم سليماني اردستاني، چ دوم، قم، زيتون.
- الامـيركاني، جـيمس انس، 1888، نظام التعليم فـي علم اللاهوت القويم، بيروت، مطبعة الاميركاني.
- ايلخاني، محمد، 1381، «دين و فلسفه در غرب مسيحي (از ابتدا تا دوره اصلاح ديني)»، هفت آسمان، ش 15، ص 89ـ136.
- ايلخاني، محمد، 1386، «پولس»، ارغنون، ش 5 و6، ص 393ـ414.
- پينكافس، ادموند، 1383، از مسئله محوري تا فضيلت گرايي، ترجمة سيد حميدرضاحسني و مهدي علي پور، قم، دفتر نشر معارف.
- پينكين، كالوين، 1381، «اخلاق نيكوماخوس ارسطو»، ترجمه علي حقي، پژوهشهاي فلسفي ـ كلامي، ش13و 14، ص 36ـ57.
- تیسن، هنری، بيتا، الهیات مسیحی، ترجمۀ طاطه وس میکایلیان، تهران، حیات ابدی.
- خاچيكي، سارو، 1982، اصول مسيحيت، چ دوم، تهران، حيات ابدي.
- دورانت، ويـل، 1365، تـاريخ تمدن، ترجمه اميرحسين آريانپور، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي.
- شوپنهاور، آرتور، 1388، «در تأييد و نفي خواهش زيستن»، در مجموعه مقالات مرگ، ترجمة خشايار ديهيمي، ارغنون، ش 26ـ27.
- لين، توني، 1386، تاريخ تـفكر مـسيحي، تـرجمه روبرت آسريان، چ سوم، تهران، نشر و پژوهش فـرزان.
- مـكگراث، آليسـتر، 1384، درسنامه الهيات مسيحي، ترجمه بـهروز حـدادي، قم، مركز مطالعات و تحقيقات اديان.
- ملكيان، مصطفي، 1387، راهي به رهايي، چ سوم، تهران، نگاه معاصر.
- هوردرن، ويليام، 1368، راهنماي الهيات پروتستان، ترجمة طاطه وس ميكايليان، تـهران، عـلمي و فرهنگي.
- ياسپرس، كارل، 1373، مسيح، ترجمه احـمد سـميعي، تهران، خوارزمي.
- Dunn, James D. G,1998, Theology of the Paul the Apostle, Eardmans Publishing,1998.
- Dunn, James. D. G, 2003, St Paul ;the cambridge companion to, Cambridge University Press.
- Ferguson, Everret, 1998, Encyclopedia of early Christianity, Basset, second ed, New York, Garland Publishing.
- Ferguson, Everret, 2003, Backgrounds of Early Christianity, Eardmans Publishing, third Ed.
- Pop Benedict XVI, Saint Paul, 2009, United State of America, Ignatius Press.
- Porter, J,. Virtue Ethics, 2001, The Cambridge Companion to Christian Ethics, ed. Robin Gill, London,Cambridge University Press.
- Riches, John, 2008, Galatians through the centuries printed in Singapore, Blackwell.
- Sherman, Nancy, 2001, In The Encyclopedia of Ethics, ed. Lawrence, C. Becker,V. 1;
- Schnabel, Eckhard. J,1995, "How Paul developed his Ethics", Understanding Paul's Ethics, ed. Brian S.Rosner, Eardmans Publishing Co.
- Slote, Michael, 2000, The Blackwell Guide to Ethical Theory, ed. Hugh, Lafollette, Blackwell Publishers.