دین در نگاه مارکس و شریعتی؛ نقد و بررسی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
دین، بزرگ ارمغان الهی است که هم زمان با آغاز تاریخ و زندگی اجتماعی انسان، به دست برگزیدگان خداوند به انسان ارزانی شد و از آن پس، از چنان حضور گسترده و عمیقی برخوردار بود که تاریخ و حیات انسان را یکسره رنگ و بوی دینی نموده است. در گذر زمان، مطالعات دینی و دین پژوهشی در علوم مختلف جای خود را کمکم باز کرد. به گونهای که در برخی علوم شاخهای به عنوان، رهیافت های دین پژوهانه تأسیس شده که میتوان از روانشناسی دین، جامعهشناسی دین، مردمشناسی دین، پدیدارشناسی دین نام برد. علاوه براین، علوم مستقلی همچون الهیات، فلسفه دین و کلام جدید از جمله علومی است که در باب مطالعه دین تأسیس شدند.
با این حال، امروزه در باب مطالعه ماهیت دین به شیوه علمی پارادوکسی مطرح است؛ اینکه علم در اصطلاح رایج خود، به معنی دادههایی است که با روش تجربی بدست میآید. جامعه شناسی و یا روان شناسی و سایر علوم انسانی، نیز علومی هستند مبتنی بر متد تجربی. از طرفی، دین، دارای اصطلاحات متعددی است که در هریک از آنها، اعتقاد به نوعی امر مقدس، متافیزیک و یا موجود برتر و مافوق طبیعی نهفته است. حال، این سؤال مطرح است که چگونه با متد تجربی خود قادر خواهیم بود به مطالعه دین بپردازیم. این سؤال، در سطح کلانتر اینگونه مطرح میشود که رابطه علم و دین یا علم و ایدئولوژی چگونه رابطهای است؟ علوم تجربی چگونه از مباحث دینی، ارزش ها و بهطور کلی ایدئولوژی و بایدها و نبایدها بحث میکند؟ زیرا، در ظاهر این دو از دو مقوله متمایزند.
آگوست کنت، روش اثباتی (تجربی) را در همه علوم امروزی قابل اجرا میداند که این روش بر مشاهده آزمایش و اثبات قوانین است و باید در زمینههایی که حتی امروز در اختیار الهیات و مابعدالطبیعه قرار دارند، تعمیم داده شود (آرون، 1370، ص103). حاصل سخن اگوست کنت این است که وی نه تنها روش اثباتی را بر همه رشتههای علمی تعمیم میداد، بلکه معتقد بود که همه چیز و از جمله دین هم باید و میتواند به روش اثباتی مطالعه شود. کنت، در تعمیم روش اثباتی اینگونه اظهار میدارد که اندیشه علمی به دو معنی از عمومیت برخوردار است: اندیشه اثباتی در ریاضیات و فیزیک یا زیستشناسی جهانگیر است. معنی دیگر اینکه، ما همین که در مسائل نجوم و فیزیک به شیوه اثباتی اندیشیدیم، دیگر نمیتوان در مسائل سیاست و مذهب به شیوهای دیگر اندیشید (همان، ص91).
اما پارتو، در نقد این نگاه، با بیانی رسا می نویسد: علم اساساً ناتمام است و آنان که تصور میکنند علم روزی خواهد توانست چیزی همسنگ مذهب به ما بیاموزد، قربانی پندارهای خود هستند. آن دسته از جامعهشناسانی که مانند دورکیم فکر میکنند، که جامعهشناسی علمی خواهد توانست بنیادهای نوعی اخلاق را بنا کند، آن را جانشین اصول تغییرناپذیر مذهبی قرار دهد، بیآنکه خود آگاه باشند اسیر نوعی شیوه اندیشه غیرمنطقی هستند(همان، ص448).
برای اثبات ادعای مورد نظر و اینکه امروزه در سایر علوم انسانی، شیوههای نوین مطالعه اضافه شده است، مدعیاتی چند نقل میکنیم:
ـ جامعه شناسی علم است به این مفهوم که متضمن روش های نظام یافته پژوهش و ارزیابی نظریهها در پرتو مدارک و استدلال منطقی است، اما نمیتواند مستقیماً به قالب علوم طبیعی ریخته شود؛ زیرا مطالعه رفتار انسانی اساسا با مطالعه جهان طبیعت فرق میکند(گیدنز، 1373، ص28).
ـ در نظر بسیاری، امروز معارضهای که متوجه دین است، ناشی از تعارض بین محتوای علم و دین نیست، بلکه مسلمگرفتن این فرضی است که روش علمی (تجربی) تنها طریق نیل به معرفت است. از نظر راهبرد معرفت شناختی وجوه افتراق روشنگر و نیز وجوه افتراق بارزی بین این دو حوزه برقرار است(باربور، 1362، ص168).
ـ برخی دیگر از جمله دیلتای با تأکید بر تفاوت ماهوی، میان پدیدههای اجتماعی و طبیعی، به معنادار بودن عمل انسانی و عدم امکان جدایی سوبژه از ابژه در مطالعات اجتماعی اشاره میکند. این رهیافتی معناکاوانه و تفسیری به پدیدههای اجتماعی است و هدف پژوهش های اجتماعی را تفسیر اخبار معنادار آدمیان و تفهیم و نه تبیین آن میداند(لیتل، 1373، ص114).
ـ جامعه شناسی علم به کنش اجتماعی است؛ تفهم مستلزم درک معنایی است که فاعل کنش برای رفتار خویش میپذیرد(آرون، 1370، ص541).
بنابراین، در یک تحلیل کوتاه میتوان گفت: ماهیت دین و قضایای دینی و بطور کلی دین، در اصل و حقیقت خود، از هویتی علمی برخوردارند و مراد از علمی بودن دین، تعلق آن به حوزه معرفتی و آگاهیهای بشری در معنای اعم آن که شامل صور ذهنی و پنداری و خیالی میشود نیست، بلکه مراد معرفتی است که در مقام حکایت از حقیقت و ارائه و ظهور آن در مراتب مختلف هستی، عهدهدار هدایت و رهبری بشر است. بی شک، عوامل بسیاری موجب تقابل علم و دین شدهاند که از جمله، میتوان عوامل زیر را نام برد (ر.ک: آشتیانی، بی تا).
الف ـ حرکت تدریجی دیدگاه خدامرکزی (Theocentrism) در جهانبینی مسیحی واسلامیبه سوی انسانمداری و اومانیسم.
ب ـ حرکت تفکر فلسفی ماهیت زدایی در فلسفه و علوم طبیعی و انسانی و تمایل به سوی قبول وجود بر ماهیت و گرایش به حسگرایی و عقلگرایی و تجربهگرایی در پهنههای معارف انسان.
ج ـ حرکت تدریجی تقدسزدایی از تمدن بشریت.
د ـ تفوق تدریجی تمدن مادی بر فرهنگ معنوی
ه ـ جهتگیری کلی تمدن بشری به سمت عقلانیت یافتگی ناسوتی شدن و دنیاگرایی جوامع معاصر
و ـ تحولات شدید صنعتی شدن و حاکم شدن بوروکراسی و...
ز ـ ایجاد جریان های تدریجی دنیاطلبی، مادیت جویی، تعیّش پرستی واز خودبیگانگی انسان ها و... (همان).
اما به نظر میرسد، این عوامل و بسیاری از عوامل دیگر در این زمینه، بیشتر جنبه سیاسی داشته و امروزه به عنوان یک اهرم سیاسی برای دورنگه داشتن دین از صحنه سیاست و بیداری اسلامی و دینی صورت می گیرد. به همین منظور، دین را غیر علمی جلوه میدهند.
به هر حال، این تحقیق، از نوع مطالعه دین از منظر جامعه شناسی است و در باب دین از منظر جامعهشناسان، بر حسب اینکه آن را چگونه تلقی کنیم، حوزه جامعهشناسی دین تغییر میکند. چند تلقی در این زمینه معمول است:
یکی اینکه، حوزه هر امر مقدسی را حوزه دین تلقی کنیم. بر این اساس، جامعهشناسی دین یعنی جامعهشناسی امر مقدس. لذا، مرزی بین مسائل دینی وجود نخواهد داشت. دوم اینکه، دین را به عنوان اعتقادات ماورایی تلقی کنیم. در این صورت، حوزه جامعهشناسی دین تغییر میکند. البته، در نگاهی دیگر، میتوان دین را به عنوان یک جهانبینی، زیرمجموعه حوزهای خاص در نظر گرفت که در این صورت، باید آن را با کل جهانبینی، یکسان تلقی کرد. بهطورکلی، میتوان گفت: جامعهشناسیدین علمی است که مظاهر جمعی دین، اعمال ورفتارهایی را که عرف بدانها نام دینی داده است، بررسی میکند. بنابراین، کار جامعهشناسی دین، تحلیل اجتماعی دین است (معرفت، 1375، ص8).
این مقاله بر آن است تا نوع تحلیل دکتر شریعتی را در باب دین بررسی نماید. سؤال اصلی تحقیق، این است که شریعتی دین را چگونه تفسیر میکند؟ نوع تفسیری که وی از دین و چگونگی فهم آن ارائه میدهد، تا چه میزان با تفسیر اندیشمندان و متفکران اجتماعی مسلمان، که از صدر اسلام تا کنون مطرح بوده، تطابق دارد؟ آیا وی در تحلیل دین بیشتر از آراء جامعهشناسان و اندیشمندان اجتماعی غیرمسلمان متأثر بوده یا از اندیشمندان مسلمان؟و بالاخره نوع تفسیری که وی از دین ارائه میدهد، مبتنی بر تفسیر دیالکتیکی و تضادی است و در تفسیر دین بیشتر از مارکس متأثر است، یا اینکه ایشان به شیوه وبری و یا دورکیمی به تفسیر دین میپردازد؟ سؤالات فوق و مجموعهای از سؤالات از این دست، و یافتن پاسخ آنها از لابلای کلمات شریعتی و مقایسه و ارزیابی آن با تفسیر رایج اندیشه اسلامی و متفکران اجتماعی مسلمان، مسئله اساسی این پژوهش است.
رویکردهای گوناگون مطالعه دین
دین، که کلمهای عربی است ودرلغت به معنای قضاوت، جزا، اطاعت، انقیاد، آیین و شریعت به کار میرود.دراصطلاح اهل فن معانی بس متعددی دارد:
الف ـ برخی دایره شمول دین را بسیار وسیع گرفته و آن را شامل هر نوع جهانبینی و ایدئولوژی میدانند. در این اصطلاح عام، دین شامل ادیان آسمانی، لائیک، و نیز امور مقدس و غیر مقدس میشود.
ب ـ برخی دیگر، تعریف دین به جهانبینی و ایدئولوژی را منتفی دانسته و اساساً دین را اعتقاد به نوعی متافیزیک میدانند. مصداق این موجود متافیزیک میتواند خدا و غیر او باشد. از جمله این افراد تیلر (Tylor)، دین را بطور خلاصه اعتقاد به موجودات روحانی میداند(همتی، 1371، ص22).
ج ـ گروهی دیگر، دایره دین را محدودتر کرده و آن را منحصراً شامل اعتقاد به امور مقدس میدانند. دورکیم، از جمله این افراد میگوید: دین نظامی یگانه از عقاید، اعمال مربوط به چیزهای مقدس است، چیزهایی که باید ممنوع شود و کنار گذاشته شود، عقاید و اعمالی که همه پیروان را در قالب یک اجتماع اخلاقی واحد به نام کلیسا (معبد و ...) اتحاد میبخشد(همان، ص 24).
د ـ و بالاخره، گروه دیگری دایره شمول دین را به مراتب تنگتر نموده و اعتقاد به خدا را محور تعریف دین قرار دادهاند. ماکسمولر در این زمینه میگوید: دین کوشش و تلاشی برای تصور آنچه تصور ناپذیر است و بیان آنچه بیان ناپذیر است و اشتیاق بینهایت است. البته، کسان دیگری دین را به اعتقاد به موجود برتر و مقدس تعریف میکنند که ما آنها را نیز در همین طیف قرار میدهیم. بنابراین، در هریک از معانی چهارگانه فوق، اعتقاد بهامری مقدس یامتافیزیک و یا موجود برتر وجود دارد (همان).
حاصلآنکه، به نظر میرسد در تعریف دین توجه به نکاتی چند ضروری است:
در تعریف دین، اخذ قید اعتقاد به قوه یا قوای مافوق طبیعی و به اصطلاح ماوراءالطبیعه و در عین حال، مقدس ضروری است. حال، این موجود برتر و مافوق طبیعی و بلکه برتر از انسان و مقدس، باید دارای ویژگی های زیر باشد:
ـ وجودی مستقل از ذات انسان ها داشته باشد.
ـ از محدوده ماده و مادیات خارج باشد و با حواس ظاهری قابل درک نباشد و تنها با فطرت و وجدان بتوان آن را دریافت.
ـ موجودی با شعور و اراده است و با انسان ها در ارتباط است و لذا خواست های آنان را میشنود و اگر بخواهد بدان پاسخ میدهد.
ـ انسان نیز، بویژه در ناملایمات و سختیها، به او پناه برده و از او استمداد میطلبد.
ـ با این اوصاف، دین عبارت است از اعتقاد به نیروی غیبی و آگاه و با اراده و مقدس که لازمه این نوع اعتقاد، خضوع و تسلیم یا اختیار و آگاهی در برابر اوست که عبادت نام دارد (رجبی، ش22).
بنابراین، رویکردهای گوناگون مطالعه دین و پدیدههای دینی را میتوان از چهار منظر مورد بررسی قرار داد:1ـ منظر جامعهشناسی؛2ـ منظر دینی؛ 3ـ منظر فلسفی و کلامی؛3ـ منظر روان شناختی؛
رویکرد اول، خود به دو نگاه: جامعهشناسی دین (Sociology of Religion) و جامعهشناسی دینی (Religiuos Sociology) تقسیم میشود. جامعهشناسی دین، در پی فهم ماهیت پدیدههای دینی، از نگاه جامعهشناسانه است و پدیدههای دینی را به عنوان "پدیدههای اجتماعی" مورد مطالعه قرار میدهد. جامعهشناسی دینی نیز پدیدهها و رفتارهای دینی را به عنوان بخشی از پدیدههای اجتماعی با متدهای دینی مورد بررسی قرار میدهد (فروند، 1368، ص87).
رویکرد دوم، در پی فهم ماهیت دین، از نگاه مفسران واقعی دین و آیات و احادیث اسلامی است.
رویکرد سوم، این است که به مطالعه دین میپردازد اما از نگاه کلامی و فلسفی. این گروه، در مقام صدق و کذب مدعیات دینیاند. متکلمان برآنند تا حقانیت دین خود را اثبات نمایند و نیز بطلان اندیشههای مقابل را با برهان عقلی به اثبات رسانند.
رویکرد چهارم، این است که به دین به عنوان یک پدیده فردی و نوعی رابطه انسان با موجود فوق طبیعی میپردازد. آنچه مورد نظر ماست، رویکرد نخست است.
بنابراین، دین واقعیتی است عینی و خارجی که هر چند رفتار و رابطه فرد را با موجودی مقدس و ماوراءالطبیعی مطالعه میکند، اما این نوع رفتار خود دارای آثار اجتماعی است و به تعبیر دورکیم، دین پدیده اجتماعی است و در زمینه اجتماعی رخ میدهد (کوزر، 1370، ص198). بنابراین، شاخهای درجامعهشناسی تحت عنوان جامعهشناسی دین ایجاد شده که رفتار دینی را در قالب جامعهشناسی مطالعه میکند. جامعهشناسی دین، رفتار دینی را به عنوان نوعی رفتار اجتماعی مطالعه میکند.
بنابراین، اجمالاً، انواع رویکردهای جامعهشناختی نسبت به دین را مورد توجه قرار میدهیم. امروزه علیرغم گذشت حدود یک قرن و اندی از عمر جامعه شناسی، مطالعات جامعه شناختی دین هنوز متأثر از اندیشههای نظریهپردازان کلاسیک این علم، یعنی کارل مارکس، امیل دورکیم و ماکس وبر است و تقریباً همه جامعهشناسان بعدی، مطالعات دینی خود را با تمایل به نظریه هریک از رویکردهای سهگانه این نظریهپردازان ارائه دادهاند. ما نیز در این مقال، به بیان اجمالی نظریه دینی مارکس و تاثیرپذیری شریعتی از آن می پردازیم:
شریعتی؛ جامعهشناس دین یا متفکر اجتماعی؟
به نظر می رسد، بررسی افکار و اندیشه دکتر شریعتی را باید در زمره مباحث تفکرات اجتماعی قرار داد و نه از زمره مباحث جامعهشناسی. چه، شیوه و متد و روش مطالعه دکتر شریعتی، اتکا چندانی به روش های تجربی صرف، که همواره با آمار و ارقام و مقایسه و نمونهگیری سر و کار دارد، ندارد، بلکه وی بیشتر به بحث های نظری و تعقلی و استنباطهای فردی خود از مسائل اجتماعی متکی است. وی میگوید: الان جامعهشناسان، ریش خودشان را به دست آمار و اعداد دادهاند، یعنی چه؟ آمار پرستی که در جامعهشناسی ما، به خصوص در ایران، تحمیل میشود، یعنی جامعهشناس وقتی وارد ده میشود، چشم و اندیشه و تفکرش را به آدمها نمیدوزد، بلکه فقط سؤال های تستی طرح میکند، آنها جواب میدهند و بعد آن را میدهد به ماشین، نتیجه میگیرند (شریعتی، 1361، ج 31، ص9ـ338).
افزون بر این، آثار دکتر شریعتی که بیشترین حجم آن را تشکیل میدهد، مطالعات تاریخی است و از روش مقایسه بهره فراوان برده است و این همان شیوهای است که متفکران اجتماعی از آن بهره میبرند. از سوی دیگر، دکتر شریعتی نظیر اندیشمندان اجتماعی بیشتر به مباحث مبتلیبه جامعه میپرداخت و در فکر ایجاد یک رنسانس اسلامی بود.
از نظر هدف نیز شریعتی همانند اندیشمندان و متفکران اجتماعی میاندیشید. وی، پیش از آنکه به عنوان یک جامعهشناس مطرح باشد، یک فیلسوف تاریخ است که به تحلیل های کلی فلسفی روی میآورد. لذا، وی همیشه به دنبال کشف قوانین و اصول کلی تحولات جوامع بشری بوده است و در مطالعات او ما کمتر به جزءنگری بر میخوریم. بیشتر، او به مطالعات کلنگری روی آورده است.
حاصل آنکه، میتوان گفت: علیرغم اینکه شریعتی به عنوان یک جامعهشناس مطرح است، اندیشه وی بیشتر در زمره مباحث اندیشمندان اجتماعی مطرح است تا در مباحث جامعه شناسی صرف. به نظر می رسد، همین موضوع موجیب شده است که وی در تفسیر دین با اندیشمندان دینی و تفسیر رایج دینی فاصله بگیرد. به هرحال، شریعتی به عنوان یک متفکر اجتماعی، برای بیان نوع تحلیل وی از دین، لاجرم بیان بستر اجتماعی و متفکران و اندیشه مندانی که وی از آنان تاثیرپذیرفته، ضروری است.
اندیشهها و بستر اجتماعی
از آنجایی که دکتر شریعتی مدرک دکترای خود را در زمینه تاریخ تمدن و جامعه شناسی اخذ کرده، و در خصوص دین و مبانی و اصول آن به تجزیه و تحلیل پرداخته، به دین از زاویه بیرونی، و نه به عنوان یک متدین و مسلمان و معتقد، بلکه به عنوان یک جامعهشناس به ارزیابی دین پرداخته، و دین را از زاویه جامعهشناسی بررسی کرده و با تحلیل های خویش تفسیری نو از آن ارائه داده است. با این وجود، همانطور که خود شریعتی نیز اشاره دارند، ایشان چندان در قید بند و ضوابط و معیارهای جامعهشناسان نیستند. از این رو، به نظر می رسد، ایشان یک اندیشمند و متفکر اجتماعی است، و نه یک جامعهشناس دین.
در خصوص شناخت زمینه های فکری هر متفکری توجه به چند نکته ضروری است: شناخت اندیشه و افکار و نحوه تحلیلهای وی؛ شناخت جریان های فکری موجود و میزان تأثیر وی از متفکرین معاصر خود؛ شناخت حوادث و رخدادهای مهم جامعه آن روز و بطورکلی زمینه و بستر اجتماعی. از جمله عواملی که موجب شکلگیری و رشد شخصیت افراد میشود، محیط و بستر اجتماعی است که فرد در آن قرار دارد. دهه 1330 که همزمان با آغاز رسمی فعالیت های علمی و سیاسی دکتر شریعتی است، احزاب و جریان های اجتماعی و سیاسی گوناگون، بویژه جریانات و احزاب چپ، جوّ حاکم بر ایران را در اختیار داشتند به گونهای که عامل اصلی سرنگونی حکومت دکتر مصدق در 28 مرداد 1332 حزب توده ایران بود. از این رو، گروه های اسلامی و ملی و نهضت ملی مقاومت، که شریعتی عضوی از آن بود، در مقابل اینگونه جریانات فکری عکسالعمل و مقاومت از خود نشان دادند. ورود شریعتی در مباحث و تحلیل های مارکسیستی و دیالکتیکی از وی چنان شخصیتی ساخت که وی در تحلیل بسیاری از مباحث دینی متأثر از آنهاست. تقریباً از جمله اولین آثار وی در همین سال ها یعنی کتاب خداپرست سوسیالیست ابوذر گواه این مدعا است.
علاوه بر جریان فکری حاکم، که شریعتی شدیداً از آن متأثر بود و خود نیز بدان اذعان داشت، به گونهای که حتی ایدئولوژی را نیز به نحو مارکسیستی تفسیر میکند (حمید پایدار، 1372، ص 17). وی از برخی اندیشمندان معاصر و حتی غیر معاصر خود نیز از جمله، مولوی، صادق هدایت، شاندل، اقبال، فانون، مترلینگ، و... متأثر بوده است که ذیلاً به اجمال بیان میگردد:
شریعتی، خود میگوید:
مولوی، دو بار مرا از مردن باز داشت: بخشی سالهای بلوغ بوده، بحران روحی همراه با بحران فلسفی. چه، اساسا من خواندن را با آثار مترلینگ آغاز کردم و آن اندیشههای بی سرانجام و شکآلود که نبوغی (نابغهای) چون او را دیوانه کرد، پیداست که با مغز یک طفل دوازده ساله کلاس ششم دبستان چه میکند؟ این تشتت فکری در دنیای تصوف که به شدت مرا مجذوب خویش کرده بود، طوفانیتر و دیوانه کننده شد. سال های 25 تا 1328 جامعه نیز بیهدف بود و آنچه هرج و مرج حزب توده و آخوندیسم جان گرفته و بازیگران سیاسی آزاد خیال و فلسفه بافی ها عرفانگرایی ها، مقدس مأبی ها، رمانتیسم بیمحتوا با مشغولیت های زندگی و شکرگذاری از نعمت...، من جزو اولیها بودم، پوچی، بدبینی فلسفی، بیگانگی با واقعیت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسؤولیت و برداشتن لقمههای فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمه ادراک و همزمانی آن با بحران بلوغ، مسیر صادق هدایت را پیش گرفتم... و ناگهان تنها دلبستگیام به این دنیا، در زندگی مرا مردد کرد: مثنوی!!... مرگ و زندگی دو کفه همسطح بودند، اما مثنوی، کفه زندگی را سنگینتر کرد. زنده ماندم و با آغاز نهضت ملی جهت گرفتم (شریعتی، 1356، ص 199).
از دیگر کسانی که روح دکتر شریعتی را به شدت متأثر کرد شاندل است. وی در این مورد میگوید:
شاندل، این روح شگفتی که جز من کمتر کسی او را خوب میشناسد، یکی از تراژدیهای پردرد و رنجآور تراژدی اثر شاندل نویسنده فرانسوی زبان، که من بیش از هر نویسنده و متفکری از نظر هنری و فکری (چه علمی و چه اعتقادی)، تحت تأثیر شگفت اویم.(شریعتی، بی تا ب، ص690). از میان همه متفکران و همه نویسندگان و دانشمندان امروز جهان، کسی چون شاندل مرا گرفتار علم خویش نکرده است. روح او در همان فضا سیر میکند که روح من، اندیشهاش قدرت و ظرافت آمیختهای دارد که من دوست میدارم و آرزو میکردم که کاش میداشتم...(همان، ص 708) شدت دلبستگی من به اثر شاندل پیداست و در همه افکار و خیالات و عواطف و... حتی زندگی بیرونیم میتوان به روشنی یافت...(همان، ص713).
علامه اقبال نیز از جمله کسانی است که شریعتی شدیدا از او متأثر است. بهگونهای که این امر بااندک تأمّل در کتاب ما واقبال مشهود است. و اساساً این بازسازی اندیشه دینی چیزی بود که شریعتی از اقبال برگرفت (سروش، 1373، ص 407).
علاوه بر جریان های فکری، به ویژه مارکسیسم و نیز تأثیر شریعتی از برخی نویسندگان و روشنفکران معاصر خود، شناخت بستر اجتماعی و حوادث و رخدادهای آن روزگار برای شناخت آثار و افکار و شکلگیری زمینههای فکری وی بسیار مؤثر است. از آنجایی که این تحقیق، یک تحقیق جامعهشناختی است و نه تاریخی، تنها به ذکر برخی حوادث مهم آن دوران، که شریعتی نیز از آن بی تأثیر نبوده است، بسنده کرده و تحلیل این حوادث را به مجالی دیگر حوالت میدهیم.
برخی از مهمترین حوادث آن روزگار: نهضت ملی مقاومت، ملی شدن صنعت نفت، کودتای 28 مرداد 1332، شکست دکتر مصدق، اوج خفقان و استبداد حاکم پس از آن، انجمن ایالتی و ولایتی، کاپیتولاسیون، واقعه 15 خرداد، تبعید حضرت امام، زمینههای شکلگیری انقلاب اسلامی در سالهای 55 و 1356و ... از جمله حوادث مهمی است که دکتر شریعتی به گونهای در آثار خویش در مقابل آنها موضعگیری کرده و یا از آن متأثر بوده است.
حاصل آنکه، به اذعان خود شریعتی، افراد صاحب فکر، اندیشه و یا جریانات اجتماعی به نحوی در شکلگیری شخصیت و اندیشههای شریعتی تأثیر داشته است که اثر برخی از این عوامل، از جمله نوع تحلیل های وی که بیشتر متأثر از تحلیل های مارکسیستی است، مشهودتر است. برخی جریانات و حوادث اجتماعی نیز که بعضاً شریعتی در مقابل آنها موضعگیری نموده است، از جمله زمینهها و عواملی است که به نحوی در شکلگیری اندیشههای شریعتی مؤثر بوده است. از مهم ترین این جریانات میتوان نهضت ملی مقاومت و نهضت آزادی نام برد. بیشترین تأثیر شریعتی در این زمینه را میتوان از نوع برداشت ها و تفاسیری که وی در کتاب های اسلامشناسی خویش از آثار مهندس بازرگان متأثر است، نام برد.
در بررسی و نقد این نوع تحلیل ها از دین باید گفت: هم بستر اجتماعی و هم فضای فکری حاکم بر عصر شریعتی و هم اندیشه مندانی که وی از آنها تأثیر پذیرفته و خود نیز به آن اذعان دارد، چنان شخصیتی از شریعتی ساخته است که وی در تفسیر دین از معارف اهل بیت علیه السلام زاویه گرفته، و به عنوان یک متفکر اجتماعی و یک روشنفکری، که البته دغدغه دین هم داشت، به تحلیل دین روی آورده است. در حالی که یک متفکر مسلمان، باید با الهام گرفتن از آیات قرآن، احادیث پیامبر صل الله علیه و آله و روایات ائمه علیه السلام، به بحث های اجتماعی روی آورده و به تجزیه و تحلیل پدیدههای اجتماعی ـ تاریخی بپردازند. از نظر روش نیز مطالعات و تحقیقات اجتماعی بیشتر مبتنی بر روش عقلی و قیاسی است. علاوه برآنکه، از دیگر متدهای تحقیق نیز استفاده میشود: در واقع، از نظر روشی، تقریباً یکی از امتیازات متفکران مسلمان، بهرهگیری از روش های مختلف تحقیقی است که از دیرباز و بویژه پس از پیدایش جامعهشناسی همواره مورد نقد و بررسی و نزاعهای علمی بوده است. برخی، روش مناسب را تنها تجربه بیرون دانستهاند. گروهی نیز به تجربه درونی اهمیت دادهاند، جمعی دیگر بر نقش و سهم روش عقلی تأکید کردهاند، ولی متفکران اجتماعی، بویژه اندیشمندان مسلمان از همه این روش ها، به علاوه روش وحی نیز سود جستهاند(رجبی، 1381، ص 8). از نظر موضوع نیز اندیشه متفکران اجتماعی در پی مطالعه جوهره و ذات طبیعت جامعه است و اینکه چگونه میتوان وضعیت موجود جامعه را به وضعیت مطلوب تبدیل کرد. در حالی که در جامعهشناسی مطالعه جوهر و ذات جامعه و یا مطلوبیت امری بیمعناست.
در اینجا برای استخراج نظریه دینی دکتر شریعتی و نیل به تفسیر مارکسیستی از آن، بیان رویکرد دینی کارل مارکس ضروری است.
نظریه دینی کارل مارکس
سهم مارکس در مطالعات دین ناچیز است. وی، بر خلاف دورکیم و ماکس وبر، توجه عمیقی به دین نداشته، و به دین به عنوان امری روبنا مینگریست که تابع محرکه اصلی جوامع یعنی ابزار تولید است. وی، توجه اهل نظر را به شباهت های فرهنگی و کارکردی بین دین، قانون، سیاست و ایدئولوژی که همه جنبههای روبنایی جامعه بشری هستند جلب کرده است و برآن بود که روبناها نهایتا بر اثر روابط تولیدی، تعیین میگردند (ر.ک: الیاده، 1373).
در عصر مارکس که اندیشه هگل حاکم بود و زمینه فکری فلاسفه آلمان این حقیقت را تشکیل میداد که در برابر سؤال خدا چیست؟ و خدا کیست؟ انسان را خدا معرفی میکردند. مارکس و دیگر هگلیها، با توجه به این بخش از عقاید هگل که میگفت: خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است به بیراهه رفته و منظور هگل را چنین بیان کردند که منظور او همان خدایی است که از الوهیت خود خارج شده است. البته، بیشتر مارکس متأثر از فوئرباخ این فیلسوف آلمانی است که اندیشه اومانیستی را رواج داد و معتقد بود که انسان خدایی است که خود خلق کرده است، بنابراین، خداگرایی هگل به انسانگرایی یا اصالت فرد رو نمود.
بنابراین، در نظر مارکس، دین از اهمیت ثانوی برخوردار است. چه، ایدئولوژی روبناست و در مکتب مارکسیسم، همه چیز براساس وضع اقتصادی شکل میگیرد و عامل تحرک همه چیز وضعیت اقتصادی است. عامل تحرک وضع اقتصادی نیز، وسایل و ابزار تولید است. به گونهای که حتی فکر(و مذهب) انسان نیز تابع و معلول وضع اقتصادی جامعه میباشد(صدر، 1406ق، ص138). در نظر مارکس، ایدئولوژی و مذهب تصور یا آگاهی دروغینی است که طبقه حاکم به خاطر منافع خود از واقعیت ها دارد(توسلی، 1372).
مارکس علت اساسی پیدایش دین را، وضع اقتصادی جامعه میداند و بدین ترتیب، اساسا آن را ساخته دست بشر میداند. در مقاله نقد فلسفه حقوق هگل مینویسد:
انسان سازنده دین است و نه دین سازنده انسان، دین همانا ناآگاهی به خود و احساس به خود برای انسان است که هنوز برخود فائق نیامده یا دوران خود را از دست داده است. لکن این تحقیق محیّر العقول سرشت بشر است چرا که سرنوشت بشر واقعیتی حقیقی ندارد و در نتیجه، پیکار علیه دین به منزله پیکار علیه جهانی است که دین جوهر روحانی آن است. فلاکت دین، در عین حال بیانگر فلاکت واقعی و اعترافی به آن فلاکت است. دین به منزله آه یک موجود مستأصل، قلب یک جهان سنگدل و نیز روح یک هستی بی روح است. دین تریاک مردم است. ناپدیدی دین، که به منزله خوشبختی وهمی مردم است، اقتضای خوشبختی واقعی آنها به شمار میآید (پییتر، 1350، ص263).
هر چند ایدئولوژی به معنای مکتب، حق و یا باطل، بکار میرود، اما این مفهوم نزد مارکس یک معنی تحقیرآمیز و منفی دارد. نزد مارکس، ایدئولوژی فقط به معنای ایدئولوژی باطل است و در آن هیچ مفهوم حق نخوابیده است. در ایدئولوژی، مفهوم خطا، فریب، سرابآسا بودن، گول زننده بودن، الینه کننده بودن نهفته است. از نظر مارکس دین، فلسفه، حقوق، اخلاق، علم سیاست و علم اقتصاد ایدئولوژی است. البته، سرلوحه همه آنها دین است (سروش، بی تا، ص 120).
از نظر مارکس، دین و ایدئولوژی از نظر واقعنمایی نیز چیزی را نه تنها نشان نمیدهد که واقعیت را وارونه جلوه میدهد. ایدئولوژی زمانی واقعیت را وارونه و زمانی هم خود واقعیتی وارونه است. لذا ایدئولوژی شناخت راستین از حقیقت روابط به دست نمیدهد. از آن رو که زمانی واقعیت را وهمآلود میبیند و درکی از واقعیت را نشان میدهد که بر توهم استوار است.
در واقع، مارکس، در عبارت معروف خود دین افیون توده هاست قصد توهین به دین را نداشت، مقصود او، چنانکه از سیاق مقالهاش درباره هگل بر میآید، این است که در جهانی که بهرهکشی از انسان رایج است، دین برای انسان لازم است؛ چرا که بیان دردمندی واقعی انسان و اعتراض علیه دردمندی واقعی است. مارکس بر آن بود که تا همه شرایط اجتماعی دین به مدد انقلاب زایل نگردد، دین محو نخواهد شد (گیدنز، 1373، ص 492).
مارکس در تفسیر دین از اندیشه دو متفکر متأثر بوده است: فوئرباخ و هگل، بلکه در تفسیر دین بیشتر از آثار و آراء فوئرباخ متأثر بوده است. فوئرباخ، در کتاب خود تحت عنوان جوهر مسیحیت (The Essence of christianity) دین را عبارت از عقاید و ارزش هایی میداند که بوسیله انسان ها در تکامل فرهنگی شان بوجود آمده است، اما اشتباهاً به نیروهای الهی یا خدایان نسبت داده شده است و از آنجایی که انسان ها، تاریخ خود را کاملاً درک نمیکنند، معمولاً ارزش ها و هنجارهایی را که بطور اجتماعی ایجاد شدهاند، به اعمال خدایان نسبت میدهند و هم ایشان اصطلاح بیگانگی را برای اشاره به وجود آوردن خدایان یا نیروهای الهی متمایز از انسان بکار میبرند. بدین معنا ارزش ها و عقایدی که بوسیله انسان ها بوجود آمدهاند، ناشی از موجودات بیگانه یا جداگانه ـ دینی و خداییـ پنداشته میشوند. این دقیقاً همان نقطهای است که مارکس بدان میپردازد. به نظر مارکس، دین نشان دهنده از خودبیگانگی انسان است. دین سعادت و پاداش را به زندگی پس از مرگ موکول میکند و پذیرش تسلیم طلبانه شرایط موجود را در این زندگی میآموزد. بدین سان، با وعده آنچه در جهان دیگر خواهد آمد، توجه از نابرابری ها و بیعدالتیها در این جهان منحرف میشود. ارزش ها و اعتقادات دینی غالباً نابرابری های قدرت و ثروت را توجیه میکنند (بشلر، 1372، ص 5).
هگل نیز از جمله کسانی است که مارکس در تفسیر دین از وی متأثر بوده است. هگل میگوید:
دین به نحو مجازی مبین آرزوهای انسان ناکام است. این تصویر از ایدئولوژی، به نحوی که در اندیشه هگل یافت میشود، عاری از بسیاری از نقایص است که در نظریه مارکس درباره ایدئولوژی وجود دارد. در اندیشه هگل، اشارهای است به این معنا که کار ایدئولوژی عمدتا حمایت از منافع طبقاتی است و یا اینکه بایستی ایدئولوژی را به این دلیل که وظیفهاش سازش دادن انسان ناخرسند با وضعیت اجتماعی است، به عنوان وهم و خیال طرد کرد. با این حال، هگل با مارکس در این باره موافق است که انسان ها تنها به این دلیل، جهان دیگری در خیال میسازند و در آرزوی آن هستند که نمیتوانند در این جهان به خرسندی دست یابند(رابرتسون، 1374، ص337).
مارکس، مذهب را به عنوان شکلی از آگاهی کاذب و وسیله نیرومندی در مبارزه قدرت بین طبقات اجتماعی میدانست. از نظر مارکس، اعتقاد مذهبی شکل عمیق از خود بیگانگی (Alienation) انسان است؛ یعنی وضعیتی که در آن مردم کنترل خود را بر دنیای اجتماعی، که خود ایجاد کردهاند، از دست میدهند... علاوه براین، مارکس ادعا کرد که مذهب مسلط در هر جامعه همیشه مذهب طبقه حاکم از نظر سیاسی و اقتصادی است و این مذاهب همواره نابرابری ها و بیعدالتیهای موجود را توجیه میکند. مذهب حاکم، منافع طبقه حاکم را مشروعیت میبخشد ومانند مواد مخدر طبقه ستمدیده را به قبول سرنوشت خود وا میدارد (هیوز، 1369، ص388).
حاصل آنکه، در نظر مارکس دین اصالت ندارد و تنها ابزاری در دست زورمندان برای تحمیل عقائد خود به ستمدیدگان است. در واقع، روی آوری به دین به دلیل توجیه وضعیت موجود و عجز از مقابله با ناملایمات و تسکین دردهاست. چون آدمی در این جهان میخواهد زندگی سازگار کند، زندگی بیتعارض و بی مزاحمت. بنابراین، در این زندگی بیتعارض، انسان همیشه سعی میکند که جهان ذهنی خود را با جهان خارج سازگار کند. در نظر مارکس اگر بخواهیم اندیشه دینی را بر اندازیم، نباید نزاع فکری با دین کنیم، بلکه باید محیطی را که دینزاست از بین برد.
خلاصه سخن مارکس این است که انسان دین را میآفریند، دین وارونه دیدن عالم است و وارونه دیدن خود انسان است. به دلیل اینکه انسان وارونه است، کسی که در محیط وارونه زندگی میکند، اندیشههای او هم وارونگی و اعوجاج پیدا میکند(سروش، بی تا، ص120).
نقد و بررسی دیدگاه مارکس
در نقد دیدگاه مارکس و بطورکلی تفسیر مارکسیستی از دین، همین بس که از گزارش های تاریخی و آثار بر جای مانده از بشر روزگار نخستین به دست می آید که دین همواره در زندگی بشر عاملی تعیین کننده و نقش آفرین بوده است. دینداری بشر در قالب باورها شعایر، آداب و رسوم گوناگونی تبلور یافته است. توجه دین به سعادت ابدی انسان و حیات اخروی بدین معنا نیست که نقشی در حیات دنیوی انسان ندارد، با نگاهی به تاریخ بشر به خوبی می توان دریافت که دین آثار و برکات بسیاری برای انسان ها و جوامع انسانی اعم از دینی و غیردینی داشته و دارد(حیدری، 1388، ص 114).
اما پس از رنسانس و فرایند شتابان مدرنیزاسیون در غرب، تردیدهایی در مورد دین و کارکردهای اجتماعی آن پدید آمد که موجب پیدایش سکولاریزم شد. فراگیری و سلطه این اندیشه منجر به حذف تدریجی دین از ساحت های سیاسی- اجتماعی جوامع غربی شدو درست زمانی که مارکس به تحلیل نقش دین می پرداخت. صدور و رسوب این اندیشه در شرق و جهان اسلام نیز این سؤال را پدید آورد که آیا دین تنها به بعد فردی انسان محدود می شود، یا بعد اجتماعی زندگی او را نیز در بر می گیرد. در نتیجه، در جوامع دینی دو جبهه جدی میان دو نحلة فکری متباین شکل گرفت: برخی با اصالت دادن به انسان و خواسته های او، نگاهی ابزاری به دین داشته، بحث انتظار بشر از دین را مطرح ساختند. موضع این عده در قبال دین، اعطای نقشی حداقلی به دین و تخصیص آن به ساحت های خصوصی زندگی انسان بود. این گروه معتقد بودند که در گذشته به دلیل محدودیت دانش ها و تجربیات، مردم همه امور خود از عبادت تا طبابت را از دین انتظار داشتند، ولی امروزه بسیاری از این امور علمی، تخصصی و عرفی شده است. دیگر کسی طبابت، اقتصاد... و حتی قضاوت را از دین انتظار ندارد. بنابراین، می توان گفت: انتظار بشر از دین تغییر کرده و امروزه نگاه به دین، حداقلی است و دین فقط به حوزه ارتباط افراد با خدا خلاصه می شود.
در مقابل، برخی دیگر اصالت را به دین دادند. بحث انتظار دین از بشر و گفتمان نیاز به دین را مطرح کردند. اینان با دلایل عقلی، نقلی و تاریخی، اصل نیاز بشر به دین و سایر نیازمندی ها اعم از اجتماعی، اعتقادی و اخلاقی به دین را توجیه کردند. در این رویکرد، انتظار بشر دامنه دین و حیطة کارکردی آن را تعیین نمی کند، بلکه این خود دین است که به دلیل جامعیت خویش، نیازمندی های اساسی انسان را تأمین و در عین حال، راهکارهای رفع این نیازها را نیز به انسان نشان می دهد(احسانی1387، ص94).
بر همین اساس، برخی اندیشمندان مانند هیوم، فروید و مارکس مذهب را به عنوان یک فرایند ذهنی یا روانی ناخودآگاه، کاذب و یا افیون و مسکّنی برای دردها و آلام بشر تلقی کرده اند. در این دیدگاه، دین پدیده ای غیرعقلانی و واهی تعریف می شود. آنها بر این باورند که انسان ها به این دلیل در مذهب درگیر شده اند که سطح معینی از امیدواری، آرامش و راحتی ـ هرچند موقت و کاذب ـ را برایشان فراهم می کند. با این حال، توضیح نمی دهند که با کنار رفتن پرده جهل و ناآگاهی و حصول علم و آگاهی، چگونه این افکار واهی و پوچ، می تواند همچنان در طول تاریخ رضایت و خرسندی قابل قبولی را برای افراد ایجاد کند (گاتری، 1996، ص 414)، به گونه ای که در طول تاریخ هیچ جامعة بی دینی را نمی توان سراغ گرفت، طبیعی است که این گروه در تحلیل دین و مظاهر دینی به بی راهه رفته اند.
اما در مقابل، بسیاری از محققان بر جنبه های عقلانی و ادراکی و شناختی دین تأکید دارند. به طور خاص رویکرد انتخاب عقلانی، دین را به عنوان یک برآورد هزینه ـ فایده تعریف می کند. به نظر می رسد، این رویکرد هم دارای مشکل است؛ چون تا وقتی که از هر دو جنبه ترجیحات فردی و زمینه ای که افراد در آن دست به انتخاب می زنند، اطلاعاتی نداشته باشیم، نمی توان از دین به عنوان یک ابزار پیش بینی کننده استفاده کرد. علاوه بر این، مردم نمی توانند در همه شرایط احتمالات عینی و حداکثر فواید مورد انتظار را تبیین و ارزیابی کنند(مونتگومری، 1996،ص445).
دیدگاه دیگر از جمله دورکیم، بر جنبه های حمایتی و اجتماعی دین تأکید دارد. این رویکرد جامعه شناختی، مذهب را به عنوان بعد مهمی از عرف و قرارداد اجتماعی می بیند. از منظر دورکیم، دین به عنوان یک سیستم یکپارچه از باورها و آداب و رسوم منسوب به امور مقدس است که همه امور نامقدس را از آن جدا و مجزا می کند.
به طور کلی، رویکردهای نظری نسبت به دین را می توان به رهیافت های اندیشه گرا، احساس گرا، کارکردگرا، معناگرا و جبران گرا طبقه بندی کرد:
1. رهیافت اندیشه گرا، دین را از سنخ تفکر و اندیشه می داند که انسان در مواجهه با تجارب حیرت آور و هراس آور زندگی خویش بدان متوسل می شد تا آنها را فهم و ادراک کند.
2. رهیافت احساس گرا، دین را به عکس العمل های احساسی و عاطفی انسان در مواجهه آن تجارب شگفت و گریزناپذیر ـ مانند سوانح، شرور، مرگ، حوادث غیرمترقبه از جمله سیل، زلزله، طوفان و... ربط می دهد.
3. رهیافت کارکردگرا، به جای تعریف دین براساس ذات و ماهیت آن، تعریفی کارکردی از دین ارائه می دهد و به کارکردهای عمدة دین در زندگی فردی و اجتماعی دین ارجاع می دهد.
4. رهیافت معناگرا، که تلاشی برای ترکیب رویکردهای اندیشه گرا و احساس گراست؛ دین را نوعی تلاش برای معنابخشی به زندگی و تجارب تلخ زندگی، ناکامی ها و بی عدالتی ها در زندگی اجتماعی تلقی می کند، بلکه این تجارب، تحمل پذیر و حتی موجه و معنادار به نظر می رسند.
5. رهیافت جبران گرا، دین را به عنوان نوعی جبران کننده برای محدودیت ها، محرومیت ها، ناکامی ها و ناتوانی ها تعریف می کند.
از میان رویکردهای فوق، صرفاً اشاره ای به تبیین کارکردی دین می افکنیم. در تبیین کارکردی دین، آثار و پیامدهای این جهانی دین و مناسبات آن با نهادها و ساختارها برجسته می شود و به جای توجه به منشأ و جوهر دین، به کارکردهای آن از نگاه ناظر تأکید می شود. روان شناسان به کارکردهای فردی دین، معنابخشی، امیددادن به زندگی، احساس رضایت و خشنودی از زندگی، تسکین آلام، افزایش تحمل پذیری، آرامش روان، غلبه بر ترس از مرگ، تقویت روحیه فداکاری و از خودگذشتگی، فراهم آوردن کانونی برای اتکا و سرسپردگی و.... تأکید دارند. اما جامعه شناسان بر کارکردهای اجتماعی دین مانند انسجام بخشی، توجیه بنیان های ساختار اجتماعی، مشروعیت بخشی به تنظیمات اجتماعی، جامعه پذیری، تعریف ارزش ها و هنجارهای اجتماعی، کاهش جرم و انحراف، ارائه نظم اخلاقی و تحکیم عواطف مشترک، تقویت پایه های کنترل اجتماعی، تنظیم و هدایت تغییرات اجتماعی و غیره تاکید دارند (حیدری،1388، ص124).
مهم ترین مضمونی که دورکیم به آن پرداخت دین بود. خاستگاه و کارکرد دین چیست؟ این مسئله که از مسائل جدی قرن نوزدهم بود و غالب متفکران را به خود مشغول ساخته بود، برای دورکیم جایگاه خاصی داشت. وی برخلاف مارکس، که بی کمترین تردیدی فاتحه دین را می خواند و خاستگاه و کارکرد دین را منفی می دانست، دین را یک امر عمدتاً اجتماعی می داند. در هر فرهنگی، دین ارجمندترین بخش گنجینه اجتماعی است. دین با فراهم ساختن ایدهها، آئینها و احساساتی که زندگی هر شخصی را هدایت میکند، به جامعه خدمت میکند (همان،ص 101).
هاری آلپرت (Harry Alpert) پژوهشگر دورکیمی، چهار کارکرد عمده دین را از نظر دورکیم اینگونه بیان می کند: دین برای نیروهای اجتماعی؛ انضباط بخش؛ انسجام بخش؛ حیات بخش؛خوشبختی بخش است (فراستخواه، 1377،ص 142). یعنی تشریفات مذهبی، مردم را گردهم میآورد و بدین سان پیوندهای مشترکشان را دوباره تصدیق میکنند. در نتیجه، همبستگی اجتماعی را تحکیم میبخشند. اجرای مراسم مذهبی، میراث اجتماعی گروه را ابقاء و احیاء میکند و ارزش های پایدار آن را به نسل های آینده انتفال میدهد، و بالاخره، دین با برانگیختن احساس خوشبختی در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضروری جهان اخلاقیای که خودشان جزیی از آنند، با احساس ناکامی و فقدان ایمان در آنها مقابله میکند (کوزر، 1370، ص200).
بنابراین، بر خلاف زعم مارکس و شارحان تفسیر مارکسیستی از دین، که آن را موجب افیون توده ها می پندارند، از نظر بسیاری از اندیشمندان اجتماعی و جامعه شناسان، دین واقعیتی اجتماعی و از جمله نیروهایی است که اولاً، در درون فرد موجب احساس الزام اخلاقی به هواداری از در خواست های اجتماعی می شود. ثانیاً، سازوکاری ایجاد می کند که می توان در مواقع به خطر افتادن سامان اجتماعی، آن را به کار گرفت. ثالثاً، از عناصر اصلی و عمده یکپارچگی و انسجام متقابل اعضای جامعه و گروه با یکدیگر است؛ بدون این اعتقاد دینی، هر نوع جامعه ای محکوم به تباهی و فروپاشیدگی است؛ یعنی هرچه اعتقاد یک جامعه و گروه مذهبی نیرومندتر باشد، آن مجموعه یکپارچه تر است. از این رو، بهتر می تواند محیطی فراهم سازد که اعضای آن در آن محیط، از تجربه آزاردهنده و نا امید کننده گسست اجتماعی در امان باشد. نکته قابل توجه اینکه این وظیفه یکپارچه سازی را در جوامع سنتی، دین به ویژه در بخش مناسکی آن به عهده دارد. در جوامع جدید نظامی اخلاقی، که آبشخور آن هم دین است، این وظیفه را باید به عهده گیرد(آقایی، 1389،ص 48).
آنچه گذشت، اشکالات نگاه برون دینی به تفسیر مارکسیستی دین و اینکه دین ناکارآمد و افیون توده هاست. اما از منظر درون دینی و نقش آفرینی دین در بهت بخشی، بیداری، بصیرت آفریینی، مسئولیت پذیری، ظلم ستیزی، هویت یابی، و صدها آثار و پیامد دیگر دین است که در قرن بیستم و یکم، با اندک توجهی شاهد آن هستیم. انقلاب اسلامی ایران که با شعار بازگشت به دین و معنویت آغاز گردید، گفتمانی نو در انداخت و تفسیر مادی و سکولاریسی، مارکسیستی از دین را به موزه تاریخ سپرد. به گونه ای که به راستی به تعبیر حضرت امام ره، امروز باید مارکسیسم را در موزه های تاریخ جستجو کرد!
نظریه دینی شریعتی
برای تبیین نظریه دینی دکتر شریعتی و نوع تفسیری که وی از دین ارائه میدهد، قبل از هر چیز، توجه به چند نکته و نیز یافتن پاسخ چند سؤال ضروری مینماید. از جمله اینکه: شریعتی مجموعه دین را مرکب از چه عناصری میداند، دلیل نیاز بشر به دین و نیز راههای شناخت دین از نظر وی چیست؟
دکتر شریعتی، در خصوص اسلام قائل به نظام است. نظام را همان مکتب اسلام میداند که تمام مذهب اسلام بر آن استوار است و مجموعهای از جهانبینی، انسانشناسی و فلسفهتاریخ و نیز ایدئولوژی را عناصر اصلی تشکیل دهنده این نظام میداند و میگوید:
نظام، مکتب اسلام است که بر اساس آن تمام مذهب اسلام مبتنی است. این نظام، عبارت است از جهانبینی که بر اساس توحید شکل گرفته، انسانشناسی، که بر اساس دیالکتیک است و فلسفه تاریخ که براساس نزاع طبقاتی برای استقرار عدالت و تکامل نوع انسان قرار دارد و بر این اساس یک ایدئولوژی که مجموعهای از عقاید عملی، استراتژی، اخلاق، مبارزه، کار و فلسفه زندگی است به نام اسلام است (شریعتی، 1368ب، ص 32).
در نظر شریعتی، بشر امروز به دو دلیل عمده به دین نیازمند است: تأمین جهانبینی روحانی و ارائه جهت وهدف زندگی."نیاز انسان امروز به مذهب برای این است که به دو سؤالش پاسخ گوید: یکی دادن جهانبینی معنوی بزرگ و به قول علامه اقبال بیان "یک تفسیر روحانی از عالم هستی" به گونهای که انسان آزاد آنطور که اگزیستانسیالیسم میگوید و الان "راست" میگوید خودش را در آن بیگانه و مجهول احساس نکند. دوم، ایجاد و یا ارائه یک جهت و هدف انسانی برای زیستن." (شریعتی، 1361 د، ص257).
شریعتی، وجود ثابتات در دین را چنین بیان میکند:
این مفهوم که چون مذهب منزّل من الله است، بنابراین، لایتغیراست و عقل آدمی در مسیر رشدش نمیتواند در آن حک واصلاح و تغییر بدهد. مخالفین این را دلیلی بر کهنه شدن مذهب در طی تکامل بشر تلقی میکنند. در صورتی که نه تنها مذهب با تکامل مغایر نیست بلکه تکامل مذهبی با ثابت بودن مفاهیم مذهبی مغایر نیست، مگر نه این است که قوانین طبیعت ثابت است، اما علم طبیعتشناسی در طول تاریخ دائما در تغییر و تکامل است؟ مذهب هم، همچون طبیعت ثابت است، اما انسان ها در رابطه با مذهب تکامل پیدا میکنند، همچنان که انسان ها در رابطه با طبیعتِ ثابت تکامل پیدا میکنند. ثابت بودن مذهب، مغایر با تکامل علم مذهبی نیست (شریعتی، 1368 الف، ص575).
از نظر شریعتی، برای شناخت مذهب نیز راههای روشنی وجود دارد: برای شناخت دقیق تصویر کلی هر مذهبی، شناختن خدای آن، کتاب آن و پیغمبر آن و دستپروردگان خالص آن ضروری است (شریعتی، 1361 د، ص 350).
پس از بیان اجمالی مقدمات فوق، بجاست برای نزدیک شدن به اثبات مدعای خویش، همانگونه که به عنوان یکی از فرضیات مطرح شد، و آن اینکه شریعتی دین را به گونه مارکسیستی تفسیر میکند، ابتدا موضعگیری کلی شریعتی را در خصوص مارکسیسم بیان کنیم. وی معتقد است که
آدم اگر یک روشنفکر مسلمان نباشد و آدم باشد، باید مارکسیست شود مگر اینکه برود یک سرمایهدار یا فاشیست یا کلیسایی شود، راه دیگری ندارد. میگویند: اسلام بین مارکسیسم و سرمایهداری است. این حرف مفتی است! سرمایهداری بیماری است که اسلام و مارکسیسم در مبارزه با آن با هم رقابت دارند. بنابراین، در یک هدف مشترک با هم کار میکنند اخلاق مارکسیستی، با اخلاق اسلامی، اصولاً یکی است. اخلاق یک سوسیالیست، اخلاق یک مسلمان است (شریعتی، همان، ص 187).
عبارت فوق، که خود به روشنی مبین نظرگاه کلی شریعتی راجع به مارکسیسم است و نیز با اندک تأمل در آثار وی روشن میگردد که وی نوع تفسیری که از دین و مذهب و ایدئولوژی ارائه میدهد، مبتنی بر بینش دیالکتیکی است و در نهایت، شریعتی در ارائه نظریه دینی خویش به تفسیر مارکس از دین نزدیک میشود. اما برای اثبات این مدعا، مفروضات اساسی مارکس را طرح و نظر دکتر شریعتی در خصوص هریک از این مفروضات را بیان میکنیم:
پیشفرض های اساسی مارکس در تحلیل شریعتی
اجمالاً، آنچه دراینجا مورد نظر است، سه پیشفرض و مفهوم اساسی در نظریه مارکس؛ یعنی تضاد، دیالکتیک و طبقات و نیز دین به عنوان ابزاری در دست حکومت را ملاحظه و همراه با آن نحوه استفاده دکتر شریعتی از آن را در نظریه دینی خویش مطرح میکنیم:
شریعتی و مفهوم تضاد
از جمله مفاهیم اساسی در نظریه مارکس، اصل تضاد است که محور اساسی تشکیل دهنده نظریه ایشان است بهگونهای که وی همه چیز را بر محور تضاد تفسیر و تحلیل میکند. شریعتی نیز به وفور در تحلیل پدیدهها، از این مفهوم کمک میگیرد به گونهای که تضاد را از ویژگی های منطق دینی و عرفانی بر میشمرد! در یکی از آثار خویش میگوید:
اسلام همه چیز را، هستی را وانسان راباتضاد شروع میکند. دیالکتیک، اصل تضاد درطول تاریخ، ازیونان گرفته تا هگل و از مذاهب و فلسفههایی که حتی بنیانگذار انسان شناخته نیستند، در هند، چین و ایران تا مذاهب پیشرفته و بزرگ مانند یهود و مسیحیت و اسلام همه جهان و انسان را و جامعه را و تاریخ را بر اصل تضاد طرح کردند و اصل تضاد، اصولاً اصلی است که جزو خصوصیات منطق دینی و عرفانی است(شریعتی، همان، ص 187).
شریعتی، تضاد را نه تنها در مذهب که مبنای کل تحولات اجتماعی میداند. وی، همچون مارکس، اولاً: تحولات اجتماعی را با نظریه تضاد تبیین میکند به گونهای که موتور حرکت جامعه و کل تاریخ را تضاد میداند و ثانیا: معتقد به پیروزی حتمی طبقه محکوم در تاریخ است. درعین حال، وی دو اختلاف عمده با مارکس در این زمینه دارد:
1ـ شریعتی، عامل تضاد را در کنار سایر عوامل در دگرگونی جوامع بشری مؤثر میداند؛ یعنی تضاد جزءالعلت است و نه علت تامه.
2ـ وی، تضاد را صرفا در سطح روابط مادی تحلیل نمیکند بلکه آن را به سطح روابط معنوی و تضاد دائمیحق و باطل میکشاند و تضاد را با بنیان های انسانشناختی پیوند میدهد (توسلی،1369، ص 75).
مفهوم تضاد درتفسیر ونظریه انسانشناختی شریعتی نیزکاملاً رسوخ کرده است و معتقد است که انسان وجودی است متضاد از دو ذات لجن (حماءمسنون) وروح خدا وارادهای که میتواند هرکدام از این دو را در برابر دیگری انتخاب کند(شریعتی، بی تا، الف، ص4).
در جایی دیگر، تضاد را در اعماق و کنه ذات انسان به گونهای میکشاند که حتی خدا را همان ابلیس قلمداد میکند. میگوید آیه نفس "امارّه بالسوء" استعداد ابلیس را میگوید، نه اینکه نفس "امارّه بالسوء" باشد. چرا به نفس قسم میخورد. والنفس اصلاً دوتا نفس نداریم، دوتا نفس را بعدا درست کردهاند، یک نفس است، همان نفسی که امارّه بالسوء هست، امارّه بالخیر هم هست، همان نفس مطمئنه، عجیب است، دوتا نیست، جمع ضدین است. خدا، ابلیس است و چون خدا ابلیس است، مقدس است. برای اینکه ارزش دارد (شریعتی، 1361، ص 286).
در اسلام، انسان پدیدهای جمع ضدّین است. خصوصیت منطق این است که جمع ضدّین را نمیتواند قبول کند. منطقی میگوید که دو ضدّ با هم جمع نمیشوند، نمیشود هم روز باشد و هم شب و یک چیز نمیتواند هم خوب باشد و هم بد... در حالی که، ما همه میبینیم جمع ضدّینی هست و میشود. بسیاری آدمها نه خوبند و نه بد، نه مردهاند و نه زنده.
بنابراین، شریعتی، همچون مارکس، تضاد را نه تنها در مذهب و در نظریه دینی خویش که مبنای کل تحولات اجتماعی میداند. وی، همچون مارکس، مبنای تحولات اجتماعی را با نظریه تضاد تبیین میکند بهگونهای که موتور حرکت جامعه و کل تاریخ را تضاد میداند.
شریعتی و مفهوم دیالکتیک
از دیگر مفاهیمی که پس از مفهوم تضاد، از مفاهیم کلیدی مارکس بشمار میرود و در واقع، تفسیری نو و عمیق از مفهوم تضاد است، مفهوم دیالکتیک میباشد. این مفهوم نیز، در آثار شریعتی به وفور نمایان است و در تحلیل های خویش از آن بهره فراوان برده است.
اما رابطه دیالکتیکی متقابل، بین انسان و محیط ـ که محیط انسان را میسازد و انسان هم محیط را ـ و رابطه دیالکتیکی متقابل و دو طرفه بین ایده و ماده فقط در جایی امکان دارد که ما هستی را، درعین حال، که یک پیکر مادی مینگریم، دارای یک شعور و اراده مطلق هم بدانیم. ...فقط در جهانبینی توحیدی، رابطه دیالکتیکی را میشود تا آخر دنبال کرد. رابطه دیالکتیکی این است که مثلاً انسان از یک طرف کشاورزی میکند، کشاورزی هماوراعوض میکند...بینشاسلامیبامنطق دیالکتیکبیشتر تناسب دارد تا منطق ارسطویی (همان، ص286).
شریعتی، در پاسخ سؤالی از اینگونه تحلیل خویش که: در دل هر جامعهای شرایط ایجاد جامعه نوین بوجود میآید. آیا این نوع تفسیر با دیالکتیک مارکس و در واقع، با تز و آنتیتز و سنتز مارکسیستی تطابق دارد، میگوید: کاملاً با آن تطبیق میکند و به نظر من، سه پایه دیالکتیک (تز، آنتیتز و سنتز) آهنگ بسیار کلی بستر تاریخ را بیان میکند و آیه 39 و40 سوره حج: "ان الذین یقاتلون..." مبین این است که تنازع بقا موتور تکامل جامعه بشری است (شریعتی، 1368 الف، ص 46).
اسلام با توجه به اینکه بر توحید استوار است، در حقیقتِ انسان، دیالکتیک را به روشنی بیان میکند که انسان جمع ضدین است (لجن، روح) و این جنگ دیالکتیکی است که انسان را به خدا صعود میدهد.(شریعتی، 1361 الف، ص160؛ همو، 1368 ب، ص 195)
شریعتی و مفهوم طبقه
پس از مفهوم تضاد و دیالکتیک، از دیگر مفاهیم کلیدی مارکس، وجود طبقات و قشربندیهای اجتماعی است که در جامعه وجود دارد و این امر ناشی از نوع بینشی است که مارکس از تحولات اجتماعی دارد. شریعتی نیز از جمله کسانی است که به دنبال تبیین مفهوم تضاد و دیالکتیک، اساس تحول جامعه را بر اساس تضاد و شکلگیری جناحبندیهای اجتماعی و طبقاتی در جامعه مطرح میکند. وی، آغاز جامعه بشری را به دو دوره کشاورزی و دامداری تقسیم میکند:
در قرآن صحبت از آدم است، سخن از نوع انسان، اما تاریخ بشر در قرآن و تورات از داستان هابیل و قابیل شروع شدهاند، محیطهایشان مشابه اما یکی مظهر آدمکشی و برادرکشی و ابداع کننده تجاوز و خیانت است و دیگری مظهر سلامت روح، تسلیم در برابر حق و مهربانی و گذشت است. ... در جریان ارائه قربانی نزد خدا، هابیل میرود و بهترین شتر سرخ موی جوان گلهاش را انتخاب و قربانی میکند و قابیل میرود یک دسته گندم پوسیده زردی گرفته بر میدارد میآورد تا به عنوان قربانی بسوزاند؛ یعنی این در نیّتش هم تقلب میکند... قابیل که گندم پوسیده آورد مال (متعلق به) دوره دامداری و صید و شکار است و هابیل که شتر آورده مال (متعلق به) دوره مالکیت فردی و انحصاری و دوره کشاورزی است. جنگ هابیل و قابیل (در قرآن) جنگ دو انسان وابسته به دو دوره متضاد است. دوره برابری عمومی و دوره انحصار طلبی فرد (شریعتی، 1362، ص291).
در جای دیگر میگوید: اسلام توحید را، خدا و حتی انسان را اساسا به صورت متن درگیر و جناحبندی و قطبی بودن زندگی جهان و انسان معنی و تفسیر میکند (شریعتی، 1361 د، ص190).
شریعتی، همانند مارکس، که نتیجه جنگ طبقاتی را تشکیل جامعه کمونیستی و بیطبقه و پیروزی کارگران میداند، نتیجه جنگ طبقاتی و غایت این جنگ را تحقق عدالت و پیروزی مستضعفین عالم، قلمداد میکند:
جنگ طبقاتی در همه دورهها به اشکال مختلف وجود داشته است تا به طرف پایان جبری نظام قارونی و ایجاد یک انقلاب جبری و ایجاد یک جامعه بیطبقه مبتنی بر مکتب عدالت و تحقق وعده خداوند به طبقه مستضعفین پیش میرود (شریعتی، 1361 ب، ص 143).
دین ابزار دست حکومت
از دیگر مفروضات مارکس در نظریه دینی خویش، این است که همیشه دین را به عنوان ابزار دست حکام تلقی میکند؛ بدین معنی که حکام برای مشروعیت بخشیدن اعمال خود به دین متوسل میشوند. در همین راستا و بر اساس آنچه گذشت، شریعتی نیز ادیان را به دو نوع تقسیم میکند: دینی که به صحنه اجتماع آمده و وارد سیاست شده و حکومت و سرنوشت مردم را به دست گرفته (اعم از حکومت حق یا حکومت باطل) و دینی که هنوز قداست خود را از دست نداده؛ زیرا وارد صحنه سیاست نشده است. از این تقسیمبندی دکتر شریعتی، چنین بر میآید که به نظر وی، دینی که وارد صحنه سیاست شود، بدینوسیله قداست خود را از دست میدهد. و لذا نقش و جایگاه دینی که وارد سیاست شود این است که ابزار دست حکومت میگردد و حکام از دین برای مشروعیت سلطه خود کمک میگیرند:
جامعهشناسی تاریخی و مذهبی به من نشان داده است که جهانبینیهای فلسفی و مذهبی حاکم، همیشه انعکاسی از نظام اجتماعی و شکلزندگی مادی انسان ها بوده است و همیشه وضعموجود اجتماعی به صورت مذهب تبیین و تفسیر میشده است و در حقیقت نظام اعتقادی و مذهبی حاکم توجیه کننده نظام اجتماعی مادی بوده و حقیقتهای آسمانی و لاهوتی تصویری از واقعیتهای زمینی و ناسوتی بودهاند. ...مذاهب موجود، مذاهب حاکم بر تاریخ همواره و بیاستثنا ابزار طبقه حاکم بودهاند. یکی از چهرههای سه گانه وی بودهاند. طبقه روحانی در همه جامعهها در بالای جامعه قرار داشتهاند. نقش مذهب توجیه فکری و اعتقادی نظام حاکم، وضع موجود، تضاد طبقاتی و طبیعی نمودن و بلکه خدایی نشان دادن جایگاه اجتماعی فرد و هر گروه و هر طبقه در سلسله مراتب جامعه بوده است... مذاهب حاکم بر تاریخ، که سلاح معنوی طبقه حاکم بودهاند، در دست یکی از جناحهای دیرینه و نیرومندش، سیمانی بودهاند که ساختمان چند اشکوبه هماهنگ و پر از تضاد و تناقض و شکاف جامعههای طبقاتی را در استیلهای گوناگون سرواژی و بردگی و فئودالی و تجاری و اشکال مختلف اولیگارشی و اریستوکراسی و امپراطوری و رسمی و حتی دموکراسی ـ قوام و دوام بخشیدند... خدایان مذاهب حاکم بر تاریخ، و یک پدر و خالق قوم خویشاند و دیگر اقوام مختلف پست و بیگانه خدایان پست و بیگانه دیگر...(شریعتی، 1368ج، ص 383).
شریعتی، نتیجه دینی را که وارد صحنه سیاست شود، به عنوان ابزار دست حکام وابسته قلمداد میکند: این دین، دین طاغوت پرستی، دین ضد توحید، یعنی ضد مردم، دینی که در تاریخ همیشه حکومت داشته، ابزار دست و آلت دست طبقهای بوده است که برای کوبیدن و قانع کردن و ساکت کردن طبقهای که هیچ چیز نداشته، همه چیز داشته است(شریعتی، بی تا، الف، ص 42).
نتیجه گیری
این مقال در پی تبیین نظریه دینی مارکس و شریعتی بود. سؤال اصلی تحقیق این است که شریعتی دین را چگونه تفسیر میکند؟ نوع تحلیل وی از دین به چه میزان با تفسیر رایج دینی اندیشمندان و متفکران اجتماعی مسلمان، که از صدر اسلام تاکنون مطرح بوده، تطابق دارد؟ نوع تفسیری که وی از دین ارائه میدهد، تا چه میزان با تفسیر دیالکتیکی و تضادی همسو است. بدین منظور، با مرور بسترهای اجتماعی عصر شریعتی و اندیشه مندانی که وی از آنان متأثر بوده، نظریه دینی وی را استخراج کردیم:
احزاب و جریان های اجتماعی و سیاسی، بویژه احزاب چپ، گروه های اسلامی و ملی و نهضت ملی مقاومت، و ورود شریعتی در مباحث و تحلیل های مارکسیستی و دیالکتیکی از وی چنان شخصیتی ساخت که وی در تحلیل بسیاری از مباحث دینی متأثر از آنهاست، به گونه ای که از جمله اولین آثار وی در همین سال ها، کتاب خداپرست سوسیالیست ابوذر شاهد این مدعااست. افزون بر این، وی از برخی اندیشمندان معاصر و حتی غیرمعاصر خود نیز از جمله، مولوی، صادق هدایت، شاندل، اقبال، فانون، مترلینگ، و بازرگان و... متأثر بوده است. از این رو، وی یک متفکر اجتماعی است که به دلائل زیر و سایر ادله ای که در متن از ایشان نقل گردید، تفسیر دیالکنیکی و مارکسیستی از دین ارائه می دهد و از تفسیر رایج دین فاصله گرفته است؛ زیرا وی در تفسیر دین معتقد است:
مکتب اسلام یک نظام است...این نظام، عبارت است از: جهانبینی که بر اساس توحید شکل گرفته، انسانشناسی که بر اساس دیالکتیک است و فلسفه تاریخ که براساس نزاع طبقاتی برای استقرار عدالت و تکامل نوع انسان قرار دارد.. آدم اگر یک روشنفکر مسلمان نباشد و آدم باشد، باید مارکسیست شود، مگر اینکه برود یک سرمایهدار یا فاشیست یا کلیسایی شود، راه دیگری ندارد. ... سرمایهداری بیماری است که اسلام و مارکسیسم در مبارزه با آن با هم رقابت دارند... اخلاق مارکسیستی، با اخلاق اسلامی، اصولاً یکی است. اخلاق یک سوسیالیست، اخلاق یک مسلمان است... اسلام... در حقیقتِ انسان، دیالکتیک را به روشنی بیان میکند که انسان جمع ضدین است (لجن، روح) و این جنگ دیالکتیکی است که انسان را به خدا صعود میدهد... . جنگ طبقاتی در همه دورهها به اشکال مختلف وجود داشته است تا به طرف پایان جبری نظام قارونی و ایجاد یک انقلاب جبری و ایجاد یک جامعه بیطبقه مبتنی بر مکتب عدالت و تحقق وعده خداوند به طبقه مستضعفان پیش میرود.
با توجه با آنچه گذشت، نوع رویکرد شریعتی به دین، تفسیر مارکسیستی است. طبیعی است تفسیر مارکس از دین، دین حاکم کلسیا بر قرون وسطا و دین ظلم پذیر و توجیه گر، دین موجود عصر شریعتی است. اما واقعیت دین و حضور دین در عرصه اجتماع پس از انقلاب اسلامی، و نهضت های رهایی بخش و بیداری اسلامی، در عرصه جهانی نتیجه دین اسلام پویا، زنده، سعادت آفرین و رهایی بخش است. این دین، نویدبخش بازگشت به هویت اصیل خود، خودباوری، استقلال، رهایی، نجات، سعادت و... است که همه هویت و هیمه فرهنگ و تمدن بی بنیان و غیراصیل غربی را با چالش جدی مواجه ساخته است. از این رو، هم مارکس و هم شریعتی نوع تحلیلشان از دین، ناظر به دین وهابی، کلیسایی، تحجری و تکفیری است که ناظر به واقعیت ادیان موجود عصر ایشان بوده است و این خطایی استراتژیک از هر دوی ایشان است و غفلت از نقش اصلی دین در عرصه اجتماعی است. واقعیت امروز، چیزی غیر از این است. افزون بر این، نوع تحلیل مارکسیستی، ناشی از دوری از معارف قرآنی و آموزه های ناب دینی است.
- احسانی، محمدعلی، 1387، «کارویژه ها و کارکردهای دین در دوران معاصر»، کوثر معارف، ، ش 5 ص 93ـ116.
- الياده، ميرچا، 1373، دين پژوهي، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- آرون، ريمون، 1370، مراحل اساسي انديشه در جامعهشناسي، ترجمه: باقر پرهام، چ دوم، تهران، سعيدنو
- آشتياني، منوچهر، بيتا، جامعهشناسي ديني، پلي كپي، تربيت مدرس.
- آقایی، محمدرضا، 1389، «آموزههاي قرآن كريم و نقد نظريه دوركيم مباني نظرية دين وهمبستگي اجتماعي»، ش 3، ص 43 ـ 68.
- باربور، ايان، 1362، علم و دين، ترجمه بهاءالدّين خرّمشاهي، تهران، مركز نشر دانشگاهي.
- بشلر. ژان، 1372، ايدئولوژي چيست؟ نقدي بر ايدئولوژيهاي غربي، ترجمه علي اسدي، تهران، شركت سهامي انتشار.
- پايدار، حميد، 1372، «ماركس وايدئولوژي ديني»، كيان، سال سوم، ش 16.
- پيتر، آندرو، 1350، ماركس و ماركسيسم، شجاع الدين ضيائيان موسوي، ج1، تهران، برهان
- توسلي، غلامعباس، 1372، «مفهوم جامعهشناسي دين ايدئولوژيك»، كيان، ش 15، سال سوم.
- حیدری، داود، 1388، «نقد رویکرد کارکردگرایانه در تعریف دین»، اندیشه نوین دینی، ش 17، ص 113ـ136.
- رابرتسون، يان، 1374، در آمدي برجامعه، ترجمه حسين بهروان، چ دوم، مشهد، آستان قدس.
- رجبي، محمود، «مباني جامعهشناسي دين»، نورعلم، سال 9، دوره 2، ش 22.
- رجبي، محمود، 1381، تاريخ تفكر اجتماعي در اسلام، تهران، سمت.
- سروش، عبدالكريم، 1373، فربهتر ازايدئولوژي، چ دوم، تهران، مؤسسه فرهنگيصراط
- ـــــ، بيتا، كلام جديد، انسانشناسي، پلي كپي،
- شريعتي، علي، 1356، با مخاطبهاي آشنا، م.آثار1، تهران، ارشاد
- ـــــ، 1361 الف، اسلامشناسي، م.آثار 16، تهران، نگارستان
- ـــــ، 1361 ب، تاريخ تمدن1، م.آثار 11، چ سوم، تهران، آگاه.
- ـــــ، 1361 ج، تاريخ تمدن2، م.آثار 12، چ سوم، تهران، آگاه.
- ـــــ، 1361 ح، ويژگيهاي قرون جديد، م.آثار، 31، تهران، آشنا.
- ـــــ، 1361 د، جهانبيني و ايدئولوژي، م آثار 23.
- ـــــ، 1361ه، ما و اقبال، م.آثار 5، بي جا، الهام.
- ـــــ، 1362، اسلامشناسي، م.آثار17، چ سوم، بي جا، چاپ رشديه.
- ـــــ، 1368 الف، اسلامشناسي، م.آثار 30، درسهاي مشهد، چ دوم، تهران، چاپپخش.
- ـــــ، 1368 ب، تاريخ جامع اديان، چ سوم، تهران، رستمخانه.
- ـــــ، 1368، ج، تاريخ جامع اديان، م.آثار 4، چ سوم، تهران، رستمخانه.
- ـــــ، بي تا، الف، مذهب عليه مذهب، م.آثار 22، چ دوم، تهران، آذر.
- ـــــ، بيتا ب، انسان، اسلام، و مكتبهاي مغرب زمين، بيجا، بينا.
- ـــــ، بيتا ج، گفتگوهاي بيتا، تنهايي، م.آثار 33، بخش اول، تهران، فاروس.
- فراستخواه، مقصود، 1377، دین وجامعه، تهران، شرکت سهامی انتشار.
- فروند، ژولين، 1368، جامعهشناسي، ماكسوبر، عبدالحسين نيكگهر، تهران، رايزل.
- فنائي، ابوالقاسم، 1375، درآمدي به فلسفه دين و كلام جديد، قم، الهادي.
- كوزر، لوييس، 1370، زندگي وانديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمه محسن ثلاثي، چ سوم، تهران، انتشارات علمي.
- گيدنز، آنتوني، 1373، جامعهشناسي، ترجمه منصور صبوري، تهران، نشر ني.
- ليتل، دانيل، 1373، گونههاي تبيين، ترجمه مجيد محمدي، تهران، بينا.
- «ميزگرد جامعهشناسي دين»، 1375، معرفت، ش 20، ص 9 ـ 24.
- همتي، همايون، بهار 1375، «جامعهشناسي دين از ديدگاه استاد مطهري و شريعتي» نامه فرهنگ، ش 1.
- هيوز، ه استيوارت، پ 1369، آگاهي و جامعه، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، شركت سهامي.
- Montgomery, J, 1996, The dynamics of the religious economy: Exit, voice, and denominational secularization, IL: Northwestern University.
- Guthrie, S, 1996, Religion: What is it? Journal for Scientific Study of Religion, V.4, p. 412- 419.