«آزادی» بهمثابه مسئلهای فلسفی و الهیاتی در اندیشه مری دیلی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
فمينيستهاي الهيدان معتقدند: الهيات که در گذشته به ستم زنان دامن زده و بدان مشروعيت بخشيده است، اکنون بايد به ابزار و منبعي براي توانمندسازي زنان تبديل شود. آنچه الهيات را براساس اين اصل، فمينيستي ميکند، صرفاً موضوع يا محتوا، يعني «الهيات در مورد زنان»، يا جنسيت متکلم، يعني «الهيات توسط زنان» نيست، بلکه تعهد به انجام الهيات با هدف خاص توانمندسازي و رهاييبخشي زنان، يعني «الهيات براي زنان» است (اسلي، 2004، ص 38). ازجملة اين شخصيتها، مري ديلي است که با جنسيتنگر دانستن الهيات، معتقد است ناپرسيدههايي در حوزة الهيات وجود دارد که چون زنانهاند، به ذهن هيچ فيلسوف و متألة مردي خطور نکرده است.
ديلي در 16 اکتبر 1928م در شنکتادي نيويورک بهدنيا آمد و بهعنوان يکي از اعضاي فداکار کليساي کاتوليک بزرگ شد. در 25سالگي مدرک ليسانس زبان انگليسي را در کالج «سنت رز» در آلباني نيويورک و دو سال بعد مدرک کارشناسي ارشد ادبيات انگليسي را در دانشگاه کاتوليک آمريکا در واشنگتنديسي اخذ کرد. در سال 1955م در دانشکدة الهيات مقدس، واقع در کالج «سنت مري» در نوتردام، دکتراي دين گرفت. او ميخواست در ايالات متحده در رشتة الهيات کاتوليک تحصيل کند، اما زماني که درخواست او بهدليل جنسيت رد شد، دکتراي دوم خود را در دانشگاه فريبورگ در سوئيس دنبال کرد و در ادامه در سال 1965م دکتراي سوم را در رشتة فلسفه نيز گرفت (کمپبل، 2000، ص 171).
کالج بوستون در سال 1966م ديلي را بهعنوان استاديار استخدام کرد، اما او با انتشار کتاب کليسا و جنس دوم در سال 1968م، که در آن کليساي کاتوليک را مورد انتقاد قرار داد، از سوي مديريت کالج بوستون، که تحت نظارت يسوعيان بود، اخراج شد. کالج تصدي او و همچنين ارتقاي شغلي او به مرتبة دانشياری را نيز رد کرد؛ بااينحال دانشجويان به طرفداري از او تظاهراتي برگزار کردند و درنتيجه کالج او را به مرتبة دانشياري ارتقا داد (ديلي، 206، ص 67). بهگفتة ديلي، اين تجربه، تفکر او را عميقاً تغيير داد و او را راديکالتر کرد؛ زيرا او نهتنها در کالج بوستون، بلکه در همة دانشگاهها، «درک بد پدرسالاري» را تجربه کرد.
يکي از اتفاقات مهم در فعاليت فمينيستي ديلي، دعوت کليساي يادبود هاروارد در اکتبر 1971م از او براي موعظه است. ديلي اين دعوت را پذيرفت و تصميم گرفت که اين خطبه را به يک عمل، يعني «ندايي براي خروج از دين پدرسالار» تبديل کند. او در پايان سخنراني خود گفت:
ما نميتوانيم به دينِ نهادي، آنطورکه وجود دارد، تعلق داشته باشيم... جنبش زنان يک جامعة مهاجرتي است و اساس آن صرفاً در وعدهاي نيست که هزاران سال پيش به پدران ما داده شده است، بلکه سرچشمة آن، وعدة محققنشدة زندگي مادرانمان است که تاريخ آن هرگز ثبت نشده است؛ سرچشمة آن در وعدة خواهرانمان است که صدايشان از آنها ربوده شده است، و در قول خودمان و خلاقيت نهفتة ما. اکنون ما ميتوانيم خروج خود را تأييد کنيم؛ همانطورکه به آيندهاي ميرويم که آيندة خود ما خواهد بود... بياييد ايمان خود را به خود، و ارادة خود براي تعالي را با برخاستن و بيرون رفتن با هم تأييد کنيم» (ديلي، 1883، ص 139).
اين دعوت ديلي که با خروج زنان از کليسا همراه شد، در الهيات فمينيستي بهعنوان «لحظهاي از پيشرفت و يادآوري» و «رويداد استعاري» و جلوهاي از «شجاعتِ ترک» و «خروج از همة اديان مردسالار» قلمداد ميشود.
بُعد ديگر شخصيت ديلي، مکاشفات معنوي اوست که وي برخي از آنها را که به جستوجوي فلسفي و الهياتي او کمک کرده است، به اشتراک ميگذارد. برخي از اين «لحظهها» شهود عرفاني او از «بودن» را توصيف ميکنند. او ميگويد: وقتي چهار يا پنجساله بود، «يک قطعه يخ درخشان بزرگ در برف» را کشف کرد و پس از آن متوجه شد که با چيزي عالي در تماس است؛ چيزي که بعدها آن را «عناصر» ناميد و بنماية کتابهاي ديگر او شد. همچنين او تجربهاي را توصيف ميکند که سبب «شناخت بُعد ديگر» و دريافت نداي حيات وحش شده است؛ شنيداري که در طراحي ايدة خواهري او سبب ميشود تمام موجودات، خواهر کيهاني او تلقي شوند (وود، 2012، ص 45). او رويارويي خود با شکوفة شبدر را اينگونه توصيف ميکند:
برخورد وجودي من با شکوفة شبدر در حدود چهاردهسالگي اتفاق افتاد. بعد از شيرجه زدن در چالة شناي محلي در نيويورک، روي چمن دراز کشيده بودم. ناگهان شکوفة شبدر دو کلمه صحبت کرد و گفت: «من هستم». بهياد ميآورم که شوکه و متحير شدم... اين تصور را داشتم که شکوفة شبدر در مورد خودش بيانيهاي ميدهد؛ نه اينکه ميخواهد خود را نشان دهد يا من را تحت تأثير قرار دهد، بلکه صرفاً يک نکته را بيان ميکند. نميتوانستم اين تجربه را فراموش کنم. هرگز شهودي مانند اين نشنيده بودم و کلمهاي براي اين رويداد نداشتم، اما زندگي من با آن پر شده بود و من را در مسيرهايي راهنمايي کرد و با اعتقاد روزافزون من مرتبط بود که ميخواهم فيلسوف شوم؛ اگر يک شکوفة شبدر ميتوانست بگويد «من هستم»، پس چرا من نتوانم؟ (ديلي، 1993، ص 21).
او تجربة خود را با پرچيني توصيف ميکند که پرسشهاي جديدي را براي او فراهم ميکرد تا تمايل خود را براي فيلسوف شدن دنبال کند:
رابطة کوتاه، اما هميشگي من با پرچين در محوطة کالج سنت مري در نوتردام اينديانا... . حدوداً 23ساله بودم و در مدرسة الهيات مقدس در مقطع دکتري تحصيل ميکردم... . يک روز صبح در مسير کلاس از کنار پرچيني گذشتم. دو کلمه به من گفت. اين کلمات، «تداوم وجود» بود. درنهايت متوجه شدم اين شهود در ادامة شهود قبلي است و فعل «من هستم» را که به «شرکتِ در بودن» اشاره دارد، آشکار ميکند و اکنون که «هميشه هست» را اعلام کرد (ديلي، 2006، ص 46ـ47).
تأثير اين تجربيات در ايدههاي الهياتي ديلي بسيار پررنگ است. او اين لحظات را سبب ايجاد نوعي «خودآگاهي» در خود ميداند که مستند به آنها، خود را يک فمينيست راديکال مينامد (کمپبل، 2000، ص 169).
با توجه به تجربيات یادشدة ديلي، ميتوان گفت که او دارای شخصيتي دغدغهمند دربارة دين و معنويت و برخوردار از ذائقة شهودي است. او تلاش دارد زنان را در ارتباط با خدا و غايت نگه دارد، اما مسيحيت فعلي را قادر به اين امر نمیداند، بلکه آن را سرکوبگر تجربة زنان ميداند. انتظاري که او از دين و نمادها و نهادهاي آن دارد، آزادي زنان براي انسان شدن است و چون آنچه را زنان از سوي دين دريافت کردهاند، درست در راستاي شيء شدن و سرکوب زنان ميبيند، به نقادي مهمترين آموزههاي مسيحيت، يعني خدا، عيسي مسيح و گناه نخستين ميپردازد و درنهايت با فرارَوي از آنها، بهدنبال غايت و خدايي است که ارتباط با او سبب آزادي است. پس ميتوان گفت که مري ديلي همچنان وفادار به الهيات باقي ميماند (ديلي، 1400، ص 6).
روش ديلي در مواجهه با اموري که آزادي زنان را سرکوب ميکنند، «فرارَوي» است. فراروي فرايند گذر از امور محدودکننده است. ديلي، که شرايط مردسالار موجود را سرکوبگر ميداند، معتقد است زنان بايد از اين حدود تنگ فراتر روند. او اين فراروي را با «زندگي کردن در مرز» توضيح ميدهد که بهمعناي سفر از مرزها در عين مبارزه درون مرزهاست و درنهايت به سفر از مردسالاري بهسوي هستا-يي زنانه ميانجامد. زندگي در مرز، شيوهاي از بودن «در و خارج از نظام» است؛ بهگونهايکه از سويي بهدنبال تغيير و معطوف به نظامهاي موجود بوده؛ و ازسويديگر وراي آنها و اساساً جديد است. مرزها اموري محورياند که زيستن در آنها، فضا و زمان جديدي پديد ميآورد. آنها تواناييها و امکانات زناناند که با کشف آنها مردسالاري از بين میرود و زنان در سفر فرامردسالاري قرار ميگيرند و ازآنجاکه اين توانمنديهاي زنانه سمت رشدگونه دارند، مرزها با کشف ابعاد عميقتر هستا-يي زنان، تغيير میکنند و دگرگون ميشوند. مرز بهمثابة جهان سيال ميان پيشزمينه (جنسيتنگري مردانه) و پسزمينه (توانايي زنانه) شکل ميگيرد که از محدودة مردان فراتر میرود و قلمرو زنان را پيش ميبرد (همان، ص 22ـ24). البته ديلي معتقد است که اگر امر محدودکننده بتواند از زمينه و شرايط محدودکنندهاش آزاد شود و پس از اين تجريد، نکات مثبتي در آن وجود داشته باشد، ميتوان از آنها براي ورود به فضاي جديدِ فرامردسالار استفاده کرد. ديلي براي توصيف اتفاقي که بعد از اين فراروي ميافتد، از تعبير «فضاي جديد» استفاده ميکند. در مجموع، «فراروي» فرايند عبور کردن و عدم صرف انرژي براي تقابل در قالب ساختار امر محدودکننده است. در اين نوشتار، ابتدا به توضيح «جنسيتنگري و محدودکنندگي الهيات» از ديد ديلي میپردازیم؛ سپس وجه محدودکنندگي را شرح میدهیم و درنهايت، «کيهانخواهري» را بهمثابة فضاي جديد فراتر از الهيات مردسالار توصيف کرده، در جمعبندي، به جايگاه «آزادي» در اين مسير خواهيم پرداخت.
1. جنسيتنگري الهيات در انديشة مري ديلي
ديلي معتقد است که آموزههاي کليسا دربارة خداي سهگانه، مسيحشناسي، ماريولوژي و هبوط، همگي افسانههايي هستند که از پدرسالاري سرچشمه گرفتهاند و قدرت زنان را از طريق ساختارهاي ريشهدار خود ميربايند. مردسالاري يک دين جهاني است که همة اديان تابع آناند و براساس آن، زنان نهتنها در کليسا، بلکه در جامعه نيز به حاشيه رانده ميشوند. او معتقد است که زنان بايد آنچه متعلق به آنهاست، پس بگيرند و اين بهمعناي اخته کردن ريشة مردسالارانة الهيات بهعنوان ريشة ساختارهاي يک جهان جنسيتي است. از ديد او، الهيات بهگونهاي داراي تبعيض جنسيتي است که منبع همة خشونتهاي نژادي، طبقاتي، تسليحاتي و... شده است و قرباني اصلي اين تبعيض، زناناند. برايناساس خشونت عليه زنان منشأ همة خشونتهاست. مبناي اصلي اين جنسيتنگري، کليشهسازي «ديگري» و مرز کشيدن ميان صاحبان منافع و آن ديگريهاست. اين نظام براي تداوم سلطهجويي خود، نياز به پذيرش آن از سوي قرباني دارد و براي دست يافتن به اين هدف، سرکوبشدگان را مورد تهديد و ارعابِ منجر به «خود-ويرانگري» قرار ميدهد تا از آگاهي و اجتماع آنان برای برهم زدن نظام سلطه، جلوگيري کند. در اين وضعيت، زنان بهعنوان بيگانگان سرکوبشده، هم در ساختارهاي اجتماعي و ديني مورد ظلم واقع ميشوند و هم دچار هويت کاذب درونيشدهاي ميشوند که ديلي از آنان به مردگان خشنود و راضي ياد ميکند (ديلي، 1975، ص 10). تلاش اين نظام براي ازخودبيگانگي قرباني تا آنجا پيش ميرود که قرباني را مقصر شرايط خود معرفي ميکند؛ مغالطهاي شبيه اين مسئله که تقصير فقراست که فقر وجود دارد يا اين زناناند که شرايط سرکوبِ خود را فراهم کردهاند. او چهار روش را معرفي ميکند که الهيات براي اجتناب از آگاهي دربارة سرکوبگرياش، درخصوص زنان بهکار ميبرد: عموميتبخشي، خاصسازي، معنويسازي و بياهميتسازي.
عموميتبخشي: يک مثال از کاربست اين روش، در مسئلة عيسي است. بهطور کلي پذيرفته شده است که عيسي «يک زن، يک سياهپوست يا چيني و...» نيست و اين بدان معناست که زنان تنها «غيرخودي» در الهيات نيستند. مغالطه اينجاست که رنگ پوست و نوع نژاد، سبب کنار گذاشتن عيسي از مقام روحاني نشده، اما طرد کلي زنان از مقام روحاني براساس انديشة مرد بودن عيسي شکل گرفته است. از نظر ديلي، مشکل عيسي در ارتباط انحصاري او با خدا نهفته است؛ زيرا الوهيت عيسي و شکل خدا بودن، عيسي را به «مرد خدا» تبديل ميکند و «ويژگي مردانگي عيسي»، مانند «ويژگي هويت سامي» او، حذف نميشود و درنتيجه ايدة «پسر خدا» سلسلهمراتب جنسي را مشروع ميکند. برايناساس، ديلي ايمان به عيسي را بهعنوان «خدا-انسان»، غيرواقعي و بتپرستي ميداند.
خاصسازي: در اين روش، ويژهسازي براساس مجموعهاي از شرايط محدود اتفاق ميافتد؛ مانند اينکه ظلم را به زمان، مکان، نهاد و حوزة فعاليتی خاص محدود ميکنند و از مشاهدة «جهانشمولي فرايند شرطيسازي» امتناع ميشود. براي مثال، پروتستان ميگويد که اين مسئله خاص کاتوليک است و کاتوليک آن را خاص قرون وسطي میخواند و درمجموع با تلاش براي محدود کردن واقعيت ظلم به زمانها و مکانها و نهادهاي مشخص يا حوزههاي خاص فعاليت (مثل اخراج زنان از کليساها)، ظلم مردسالاري را به يک کارکرد نامناسب تقليل میدهند و واقعيت جنسيتنگري رايج در مسيحيت را ناديده ميگيرند و با اين راه، به آن تداوم ميبخشند.
روحانينگري: در اين روش، آينده را «آن-جهاني» تفسير میکنند و ميگويند: «مهم اين نيست که خدا همچون يک مرد است؛ زنان سرانجام به برابري دست مييابند»؛ درحاليکه ديلي آينده را در اکنون و «اين-جهاني» ميداند. او ميگويد: اين نوع آخرتشناسي، بهجاي مواجهه با مسئلة کنوني، از واقعيت سرکوب کنوني و وظيفة انجام کار در قبال آن منحرف میشود و درحقيقت براي دور شدن از مفاهيم پدرسالارانه بهکار میرود و اين واقعيت را که زنان در حال حاضر تحت ستماند، کاهش ميدهد. براي مثال، او متن پولس را که ميگويد: «در مسيح هيچ مرد يا مؤنثي وجود ندارد»، بهعنوان يک نمونة روحانينگري رد میکند و مدعی میشود که طبق اين متن، عيسي يک مرد باقي ميماند.
ناچيز شمردن: در اين راه، اشتياق زنانه به انسانيت جدي گرفته نميشود و به زناني که اين دغدغهها را مطرح ميکنند، گفته ميشود که افکارشان را به پرسشهاي جديتر متوجه کنند. ديلي ميگويد: زنان بهميزان جدي گرفتن انسانيتشان، به دروغ بودن اين شگردها پي ميبرند (ديلي،1400، ص 43).
در ادامة چهار روش یادشده، ديلي سه خداي دروغين را در مسيحيت شناسايي ميکند که آنها نيز مانند روشهاي پيشين، شيوة الهيات در توجيه ظلم به زنان است: «خداي تبيين»، «خداي جهان ديگر» و «خدا بهعنوان قاضي گناه».
خداي تبيين: خواست خدا، وقتي براي توجيه امور غيرقابل توضيح، مانند مرگ يا رنج کودک يا منع زنان از حضور در اجتماع بهکار برده ميشود، خداي تبيين است. اين خدا به وظيفة محو رنج و بيعدالتي اجتماعي، اقتصادي و رواني نميپردازد، بلکه «برنامة خدا» که در اين روش بر روي آن تأکيد ميشود، راهي است که مردان از طريق آن، نارسايي، ناداني و شر خود را در تبيين و توضيح سرکوبگري ميپوشانند.
خداي جهان ديگر: در اين ديدگاه، خدا کسي است که پس از مرگ، پاداش و مجازات را عطا ميکند. از نظر ديلي، اين خدا براي سرکوب خواست زنان در بهرهمندي ايندنيايي وضع شده است تا آنها را با اميد به پاداش سراي آخرت، راضي به پذيرش ستم در اين دنيا کند. به اين دليل، زنان بايد با افزايش آگاهي عميق از «دنياي ديگر»، فرايندي را براي دستيابي به دنياي «اينجهاني» ترسيم کنند که دنيا و آخرت را در کنار هم سامان دهد.
خداي قاضي گناه: خداوندي که قاضي گناه است، کسي است که احساس گناه خودويرانگر را، بهويژه در زنان، ترويج ميکند. زنان «از نظر روحي و جسمي از اين خدا رنج ميبرند»؛ برای مثال، خدايي که به زنان ميگويد: کنترل بارداري و سقط جنين اشتباه است و بايد مطيع شوهر خود باشند (همان، ص 78).
درمجموع روشن است که از نظر ديلي، روش، آموزهها، نمادها و نهاد مسيحيت براي سرکوب زنان شکل گرفته است و براي اصلاح وضعيت زنان، بايد با شالودهشکني راديکال، از آنها عبور کرد. چنانکه بيان شد، روش ديلي براي مقابله با الهيات جنسيتنگر، ضديت صرف با آن نيست، بلکه از آنها فراتر میرود و براساس تجارب و تواناييهاي زنانه، به فضاي جديدي وارد ميشود. او درخصوص آموزههاي اصلي مسيحيت، اين فراروي را انجام ميدهد، که در ادامه به آنها اشاره ميشود.
2. فرارويهاي الهياتي ديلي
1ـ2. فراتر از خداي پدر
ديلي وظيفة خود را شيءزدايي از خدا و تغيير تصوير او ميداند و اين را راه جديدي براي فهم واقعيت غايي و کامل، يعني خدا، و جهشي اساسي در سفر شناختي فرامردسالاري معرفي ميکند. از ديد او، خداي کتاب مقدس پدري است که در آسمان نشسته و با ارادة دلبخواهانهاش به دوستان خود کيفر و پاداش ميدهد. او مغالطة موجود در خداي پدر را همان روش عموميتبخشي ميداند که اگر خدا مرد باشد، پس مرد هم خدا خواهد بود و درنتيجه آن خداي پدر که بر پيروانش سلطه دارد، قدرت خود را از طريق طبيعت به مردها منتقل میکند و بنابراين، شوهري که بهپشتوانة الهيات سنتي بر همسرش سلطه دارد، مظهر خدا تلقي خواهد شد. اين الهيات و اصول اعتقادي، مبناي ارزشهاي جامعه نيز قرار میگیرد و براساس آنها ساختارهاي اجتماعي شکل ميگيرند و اعتبارشان استمرار مييابد و درنتيجه روح الهي و نظم جهاني پشتيبانيکنندة مردسالاري خواهد شد. خداي پدر که بر آسمان نشسته است و از وضعيت عيني ظلمي که بر زنان ميرود، خبر ندارد، خدايي غيرواقعي و ناکافي و يک «فريب مرگبار» است. او اختهکنندة زنان است و راه و اشتياق انساني زنان براي تعالي را مسدود کرده و ذهنيت خود زنان و اجتماع را دربارة آتها دچار انحراف ميکند. او صداي زنان را نميشنود و زنان نيز حق صحبت کردن دربارة او براساس آگاهي، تجربه، زبان و ادبيات خود را ندارند. اين خداي شيءشده، که انسانها فقط انتظار حمايت او را دارند، مخلوقات خود را نيز محدود و اشيایي فاقد اراده نگه ميدارد. ديلي اصرار دارد که ايجاد تغييرات اساسي در اجتماع، نيازمند نشان دادن رابطة وضعيت ظالمانة جامعه با ادبيات مورد استفاده دربارة خدا در الهيات سنتي است (ديلي، 1978، ص 38).
از نظر ديلي، خدا بايد بينام و اساساً خارج از مقولة اسم باشد؛ زيرا اسم امر ثابتي است که خدا را متوقف و محدود ميکند. او معتقد است که خدا از جنس «فعل» و «بودن» و داراي «پويايي» و بهمعناي «شدن» است که او آن را «هست-ن» مينامد. منظور ديلي از «هست-ن»، نوعي پويايي در وجود است که امکان مشارکت با آن متصور باشد و بهجاي ارتباط ساکن و ايستايي که از راه مناسک تکراري با او برقرار ميشود، فعلي متحرک باشد که امکان ارتباط پويا با او بهمثابة غايت موجود باشد تا هر لحظه تجربهاي زنده و دائماً جديد و منحصربهفردي را براي افراد مرتبط با خود محقق سازد. ديلي از اين نحو ارتباط با خدا به تجليات اصيل ذات مقدس «هست-ن» که قابل جايگزيني و تکرار نيستند، ياد ميکند؛ زيرا آنها بهجاي صورت ظاهري ثابت براي ذات الوهي که در مناسک تکراري تجربه ميشود، کيفيات تازه و متنوع «هست-ن» بوده و تجلياتي هستند که بهدليل مشارکت در «هست-ن»، موجود ميشوند (ديلي، 1400، ص 81).
او در بيان کيفيت ارتباط اين خدا با زنان بيان ميکند: «زنان هستند که اين مشارکت را از طريق هستا-يي خود انجام ميدهند؛ زناني که با شهود پوياي وجود، حيات تازه يافتهاند، "مشارکت در هست-ن" را علت غايي ميدانند» (همان، ص 295). هستا-يي زنانه از منظر ديلي، ذات تعاملي و خودارتباط زنان است که براساس آن، به عمل خلاقانه، خودشکوفايي و پيوند با زنان ديگر میپردازند و دگرگوني ايجاد میکنند (ديلي، 1400، ص 20). ويژگي اين هستا-يي ارتباطي، «گشودگي نسبتبه ديگري» است که در تضاد با نظامهاي سلسلهمراتبي مردسالارانه است؛ خصلتي که توسط آن، انسان بهمثابة وجود شيئيتيافته (که تحريف در هست-ن است) اصلاح ميشود (ديلي، 1400، ص 295). پس خدا از منظر ديلي، «هست-ن»ي است که زنان بهمثابة هستار-هاي پويا، نسبتبه آن گشوده هستند و با آن مشارکت در وجود دارند و به تجربة شهودي از او ميپردازند؛ خدايي که وجودي پوياست و فاصلة ميان بودن و شدن را پر ميکند و زنان براساس وجود خود، در اين پويايي و شدن مشارکت ميکنند و غايت انساني را از طريق تعامل با واقعيت غايي محقق ميسازند (بري، 2000، ص 218).
2ـ2. فراتر از مسيح
از نظر ديلي، شخصي کردن خدا با نمادهاي انسانگرايانه، ويژگي الهيات مردمحور است که کار خود را با دوگانهانگاري پيش ميبرد و اين دوگانهسازي لازمة «ديگري» و قرباني شدن زنان است. يکي از وجوه سرکوب شدن زنان در اسطورة مسيح، تجسد خدا در مردي است که در وحدتي اقنومي و منحصربهفرد، طبيعت انساني به خود ميگيرد؛ زيرا نتيجة اين آموزه، «عدم تجسد خدا در جنس فرودست زنان» خواهد بود که برتري مردان و عدم امکان وصول زنان به رستگاري کامل جز از طريق مردان را نتيجه خواهد داد (ديلي، 1985، ص 69).
وجه ديگر سرکوبگري نماد عيسي، سپر بلا شدن او در قبال گناهي است که فاعل اصلي آن، حوا، يعني طبقة زناناند. در اين آموزه، عيسي وقتي نقش قرباني را ميپذيرد که بهدلیل سرشت شوم زنان و رهايي انسان از شر گناه آنان به صليب کشيده ميشود. بايد توجه داشت که در انديشة قرباني، تناقضي درخصوص ترسيم وضعيت زنان رخ داده است: ازيکسو مراسم عشاي رباني، که طبقة کشيشان از طريق آن با عيسي احساس نزديکي ميکنند، مختص مردان دانسته ميشود؛ زيرا مشارکت در «قرباني شدن» بايد توسط کساني محقق شود که بيگناهاند، اما زنان ذاتاً گنهکارند و تنها از طريق مردان ميتوانند به رستگاري برسند (ديلي،1400، ص 145)؛ ازسویديگر، الگوگيري از عيسي در زندگي کردن بهنحو قرباني، جامعه را در ديگريسازي بهمثابة قرباني تقويت ميکند و طبيعي است که در جامعة جنسيتنگر، آن قرباني زنان خواهند بود؛ لذا صفاتي چون ضعف اراده، احساسات بيش از حد، عشق فداکارانه، پذيرش منفعلانة رنج، فروتني، حرفشنوي و...، کيفياتي هستند که اين ساختار آنها را براي زنان پسنديده ميشمرد، اما تناقض اينجاست که باز اين قرباني بودن، آن قرباني شدني که سبب رستگاري ميشود، نيست و آن همچنان شأني مردانه باقي ميماند.
ديلي در فرارَوي از آموزة عيسي، بيان ميکند که الگوها انسان را مقيد به خود بارميآورند و اکنون زمان آزادانديشي و طرح سؤالات جديد است. مسيح نيز اگر مردم را به آزادي و تلاش براي تبديل شدن به آنچه ميتوانند باشند، دعوت ميکرد، الگويي بود که ضد الگو عمل کرده است. او حتي با افتخار جبراني «مريم بهمثابة الگو» نيز مخالف است و اعتقاد دارد مسيحيتِ سلسلهمراتبي که ميداند يکيسازي کامل زنان با شر، ناکارآمد است، براي افتخاري جبراني، همذاتپنداري زنان با مريم را پيشنهاد داد تا ذهن آنان را از اصل سلطهاي که بر آنها ميرود، منحرف سازد، اما فارغ از اين فريب، اين همذاتپنداري ناممکن است؛ زيرا در اين آموزه، مريم مرتکب گناه اوليه نشده و همچنين مادر-باکره است؛ امري که زنان عادي قطعاً مشمول آن نخواهند بود. ازسويديگر، باز هم اين الگو تأکيدي بر طبقة پايين زنان است؛ زيرا او در ارتباط با عيسي و در انتظار الوهيت او، مظهر خير تلقي ميشود، نه از حيث هويت فردي و استقلالي خودش. همچنين تعريف جايگاهي مثل مريم، زنان را به دو گروه خوب و بد تقسيم ميکند؛ آنهايي که مانند مريم هويتشان معطوف به ارتباط اختصاصي با مردانشان تعريف ميشود و آنهايي که بهصرف خواست رهايي از اين انقياد محض، ملک عمومي و روسپي تلقي ميشوند (ديلي، 1085، ص 84)، اما او به نکات مثبتي از نماد مريم باکره، که پيامآور وجود جديد است، اشاره ميکند: شأن خداگونة مريم در مقام مادر خدا؛ استقلال از مردان بهعنوان زني که باکره است و صرفاً براساس روابط جنسي با مردان تعريف نميشود؛ تصوير رهايي زن از گناه اوليه و بينيازي از وساطت مردان براي بخشودگي او؛ و قيام مريم در آموزة عروج، که در آن، جسم و روح مريم بعد از اقامت در زمين به معراج ميرود (ديلي، 1400، ص 153).
مايلم به تفاوت الگوي مريم-خدا با دين مادربزرگ از ديد ديلي اشاره کنم؛ دو مقولهاي که اغلب سعي شده است يکي گرفته شود. او معتقد است که پرستش مريم-خدا بهعنوان مقدسترين باکره، با پرستش اصل زنانه که در دين مادربزرگ وجود دارد، متفاوت است؛ آييني که تفاوت ماهوي با مردسالاري دارد؛ زيرا بهدنبال برابريطلبي است، نه اقتدارگرايي و ديگريسازي و قرار گرفتن در رأس امور و تجاوز به ديگران. از نظر او، مادرسالاري پديدهاي جهاني بوده و براساس آن، پرستش نخستين، در برابر يک الهة زن بوده است. او از انکار مادرسالاري، به «سکوت تاريخ» ياد ميکند که بهمعناي سکوت دربارة تاريخ زنان و بهقصد محو سعي و نقش زنان در تاريخ است. او به خلق دوبارة تاريخ زنان و شکستن سکوت دربارة وجود تاريخي زنان هشدار ميدهد (ديلي، 1978، ص 76).
با اينکه ديلي از مسيح فراميرود و معتقد است با مرگ خداي پدر که جنسيتي و محدودکننده بود و اعتقاد به «هست-ن» بهعنوان خداي فعل که قابل دريافتهاي تازه است، بهترين راه شخصيسازي است و نيازي به انسانانگاري نيست، اما او به يک نکتة مثبت در آموزة مسيح اشاره ميکند و آن مکاشفة مسيح است. او ميگويد: اگر مکاشفه ممکن باشد، ميتوان بهجاي تجسد خدا در يک انسان، از ادبيات مکاشفه و ارتباط با او از طريق عمل خلاق و مکاشفة پويا، استفاده کرد؛ همان تجلي پويا از ذات اصيل هست-ن، که از طريق هستا-يي موجودات رخ ميدهد و جايگزين تجسد جنسيتي خدا در شخصي که قرباني است، ميشود. ديلي نام اين آموزة خود را «ظهور ثاني» و «تجلي جديد از تعالي» ميگذارد. «ظهور» در انديشة او بهمعناي خيزش آگاهي بهسوي وراي مسيحپرستي براي شرکت آگاهانه در خداي زنده است. ويژگي اين آموزه اين است که ديگر منحصر در يک نفر نيست (ديلي،1400، ص 138 و 171).
3ـ2. فراتر از حواي هبوط
اين اسطوره که بر وجود امري پست و شوم در عنصر زنانه تأکيد دارد، مدعي است زنان با وسوسهکنندگيشان عامل گمراهي و هلاکت مرداني هستند که خاستگاه زناناند؛ گناه نخستيني که مسيح بهسبب آن به صليب کشيده ميشود؛ درنتيجه روي ديگر اين آموزه، قرباني شدن زنان بهمثابة سپر بلاي ابدي مردان است. ديلي بيان ميکند که اين اسطوره، قرائت مردانه در تبيين علت پوچي وضعيت انسان است و احمقانه بودن آن بهمرور مشخص شده است، اما اين ظلم جنسي، حتي اگر مسئلة مهمي در آگاهي مدرن بهشمار نيايد، همچنان آثار مخربي دارد. احساس گناه فراگيري که در مسيحيت بر اثر اين اسطوره بهوجود آمد، ديگريسازي را تقويت کرد و سبب پرخاشگري دوچندان به زناني شد که در اين فرايند به شيء و قرباني تبديل شدند و نيز پايهاي براي ساير خشونتهاي نژادي و ضد طبيعت و محيط زيست شد. همچنين تبديل حوا بهمثابة طبقة زنان افسونگر، هم نوعي دوگانگي را در درون هر زني ايجاد کرد و هم سبب دوگانگي ميان خود زنان و تقسيم آنها به خوب و بد شد (ديلي، 1985، ص 47).
او بهدنبال رهايي و فراروي از دوگانهسازي خير و شري که براساس اين اسطوره رخ ميدهد، عنصر مطلوب هبوط را خارج شدن از بهشت میداند و بر خروج از بهشت کاذب مردانه تطبيق ميدهد. او معتقد است که با ايجاد زمينة جديد و جدايي از بافت معناي مردسالارش، هبوط به امري پسنديده و بهمعناي هبوط در امر مقدس تبديل خواهد شد. در اين نگاه جديد، ديگر خدا براي خدا بودنش نيازمند امري مثل شيطان و شرارتهاي او و فديه در برابرش نيست. اين هبوط بهمعناي ديدار مجدد با امر مقدس است که از طريق آگاهي زنان در بيرون آمدن از نقش ديگري و بيگانگي و سپر بلا محقق ميشود و درحقيقت، هبوط به آزادي است (ديلي،1400، ص 104).
4ـ2. فراتر از کليسا
از نظر ديلي، کليسا امتداد اسطورة تجسد مردانة خداست و اين سبب انتقال الوهيت عيسي به کليسا و صاحبان مقام و قدرت در آن ميشود؛ برايناساس، صاحبان کليسا پسر پسر خدا و جانشين مسيح در زمين محسوب شده، نوعي همذاتپنداري با مسيح در مقام خدا-انسان خواهند داشت. اين الوهيت، به طبيعت مرد نيز سرايت میکند و شوهر نيز بهمثابة نمايندة خدا در خانه، بر زن برتري مييابد. با اين تقرير، ضديت با مسيح به ضديت با کليسا و صاحبان مردسالار آن نيز ميانجامد (ديلي، 1965، ص 133).
ديلي معتقد است که سلسلهمراتب جنسيتي کليسا، جداسازي نقشها و ممانعت از مشارکت زنان در مقامات و مراسمات معنوي و طبيعي جلوه دادن محروميت زنان و...، از زنان مهاجراني معنوي ساخت که از کليسا خارج شدند و به نقد آن و بنيانگذاري بنيادي در برابر ضدکليسا پرداختند؛ خصوصاً آنها که تجربة زيست در کليسا را دارند و نقش آن در تقويت طبقة جنسي پايين زنان را مستقيماً تجربه کردهاند؛ زيرا آنان معتقدند اين اقتدارگرايي مردسالار کليساست که عينيتهاي اجتماعي را به واقعيت غايي بهمثابة خواست خدا ربط میدهد و بهعنوان الگوي اصلي اجتماعي و رواني سلسلهمراتب در جامعه منعکس ميکند. کليسا، هم جايگاه زنان را فرودست قرار ميدهد، هم پذيرش اين فرودستي را توجيه و ترويج ميکند و هم از طريق پدرمآبي خود، زنان را در وابستگي عاطفي به مردان و اعتماد نداشتن به همديگر شرطي ميکند و نوعي طبيعت ثانوي در زنان پديد ميآورد که اهل سازش ميشوند. از ديد ديلي، کليسا با عينيتبخشي طبقة پايين و درونيسازي آن، بهدنبال محو کردن زنان است (ديلي، 1400، ص 223).
يکي از راههاي پيشرفت کليسا در اين مقام الوهي و مقتدر خود، آيين و مناسک است. اين مناسک امور دروغيني مانند گناهكاري ذاتي، لزوم تکيه دادن به اشخاص پدرمانند بهجاي قدرت يافتن در خود، و محدودکنندهتر از همه، رضايت کاذب را ايجاد ميکنند. آنها با تکراري بودنشان اين نکته را منتقل ميکنند که انسان فراموشکار است و به يادآوري نياز دارد؛ درحاليکه مکاشفة پوياي مورد تأييد ديلي آنقدر نو و تازه است که اساساً تکرارناشدنی و فراموشيناپذير است.
ديلي در فراروي از کليسا در عين ضديت با آن، به محورهاي مثبتي که کليسا با تغيير زمينه از بافت مردسالار ميتواند تداعي کند، اشاره ميکند؛ اموري مثل مکان جداگانه، جامعة فرهمند، معنويت، مکان امن و...؛ و براي فراروي از کليسا، خواهري کيهاني را بهعنوان فضاي جديد امن و معنوي معرفي ميکند که به آن اشاره خواهد شد (همان، ص 250).
3. ورود به کيهانخواهري
ديلي پس از شالودهشکني الهيات سنتي و فراروي از آموزهها و نمادها و نهاد اصلي آن، بهدنبال فضاي جديد و امني است که به زنان اجازه دهد به آنچه هستند تبديل شوند و از بياصالتيای که نظام مردسالار به آنها تحميل کرده است، آزاد شوند. اين سفر فرامردسالاري که از خداي پدر بهسمت دوجنسيتي شدن زن و مرد، يعني تلاش براي کامل شدن موجودات انساني در هر دو جنس زن و مرد است، در زنان با بيرون راندن حضور مردسالارانة درونيشده و حقارت و تنفر از خود که باعث ميشود آنها خود را به ابژه تقليل دهند، آغاز ميشود. با رفتن اين هويت کاذب، امنيتهاي کاذب آن نيز از بين ميرود، اما مهمترين امنيت، يعني آشکار شدن هستا-يي زنان و مشارکت آنان در وجود و آشکار شدن خدا، آغاز ميشود (ديلي، 1984، ص 411). دیلی اين حرکت را التيامبخشي بر خودِ متشتت ميداند و درخصوص آن، دو هشدار ميدهد: اول آنکه مستلزم اراده براي تغيير است که خود را دائما در حال افشاگری نشان ميدهد؛ زيرا در تداوم است که بينش رشد میکند و عمل معنادارتر ميشود؛ دوم اينکه اين فرايند بهتنهايي رخ نميدهد، بلکه نيازمند توافق جمعي است؛ زيرا تنها زناني که صداي همديگر را ميشنوند، ميتوانند جهان مقابلي براي معناي واقعيت غالب خلق کنند و اقليت توان تحقق آن را نخواهد داشت. برايناساس پديدة «پيوند داشتن» در ميان زنان ضروري است؛ چيزي که دیلی آن را با واژة «خواهري» بيان ميکند. رد قاطع و جمعي جنسيتنگري، حقيقت خواهر شدن زنان است که براي غلبه بر فلج کامل، تنفر از خود، خودتحقيري و وابستگي عاطفي به مردان محقق ميشود. درحقيقت، خواهري پيوند کساني است که مورد ظلم واقع شدهاند (ديلي، 1985، ص 52).
او توضيح ميدهد که مشارکت وجودي زنان با خداي فعل، نوعي تجربة هستيشناسانه است که داراي دو لبة «فرديت» و «مشارکت» است؛ زيرا موجودات متناهي با امري مشارکت فعال دارند که همگي در آن شريکاند و اين سبب تحقق مشارکت جمعي هستيشناسانۀ کيهاني ميشود؛ اجتماعي که بهمثابة پيماني کيهاني و هستيشناسانه است و بهمعناي رهايي از حال بيگانگي از خود و آمادگي براي يکپارچگي رواني در راستاي مشارکت فعال است. برايناساس، خواهري صرفاً يک مفهوم انتزاعي منفعل نيست، بلکه مشارکتي فعال در غلبه بر جريان بردگي است که هم شامل نوعي عملگرايي است و هم در بطن خود داراي تفکري خلاق است. ديلي تنها راه رسيدن به رهايي و مرحلة جديد جستوجوي روح انسان براي خدا را اقليم خواهري ميداند (ديلي،1400، ص 69).
وجه مهم خواهري در انديشة ديلي، عدم اختصاص آن به زنان است. او معتقد است: اين ميثاق براي مرداني که قادر به شنيدن کلمات جديد زناناند نيز کشف ميشود و براساس آن، ديواري که اکنون ميان زنان و مردان وجود دارد و سبب ميشود آنها در جهانهاي متفاوت زندگي کنند، فرو میریزد و ارتباطي هستيشناسانه و کيهاني صورت ميپذيرد. اين ارتباط در زنان و مردان، نيازمند ميل به دوجنسيتي شدن است. البته بايد توجه داشت که هرچند هم زنان و هم مردان حق ورود به خواهري و غلبه بر خودِ متشتت را دارند، اما ازآنجاکه استعداد زنان براساس ستم مردان از دست رفته است و اين مردان بودهاند که نيروي آنان را تحليل بردهاند، مسئله با برابري حل نميشود و نيازمند عدالت خلاق است. علاوه بر مردان، تمام موجودات هستي نيز توان شرکت در اين اقليم را دارند. او ماه، ستاره، زمين و همة مخلوقات را خواهران خود مينامد که به آنان نيز نبايد بهعنوان ديگري نگاه کرد (همان، ص 277ـ279).
همچنين او معتقد است که خواهري «وجه غايي» و «ضد کليسا»يي دارد. منظور او از وجه غايي، پويايي موجود در اقليم خواهري است؛ زيرا زناني که با «شهود پوياي وجود» حيات تازه يافتهاند، مشارکت در هست-ن را علت غايي ميدانند و اين حرکت بهسمت تعالي، بهمثابة علت غايي براي تمام حرکتها و اقدامات آزاديبخش است؛ درست برخلاف نظام جنسيتنگر سلسلهمراتبي که ايستا و سرکوبکننده براي زنان است. وجه ضدکليسايي بهمعناي فراروي از کليسا از طريق اجتماع خواهري است؛ بدين معنا که با کنار گذاشتن کليسا ميتوان خواهري را بهعنوان محل اجتماع زنان، و بهتبع آنان، همة موجودات دانست. او مانند ساير فرارويهاي خود، براي کليسا وجوه مثبتي قائل ميشود که معتقد است کليساي مردسالار توان تحقق آن را نداشته است، اما در اقليم خواهري تأمين خواهند شد؛ براي مثال، معتقد است که کليسا مکاني جدا و امن و فضايي براي يافتن شبکههاي استعلايي براي افراد تعاليجو گمان ميشود. او ميگويد: درحاليکه کليسا از عهدة شکلدهي چنين فضايي برنيامده است، کيهانخواهري فضايي را ايجاد ميکند که در آن زنان آزادند تا بدون پيچيدگيهاي ذهن، اراده، احساس و تصوري که جامعة جنسيتنگر از آنها مطالبه ميکند، خودشان باشند و به انجام فعل بپردازند و به تعالي برسند. همچنين کليسا ـ براساس قولي که يهوه به پدران خلق خدا داده ـ بهعنوان جامعة خروج از اسارت بهسوي آزادي تلقي شده است. اين خروج بهدلیل ساختگي بودن وعدههاي کليسا محقق نشده است، اما اين اجتماع خواهري است که بهدلیل پويايي و همواره در حال حرکت بودن خود، ميتواند جامعة خروج ناميده شود که منبع انرژي است و سفري در فرديتبخشي و مشارکت و نيز خروج از خودِ کاذب و جامعة جنسيتنگر است.
ويژگي ديگر کليسا، التيام است. او ميگويد: برخي کليسا را جامعهاي پرجاذبه با موهبتهايي چون شفا و پيشگويي ميدانند که التيام خود را از راههايي مثل آيين مقدس اعتراف، مشاورة مذهبي و... حاصل ميکند. اين در حالي است که کاست کشيشان با استفاده از اين ابزارها، به دوگانگي ميان نهاد و بيمار تداوم میبخشد و بيماري روحي، ذهني و جسمي را در افراد تقويت ميکند، اما فمينستها التيامي را کشف کردهاند که غيرنهادي و بلکه ضدنهادي است و آن عبارت است از مشارکت همواره روزافزون در وجود از طريق کيهانخواهري (همان، ص 262).
درنهايت ميتوان گفت: ديلي «خواهري» را بهمثابة عرصهاي هستيشناسانه ميداند که از ارتباط موجودات متناهي با يکديگر در راستاي غايتي پويا شکل گرفته است؛ همان فضاي جديدي که بهجاي جنسيتنگري کليسا و آموزههاي الهياتي، مشارکت در غايت آن، براي همة موجودات ممکن است. ظرف تجلي، همان خداي فعلي است که شهودش نيز امري پوياست و دينداران خود را به تکامل بهسوي آنچه هستند و ميتوانند باشند، فراميخواند.
4. جمعبندي؛ آزادي بهمثابة امري وجودي و الهياتي
مري ديلي کار خود در حوزة الهيات فمينيستي را با اقدام اصلاحطلبانه آغاز ميکند، اما در ادامه، مسير اصلاحطلبي را ناکافي میداند و واقعيت جنسيتنگري الهيات براي او تحملناپذیر ميشود و درنتیجه با فراروي از الهيات موجود، بهدنبال فلسفهاي براي «آزادي زنان» از قيد پدرسالاري موجود در الهيات سنتي ميگردد. فرارويهاي او از خداي پدر، مسيح، هبوط و...، بهمثابة آزادي الهيات از جنسيتنگري است که معتقد است تنها از طريق «آزادي زنان» در جرئت کشف و استعمال نيروهاي دروني زنانه و ميل به پيوند ميان آنان محقق خواهد شد. ميتوان گفت که ملاک، غايت و روش ديلي در الهيات و فلسفه، «آزادي» است. روشن است که آزادي از ابتداي فمينيسم خواست مرکزي زنان بوده است، اما تفاوت ديلي، رويکرد الهياتي، اخلاقي و فلسفي او به آزادي است. او معتقد است که مهمترين جنبة جنسيتنگري الهيات، تلقي نقص انسانيت زنان و عدم آزادي آنها براي انسان کامل شدن است. اين در حالي است که از منظر وي، زن شدن و آزاد گذاشتن زنان در انسانيت، تبديل شدن آنها به وجود جديدي است که ميتوانند باشند؛ نوعي از هستا-يي، که توانايي مشارکت فعال با هست-ن را که خداي فعل و علت غايي است، دارد. برايناساس تهديد اصلي، تحديد زنان از آزادي در وجود و انسانيت و مشارکت با غايت است. ديلي معتقد است که زنان با وجودشان و بودنشان سنخي از آزادي را شکل ميدهند که پيش از اين وجود نداشته است (ديلي، 1985، ص 52).
وجه ديگر وجودي بودن آزادي نزد ديلي، تقابل آن با نيستي و عدم است. او ميگويد: درحاليکه معمولاً انسانها با انکار خود سعي بر غلبه بر عدم دارند، مواجهه با نيستي براي رسيدن به آزادي و مشارکت در وجود و تبديل شدن به افرادي که واقعاً هستيم، ضروري و نيازمند شجاعت وجودي است. اين شجاعت وجودي مستلزم از بين رفتن امنيت کاذبي است که جامعة جنسيتنگر با بيگانگي زن و فروکاستن او در نقشهاي جنسيتي فراهم کرده است. ساختارهاي کنوني، زنان را از مشارکت کاملتر در وجود، که تنها منبع يگانگي و امنيت واقعي است، بازداشته است؛ درحاليکه اين نوع مواجهه با نيستي، آگاهي را بهسوي آزادي و وراي «تعلق داشتن به چيزها آنگونهکه هستند»، سوق ميدهد (ديلي، 1993، ص 159).
در بُعد شناختي نيز او تأکيد دارد که زنان براي رهايي از هويت کاذب مردسالار، بايد از دوقطبيهاي ذهني آزاد شوند و دربارة هويت کاذب کنوني و هويت واقعيای که ميتوانند داشته باشند، آگاهي يابند و اين همان فرايند آزاديبخشي است که مستلزم تغيير بنيادين در ساختار آگاهي و شيوههاي رفتار بشري است. اين شناخت، همزمان با توسعة آزادي، گستردهتر و عميقتر خواهد شد و تعريف خوب و بد در ذهن زنان را تغيير ميدهد؛ زيرا خوب و بدِ تحميلشده بر زنان، بهمعناي فقدان توانايي شناخت ارزش و عدم قدرت در تشخيص هويت توسط خود آنهاست و لذا آزادي روانشناختي براي بهچالش کشيدن هويت کاذبِ مخرب، ضروري است. او تصريح ميکند، مؤثرترين شکل جنگ در برابر آزادي، ترويج نيازهاي مادري و عقلي است که شکلهاي منسوخشده تلاش براي وجود داشتن را تداوم ميبخشند؛ درحاليکه انقلاب زنان با آزادي در «خودمان بودن» اعلام ميکند: آنچه بايد گفته شود، خود وجودمان است (ديلي، 1400، ص 130).
در وجه الهياتي نيز دیلی تحقق زنانگي را از مسير مشارکت با علت غايي، که خدا يا همان هست-ن است، ممکن ميداند. در اين راستا، آزادي براي او جنبهاي معنوي دارد که مسير تکامل معنوي بشر را شکل ميدهد؛ زيرا ظهور ثاني، که تحقق تجلي تازة خدا و آشکار شدن دوباره و کشف عميق اوست، با فرايند آزادي زنان در تحقق وجود جديدشان حاصل ميشود؛ زناني که با آزادي به سخن گفتن و شنيدن دربارة خداوند، بهنحويکه صحت بيشتري داشته باشد، ميپردازند. او اساساً آزادي زنان را بهمثابة انقلاب معنوي ميداند (همان، ص 81)؛ همچنين در بسياري از عبارات، فضيلت حاصل از آزادي را تعالي ميداند؛ آن نوع تعاليای که از ارتباط با خداي فعل حاصل ميشود. از نظر او، آزادي امري مقدس است و موقعيتي است که فضاي تبديل شدن زنان به آنچه هستند را فراهم ميکند. او اين آزادي را با استفاده از «وجود خود» و «خدا» سامان ميدهد؛ فرايندي پويا براي کشف خود و خدا: «چيزي شبيه سخن گفتن خدا دربارة "خود-خدا" در هويت جديد زنان» (همان، ص 95).
وجه ديگر الهياتي بودن آزادي، تلقي او از آموزة هبوط است. او اين آموزه را که يکي از ارکان الهيات است، به هبوط به آزادي معنا ميکند؛ آن نوع آزاديای که در آن، تحقق وجود جديد زنانه مبتني بر نفي ديگربودگي و تأکيد بر «من هستم» است و وظيفهاش ساختن خود است، نه شخص ديگر. ديلي ميگويد: در اين تصوير از هبوط، هبوط از زمينة دين مردسالارنه جدا میشود و بهجاي هبوط از امر مقدس، هبوط به امر مقدس اتفاق میافتد و بهمعناي هبوط به آزادي است که زنان را به ديدار مجدد با امر مقدس ميبرد و آنها معناي جديدي از خدا را کشف ميکنند (ديلي، 1985، ص 47).
از نظر ديلي، اخلاق فمينيسم نيز درست برعکس اخلاق منفعل، تلاش براي آزادي است و تأکيد ميکند که آزادي جنسي، راه را براي آزادي زنان در امتناع از تعريف خود براساس جنسيت میبندد و سبب تحليل بردن نيرويشان از طريق مشغلة جنسيت اندامهاي تناسلي ميشود. او حقيقت انقلاب جنسي را تجاوز به ذهن و ارادة زنان میداند و ميگويد: «آزادي واقعي صرفاً فعاليت تناسلي آزاد نيست، بلکه فکر، اراده، تخيل، سخن گفتن، خلق کردن و عمل آزاد و جسورانه است» (ديلي، 1400، ص 287).
5. تحليل و نقد
روشن است که بسياري از انتقادهاي راديکال ديلي بهدليل آموزههاي مسيحيت است که يا بهدرستي تبيين نشدهاند يا اساساً جزء بخشهاي انحرافي اين الهياتاند؛ عقايدي که در انديشة اسلامي نيز خبري از آنها نيست. تثليث که بر پدر بودن خدا و پسر بودن مسيح دلالت دارد، هرچند داراي تقريرهاي الهياتي جديد نيز هست، اما اصلي است که محوضت و خلوص مفهومی آن در مقایسه با وحدانيت توحيد اسلامي بسیار ناچیز است.. همچنين انحصار مقام هدايت معنوي در دست اربابان کليسا، که اسقفان و پدراني هستند که حتي زنان را در مراسم عشاي رباني راه نميدهند، از ويژگيهاي کليساهاي مسيحي است و تشابهي با مساجد و نهاد روحانيت اسلامي ندارد. بيان اين عدم تشابهها از آن باب است که ميتوان برخي انتقادات ديلي به مسيحيت رايج را، هرچند نه با رويکرد راديکال، پذيرفت. براي مثال، ترويج تنزل ارزشي و رتبي زنان از سوي کليسا مسئلهاي است که تمامي رويکردهاي الهيات فمينيستي به آن اشاره دارند؛ ولي با تفکيک تدابير کليسا از مسيحيت اصلي، با وجود اعتراضهاي بسيار بر کليسا، همچنان به مسيحيت وفادار ميمانند.
ازسويديگر، برخي مواردي که ديلي بهعنوان انتقاد از مسيحيت بيان ميکند، از سوي خود الهيدانان فمينيست مسيحي پاسخ داده شده است. رزماري رادفورد روتر که از شخصيتهاي محوري کاتوليک در الهيات فمينيستي است، با انتقاد از رويکرد راديکالي بيان ميکند، بايد مشخص کرد که ملاک در انتقادات چيست. او معتقد است مسيحيت براي انسانيت کامل زنان احترام قائل است و عيسي بهعنوان شخصيتي که عامل رستگاري انسانهاست، داراي شاگردان زن بوده و همة خطابهاي او شامل زنان نيز ميشده است و مسيحيت اصيل، هرچند نيازمند اصلاحاتي است، داراي جوهرهاي است که تأمينکنندة تعالي زنان است. اساساً فمينسيتها گامهاي ابتدايي خود برضد بردهداري و تبعيض نژاد و الکل را با استناد به دين مسيحيت برداشتهاند. فمينيستهاي بازسازيگرا و انجيلي نيز با همة انتقاداتي که به مسيحيت رايج دارند، معتقدند بسياري از مشکلات، ناشي از جمود کليسا و تبيين نادرست آن از آموزههاست.
برخي ايدههاي ديلي در الهيات پسامسيحياش بسيار انتزاعي بهنظر ميرسند؛ چنانکه خود او در تحقق جامعه و کيهانخواهري، از لوازم قانوني و حقوقي آن بحثي بهميان نميآورد. اساساً تحقق يک جامعه براساس سفري فرامردسالاري، به همان اندازه جنسيتنگر است که الهيات مردسالار از ديد او طبقاتي است. تعويض جهان زنانه با جهان مردانه، هرقدر هم که ايدهاي صفشکنانه بهنظر رسد، داراي همان ايراداتي است که از نظر او به مسيحيت رايج وارد است. ايدة دوجنسيتي او نيز، که البته بعدها در کتابهاي بعدي از آن هم عبور ميکند، عملاً غيرقابل تحقق و درنهايت زنمحور است و در طراحي ارزشهاي مسلط نتوانسته است ادعاي دوجنسيتي خود را تأمين کند. نظرية آزادي او نيز که بهمعناي عبور از هر قيدي خواهد بود که جلوي خواست زنان را ميگيرد، نميتواند بُعد الهياتي و وجودي داشته باشد؛ زيرا الهيات و فلسفه نيز اگر مانع تحقق آزادي مورد علاقة آنان شود، بايد کنار گذاشته شود. در اين صورت، ميتوان گفت که آزادي فمينيستي تنها در صورت بيقيدي از همه چيز، حتي الهيات و فلسفه، سبب توانمندسازي فمينيستيک مورد تأييد ديلي خواهد شد.
در اين ميان، براساس الهيات اسلامي نيز نقدهايي مبنايي بر ايدة ديلي وارد است. در بيان کيفيت تعامل خدا با بشر، که از زمره دغدغههاي هميشگي الهيدانان بوده است، غايت بودن خداي فعل و تصريح ديلي به حيثيت ارتباطي او با موجودات، نوعي تفسير انسانمحور از خداست که براي پايين کشاندن خداي برآسماننشستة مسيحيت سنتي تصوير شده است. اصل ارتباط بيواسطة انسان با خداوند امري است که در الهيات اسلامي نيز پذيرفته شده است، اما بهگونهایکه اراده و قدرت او را محدود نميکند و خواستهاي او براي بشريت، جنسيتنگرانه تلقي نميشود. ابهام خداي فعلِ مطرح در الهيات ديلي بهعنوان پشتوانة آزادي الهياتي او، مسير را براي تفسير فمينيستي از آن هموار ميکند؛ درحاليکه ارادة آزاد خداوند و تصوير خداوند مريد و قادر مطلقي که هيچ کس از او سؤالي نخواهد پرسيد و داراي برنامهاي الهي براي همة انسانهاست، لزوماً آن را زنستيز يا حتي مردستيز نمينمايد. بحثهاي پردامنه درخصوص جبر، اختيار، توحيد افعالي، توحيد ذاتي، صفات فعل و ذات و...، همگي دقايق اسلامياند که براي رفع اين مسائل، از همان ابتداي تکون کلام و الهيات اسلامي مورد توجه بودهاند؛ خدايي که در عين عدالت، نهتنها فاعل بعيد، بلکه در انديشههاي عميق اسلامي فاعل قريب همة افعال خواهد بود.
ازسويديگر، دیلی با هر نوع نمادپردازي انساني براي ارتباط با خدا مخالف است و آن را سبب انحصارگرايي در تعالي و توليد کاست در الهيات ميداند. وی با مريمخدايي به همان اندازه مقابله دارد که با مسيحپرستي. درحقيقت، او بهدنبال آزادي در ارتباط با خدا و محوريت هر فرد انسان در اين فرايند است. اين در حالي است که در انديشة اسلامي، که ارتباط فردي و مستقيم هر فرد با خداوند ممکن است، انسانهايي الهي بهعنوان وسایط فيض تکويني وجود دارند که نفسالامر پيوند با خداوند را محقق ميسازند. ديلي با رد هرگونه الگو، نوعي معنويت زنانه را ترسيم ميکند که از هرگونه عبادت و واسطة انساني و نهادي بينياز است تا هرکس براساس خواست خود بتواند به تعالي برسد. اين رويّه با ادعاي انحصار تعالي در زنان، که ايدة محوري ديلي است، در تضاد است.
نتيجهگيري
مري ديلي، پسامسيحيِ راديکال فمينيست (کليفورد، 2001، ص 51)، فردي تعالينگر است و با فرارَوي از جامعة جنسيتنگر بهدنبال «انسانِ متعالي شدن زنان» است. او اساساً معتقد است که فمينيسم بايد ديني و کيهاني باشد. بستري که او بهدنبال فرار از آن است، مسيحيتي است که «خداي پدر» مفهومِ محوري آن است و «مرد بودن» هنجار تلقي ميشود؛ ارزشي که نقش تعيينکننده در تفسير آموزة پسر خدا، هبوط حوا و خير و شر اخلاقي دارد و کليسا را بهمثابة امتداد تجسد عيسي، داراي قدرت مينمايد. تلاش ابتدايي دیلی براي ايجاد اصلاح در کليسا به سرانجام نرسيد و او با اتخاذ موضع انقلابيگري، خود را از تلاش براي نگه داشتن ساختار رها کرد و برايناساس هيچگاه بهقصد اصلاح نقادي نميکند. همچنين او نقادي متني از مسيحيت سنتي نیز ارائه نميدهد؛ زيرا اساساً بهدنبال فراروي از تمام پايههاي مسيحيت سنتي و ترسيم فلسفهاي براي آزادي زنان است (سوهونن، 2000، ص 215).
ميتوان گفت که آزادي مدنظر ديلي، از آن جهت که بهمعناي رهايي از هويت کاذب و تحقق فعليتهاي هستا-يي زنانه است، علت فاعلي انقلاب زنان خواهد بود و از آن جهت که سبب گونهاي از استعلاي غايي آنان شده است که هيچ محدوديتي ندارد و در يک تداوم هميشگي، زنان را بهسوي خود ميخواند، غايت فمينيسم او نيز محسوب ميشود. آزادي مدنظر او امري الهياتي و وجودي است؛ زيرا ماهيت اصلي آزادي را رهايي زنان از هويت کاذب تعريفشده توسط جامعه و دين مردسالار ميداند که بر اثر آن، اشتياق وجودي آنان به تعالي و مشارکت با خداي فاعل بهانجام ميرسد و هستا-يي زنان با هست-ن، در تعاملي پويا قرار ميگيرد؛ فرايندي که هم سبب تعالي غايي آنان ميشود و هم وجود و هستا-يي آنان را محور قرار ميدهد.
درنهايت بايد دانست که رويکرد وجودشناسانه به فمينيسم و دغدغههاي اصلي آن، مانند آزادي، در فضاي فلسفي غرب همچنان در ارتباط با انسان و با محوريت آن فهم ميشود؛ تفسيري که سبب نوعي سياليت در معناي آزادي ميشود که درنهايت تعيين شاخص و ملاک براي آن را دشوار ميکند. برايناساس ترسيم فضاي خواهري، که پيوند زناني است که هريک آزادي را متناسب با فعليتها و شدنهاي مطلوب خود دنبال ميکنند؛ چنانکه ديلي ادعا ميکند، به وحدت هستيشناسانه و فضايل متناسب با آن، مانند عشق و قدرت و عدالتي که در اتحاد با همديگر کار کنند، منجر نخواهد شد.
- دیلی، مری، 1400، فراتر از خدای پدر بهسوی فلسفه آزادی زنان، ترجمة فرناز عبدالباقیان، تهران، هرمس.
- Berry, Wanda Warre. 2000, "Feminist Theology: The verbing Ultimate / Intimate Reality in Mary Daly", In: Ultimate Reality and Meaning.
- Campbell, D, 2000, "Be-ing is Be/Leaving", In: Feminist interpretations ofMary Daly, S.L. Hoagland and M. Faye eds. Pennsylvania State University Press.
- Clifford, Anne M, 2001, Introducing feminist theology, United States: Catholic Foreign Mission Society of America.
- Daly, M, 1975, "The church and the second sex", Revised edition, New York: Harper & Row.
- Daly, M, 1978, Gyn/ecology: The metaethics of radical feminism, Boston: Beacon Press.
- Daly, M, 1984, Pure lust: Elemental feminist philosophy, Boston: Beacon Press.
- Daly, M, 1985, Beyond God the Father: Towards a philosophy of women's liberation", Boston: Beacon.
- Daly, M, 1993, Outercourse: The be-dazzling voyage, London: The Women's Press.
- Daly, M, 2006, Amazon grace: Re-calling the courage to sin big, New York: Palgrave MacMillan.
- Slee, Nicola, 2004, Faith and Feminism: An Introduction to Christian Feminist Theology, London: Darton Longman & Todd.
- Suhonen, M, 2000, "Toward biophilic be-ing: Mary Daly's Feminist metaethics and the question of essentialism", In: Feminist interpretations of Mary Daly, S.L. Hoagland and M. Faye eds, Pennsylvania State University Press.
- Wood, J.M, 2012, Patriarchy, feminism and Mary Daly: A systematic-theological enquiry into Daly's engagement with gender issues in Christian theology, Unpublished doctoral thesis, Pretoria: University of South Africa.