بررسی و نقد رهیافت عرفی شلایرماخر به دین
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
با تحولات فكري و فرهنگي پس از رنسانس، سكولاريسم بر شئون گوناگون زندگي انسان غربي سيطره يافت و انسانمداري جايگزين خدامحوري شد. در واقع با حذف الوهيت، ديانت و اخلاق، رنگ بشري به خود گرفت و نوعي دين انساني به جاي دين قدسي و الوهي در يك فرايند سكولاريزهشده، كانون انديشة ديني غرب را تشكيل داد. آموزۀ انسانمحوري، تفوق عقل بر ايمان و طبيعت بر فيض تقدم فلسفه بر الهيات، و برتري اخلاق طبيعي بر اخلاق مسيحي، از جمله عناصر مهمي است كه موجب عرفيشدن مسيحيت ميباشند. در اين ميان، فردريك شلايرماخر (1768ـ1834.م) از جملۀ افرادي بود كه داراي دغدغۀ دين در جهت بازسازي آموزههاي مسيحي و رها شدن آن از فرايند سكولاريزهشده تلاش كرد. وي در خانوادهاي پروتستان متولد شد. پدر او كشيش و از پيروان كالوين بود؛ يعني پيرو پائتيسم بود؛ تفكري كه به طهارت باطن و تهذيب درون بيش از بحثهاي عقلاني اهميت ميداد. اين طرز تفكر را ميتوان در مركز نحلههاي گوناگون سنتهاي لوتري، كالويني و كليساي انگليسي در دوران كانت مشاهده كرد. خودِ شلايرماخر نيز متأثر از افكار پائتيستي بود. زندگي وي مقارن با حوادث بزرگي چون انقلاب فرانسه، جنگ استقلال آمريكا و ظهور ناپلئون در اروپا بود. البته شلايرماخر، كه خود فرزندي از دو خانوادۀ روحاني كليساي كالوني و كشيش بود،(كونگ، 1390، ص 201- 203) عليرغم توجه به دين و برخوردار از دغدغهاي الهياتي، قرائتي از دين ارائه داد كه نهتنها زمينه را براي بيرون رفتن دين از فرايند سكولاريزه شده، فراهم نساخت، بلكه راه را براي تسريع بيشتر اين فرايند هموار ساخت.
اين مقاله تلاش دارد نشان دهد كه شلايرماخر، خواسته يا ناخواسته، قرائتي عرفي از دين ارائه داد كه موجب شد دين جايگاه حقيقي خود را از دست دهد.
1. عرفي شدن
سكولاريسم و سكولاريزاسيون (عرفيشدن) متفاوتند؛ «سكولاريسم» در لغت به معناي «دنياگرايي، روح و تمايل دنيوي داشتن» است و در اصطلاح، به معناي نظامي از فلسفة اجتماعي يا سياسي است كه ايمان مذهبي و نيز شخصيتهاي مذهبي را در حوزۀ فردي و نه جمعي ردّ ميكند. سكولاريسم حركتي است كه هدف آن ساماندهي زندگي، رفتار و سلوك انسان بدون توجه به خداوند و آخرت است (Azzam tamimi, 2000, p. 14)؛ پديدهاي كه همواره رشد آن با افول دين همراه بوده است (secularization, 1993, p. 593). سكولاريسم يك ايدئولوژي است و مبلغان اين ايدئولوژي، آگاهانه همه اشكال اعتقاد به امور و مفاهيم ماوراءالطبيعي و كاركردهاي مختص به آن را طرد و تخطئه ميكنند. در مقابل، از اصول غيرديني و ضدديني به عنوان مبناي اخلاق شخصي و سازمان اجتماعي حمايت ميكنند (Eliade, 1995, p.159). اما سكولاريزاسيون، نوعي دنيوي كردن و عرفيسازي است؛ فرايندي است كه بر اساس آن، واقعياتي كه در قلمرو ديني و مقدس، جاي دارند به محدوده امور غيرمقدس و طبيعي منتقل ميشوند. اين فرايند در پي غيردينيسازي و زدودن بُعد تقدسآميز برخي از مظاهر جهان و مقام انسان در جهان است. در اين فرايند، جنبههاي عقلاني، علمي و فني، جايگزين مظاهر ديني و تبيين جهان از طريق امور مقدس و الهي ميشوند (بیرو، 1370، ص 334).
عرفيشدن در يك بيان عام، فرايندي است كه طي آن، موقعيت و اهميت دين نزد فرد و يا در عرصۀ اجتماع تنازل مييابد و برداشتهايي صرفاً دنيوي از تعاليم و غايات ديني غالب ميگردد (همیلتون، 1377، ص 297ـ302). به عبارت ديگر، عرفيشدن فرايندي است كه از طريق آن، مناسبات دين به سمت كاهش هرچه بيشتر نقش و نفوذ آن در حيات اجتماعي و فردي سوق مييابد. عرفيشدن در بسترهاي مختلف ميتواند واقع شود: «عرفيشدن دين»، «عرفي شدن فرد» و «عرفيشدن جامعه» كه البته نوعي تعامل و تلازم بين آنها برقرار است. «عرفي شدن دين» بدينگونه است كه آموزهها و مولفههاي دين به نفع مدرنيته كنار گذاشته شوند. مثلاً، دعا و يا استخاره، كه در اديان جايگاه خاصي دارد، در اثر حاكميت فرهنگ مدرن، به بازيهاي رواني و صرفاً براي آرامش رواني تقليل مييابند. هر گونه اصلاحگرايي، بازتفسيري، مداخله در دين تحت عنوان «اسطورهزدايي» به عرفيشدن در سطح دين منجر ميشود. «عرفيشدن در سطح اجتماع» به اين است كه سهم ارزشها و آموزههاي ديني در نظام ارزشي جامعه تقليل يافته و پايگاه اجتماعي متوليان دين و دينداران به تدريج افول يابد. در نتيجۀ اين فرايند، نقش اخلاق ديني در مناسبات اجتماعي كمرنگ شده، و جايگاه دين دچار افول تدريجي در سطح جامعه خواهد شد. امّا «عرفي شدن فرد» به اين است كه فرد دچار نوعي بياعتنايي و بيتفاوتي عملي به اخلاق و تكاليف ديني شده و در زمينههاي مختلف به جاي اهتمام در جهت كسب رضايت الهي، به خرسندي دنيوي اكتفا كند (شجاعیزند، 1381، ص 69). آنچه در اينجا مورد بحث است، عرفيشدن در سطح دين است.
2. پيش زمينۀ فكري شلايرماخر
در قرن شانزدهم، مصلحانِ ديني نظير مارتين لوتر (1483ـ1546م) و جان كالوين (1509ـ1564م) با نقد وضعيت ديني موجود در كليساي كاتوليك، كوشيدند تا الگوي جديدي در حوزة ديني و اجتماعي ايجاد كنند. معمولاً عقيده بر اين است كه مطلع دوره نهضت اصلاح ديني، سال 1571 ميلادي و در شهر ويتنبرگ آلمان بود. در اينجا مارتين لوتر اعلاميه معروف خود، يعني «نود و پنج تز» در نقد وضعيت كليساي كاتوليك را منتشر كرد. انتقاد اصلي لوتر بيشتر به آمرزشنامهفروشيهاي كليساي كاتوليك بود. اين امر موجب پديد آمدن دومين شكاف بزرگ در مسيحيت شد و آن را به كاتوليك و پروتستان تجزيه كرد (مری جو ویور، 1381، ص 176). خودبنيادي انسان و تفوق عقل بشري و در نتيجه، نفي مرجعيت و اعتبارِ سنتهاي گذشته و پيدايش ارزشهاي نو، از جمله ويژگيهاي مهم اين دوران بود. در اين دوران، دكارت اين انديشه را مطرح كرد كه انسان با برخورداري از عقل كافي و بدون نياز به مراجع سنتي (كليسايي يا غيركليسايي)، ميتواند زندگي خويش را اداره كند (کاپلستون، 1385، ج 4، ص 34). بدين ترتيب، دكارت اساساً تصور سنتي از عقل به عنوان عقل كلي، عقل كلنگر يا عقل خدامحور را به عقل خودبنياد، عقل جزيي يا حسابگر تغيير داد. به اعتقاد هانس كونگ، با اين برداشت از عقل و عقلانيت، مدرنيته آغاز شد كه از ويژگيهاي آن، تفوق عقل بر ايمان، تقدم فلسفه بر الهيات، تفوق طبيعت بر فيض و برتري اخلاق طبيعي بر اخلاق مسيحي بود (Hans, 1995, p. 670-672). در واقع، سنگبناي مدرنيته، كه خودبنيادي عقل بشري بود، توسط دكارت نهاده شد و عالمان و فيلسوفان ديگري مصالح اين بنا را فراهم آوردند. در نهايت، عمارت خيرهكننده مدرنيته در فضاي انديشه غربي نمايان گشت.
در پارادايم مدرنيته، برخلاف پارادايم قرون وسطايي كاتوليك رومي، به مرجعيت پاپ بهايي داده نميشد. همچنين مانند پارادايم نهضت اصلاح ديني، كلام خدا مرجعيت نداشت، بلكه محوريت و مرجعيت با عقل بود. از اينرو، كانت خروج انسانها را از قيموميتي كه قبلاً خود را تسليم آن كرده بود، اعلام داشت (Ibid, p. 684). از جمله پيامدهاي مهم اين جريان، بحرانهاي شديدي بود كه در ساختارهاي الهيات سنتي پديدار گشت. در نتيجه، پايههاي اعتقادات سنتي، جايگاه كليسا و دين مسيحي در ميان روشنفكران و حتي مردم عادي شروع به لرزيدن كرد. در اين دوره، نقدهاي جدي و تندي عليه مسيحيت، توسط مدرنيستهايي نظير فويرباخ، فرويد و ماركس مطرح شد و همه آنان به طور كلي، زوال مسيحيت و دين را پيشگويي كردند.
در اين ميان، افرادي بودند كه به فكر بازسازي مسيحيت بوده و در جهت سازگاري مسيحيت با اقتضائات دوره مدرن تلاش ميكردند. اين تلاشها عمدتاً، از جانب الهيدانان پروتستان بود كه منجر به پيدايش الهيات جديد شد. رسالت الهيات جديد، يا مكتبهاي الهياتي جديد، ارائه تعريف و تبيينهاي نو از دين براي هماهنگ شدن با مدرنيته بود. عمدة كارهاي مهم در حوزه الهيات جديد در ميان الهيدانان پروتستان بوده است. كليساي كاتوليك در اين زمينه تلاش قابلتوجهي نداشته است؛ چراكه در كليساي كاتوليك به دليل وجود مرجعيت سنتي پاپها و نيز عقيده به خطاناپذيري آنان، پويايي خود را از دست داده بود و در برابر تحولات دوره جديد، عمدتاً دست به اقدامات انفعالي ميزد.
يكي از تلاشهاي صورتگرفته در جهت سازگاري با اقتضائات دوره مدرن، جنبش رمانتيسم بود. اين جنبش واكنشي در مقابل نگاه خشك و رياضيگونۀ عقلگرايي افراطي ناشي از تفكرات دكارت، كانت و ساير عقلگرايان بود. رمانتيسم مشخصاتي داشت كه مهمترين آن شور، عاطفه، عشق، احساسات والاي انساني و اعتقاد به قدرت تخيل است(بیات و دیگران، 1381، ص298). شلايرماخر به عنوان يك ديندار معتقد و در عين حال نقّاد، رمانتيكگرايي را به حوزۀ دين كشاند و بر اساس نگرش رمانتيستي، كوشيد دين را، كه در قرن هجدهم توسط اغلب متفكران رد شده بود، دوباره به ميان آنان بازگرداند. ويژگيهايي عمدۀ رمانتيسم اموري چون تأكيد بر زندگي باطني، نوآوري و خودانگيختگي و ادغام ديدگاه ديني در ديدگاه هنري بود. در اينجا شلايرماخر توانست از طريق نگرش رمانتيستي، روح مدرنيته را در الهيات مسيحي بدمد. وي با تلاشهاي خود براي اولين بار، الهيات مسيحي را به عنوان يك رشته دانشگاهي وارد دانشگاهها كرد. از اينرو، وي را پديدآورندة الهيات معاصر ميدانند (تونی لین 1380، ص378). وي افكار خود دربارة دين را در دو كتاب مهم خود؛ يعني درباره دين، كه مفهومي كاملاً جديد از دين ارائه ميدهد و كتاب ايمان مسيحي كه اثري بسيار برجسته در زمينه الهيات نظاممند است، ارائه داده است (همان، ص379).
3. الهيات شلايرماخر
دين موردنظر شلايرماخر، چه ديني است و عناصر كليدي آن كدام است؟ شلايرماخر از بزرگترين متكلمان مسيحي در قرن نوزدهم است(مک کواری، 1377، ص314) كه با موضعگيري در برابر جريان ارتدكسي و عقلگرايي حاكم بر قرن نوزدهم، و با تاثر از جنبش رمانتيسم، جوهر دين را احساس وابستگي مطلق ميداند (Schleiermacher, 1962, p.12). وي با جدا كردن حوزة شناخت و دين، دو حوزه عقل و ايمان را از هم جدا كرده، و دين را به حوزۀ ايمان و نه عقلانيت رهنمون ساخت. دين موردنظر وي، قطعاً مسيحيت عقلانيشدة مركب از متافيزيك و اخلاق نيست. دين از نظر وي امري صرفاً اخلاقي و يا امري زيباشناختي نيست. ويژگي منحصر بهفرد دين از منظر وي «تجربهاي اسرارآميز» است؛ تجربهاي است كه هنگام تماس يك روح مقدّس با امر نامتناهي ايجاد ميشود (كونگ، 1390، ص 211). در نظر ايشان، «دين ذاتاً امري تأملي است.»(Schleiermacher, 1962, P. 78) او فرايند كشف دين را «سير آگاهي يافتن باطني از طريق انفعال درون شخصي» ناميده است؛
(Ibid, p. 181) اما به نظر او، يكي دانستن دين با تأمّل دروني، بهجز يكي دانستن خدا با شعور ديني انسان نيست (Ibid ,p. 200).
دين در نظر او از مقوله تفكر و عمل نيست، بلكه از جنس شهود و احساس است؛ يعني احساس وابستگي مطلق به امر نامتناهي و جاودانه. از اينرو، ميتوان گفت: دين او دين قلب است نه عقل(Hans, 1995, p. 680)... دين، نه تفكر است و نه عمل، بلكه شهود و احساس است... دين آيين دل است... دين نوعي احساس و رغبت نسبت به امر نامتناهي است (كونگ، 1390، ص211ـ212).
البته در انديشۀ شلايرماخر، احساس بهمعناي يك حالت ذهني ـ روانشناختي نيست، بلكه تجربه بيواسطه و ابطالناپذير از وجود است (Hecker, 1981, p. 839). اين احساس، تنها عاطفه يا حس شور و شعف نيست، بلكه «احساس و شوق به امر نامتناهي» است كه ناشي از يك دلدادگي عميق به موجودي مقدس است. اين احساس، احساسِ يك تجربه، شناختِ قبلي و پيشيني است. بنابراين، گرچه در منظر شلايرماخر، دين به ساحت احساسات و عواطف انساني تعلق دارد، امّا منظور وي از «احساس»، حالتي ذهني است كه گونهاي شناخت ضمني را نيز همراه خود دارد (Richard, 1967, p. 34). در واقع، نوعي آگاهي به اتكاي مطلق به امر متناهي است (تونی لین، 1380، ص380). بر اين اساس، ميتوان گفت كه گوهر دين در نظر شلايرماخر تجربۀ ديني است. در نظر او دين، احساس و چشيدن امر نامتناهي است (Schleirmacher, 1969, p. 22- 23). در هر تجربۀ ديني، ادراك شهودي براي شلايرماخر از اهميت خاصي برخوردار است. ازاينرو، دربارۀ اهميت شهود ميگويد: «هر چيزي بايد با شهود آغاز شود. كساني كه ميل به شهود امر نامتناهي ندارند، فاقد معيار براي فهم هستند... شهود، بالاترين و عامترين قاعدۀ دين است كه بر اساس آن انسان ميتواند هر جايي در دين پيدا كند... .»(Ibid, p. 24)
تلاش شلايرماخر اين بود تا نشان دهد، دين تنها يك نظام الهياتي، يا مجموعهاي از نظريات، آموزهها، اصول و يا افكار و يا حتي تحليل حقيقت يك وجود ادراكناپذير نيست، بلكه چيزي است كه با روح آدمي سروكار دارد. دين با همۀ امور نظاممند تفاوت دارد؛ زيرا نظامها، تنها جايگاه قوانين و مقررات منسوخ و نه جايگاه روح دين هستند. دين را نبايد با پوستۀ نظري و اعتقادي ظاهري اشتباه گرفت. براي كشف دين، بايد از دين متعارف چشم پوشيد و به درون نفس ديندار توجه كرد. لبِّ دين، روح صعود كرده و به وجد آمده است؛ روحي كه در احساس بيواسطۀ امر نامتناهي، مستغرق است. اين همان صورت نخستين دين است (Niebuhr Richard, 1967, p. 37). از نظر شلايرماخر، نقطۀ آغازين دين، انسان است و دين زمينهاي انساني دارد. ريشۀ دين در واكنش و تسليم روح به جهان، به امر يگانه، به حقيقت كل يا الوهيت، و به وجود نامتناهي است. دين راستين، احساس و عشق به وجود نامتناهي است(Ibid, p. 36). از نظر وي، ايمان را نميتوان بهمعناي قبول آموزهها دانست. ايمان به ساحت احساس آدمي ارتباط دارد كه تبلور آن در تجربه شخصي انسان از امر نامتناهي است. در ديدگاه شلايرماخر، ايمان به يك تجربه شخصي از امر مطلق مبدل ميشود و الهيات بايد به بررسي اين تجربه بپردازد. تا پيش از شلايرماخر در ديدگاه سنتي مسيحي، وحي حاصل تجربۀ انسانهاي برگزيده بود، اما بر اساس نگرش وي و تمركز بر تجربۀ ديني، اين تفكر كه دين نه حاصل تجربۀ انسانهاي برگزيده، بلكه پيامد تجربهاي است كه بالقوه در درون همۀ انسانها وجود دارد، مطرح گرديد.
شلايرماخر بر اين باور است كه ذات دين براي توضيح اين قضيه است كه چگونه خدا و انسان ذاتاً به همديگر مرتبط هستند (اشتفان، 1367، ص162). وي با ارائه كردن تجربۀ ديني و «احساس وابستگي مطلق» به عنوان عنصر كليدي دين، (Schenk, 1987, p. 59-67) سعي كرد تا رابطۀ خدا و انسان را تبيين كند. وي قائل به پلوراليسم ديني است و معتقد است دين، كانون رابطۀ انسان با خدايي است كه به صورتهاي مختلف درك ميشود. هيچ دين عامي وجود ندارد كه براي همگان مسلم و طبيعي باشد. افراد، به لحاظ آمادگي پذيرش تجارب و احساساتِ ديني مختلف، با يكديگر تفاوت دارند (Schleirmacher, 1969, p. 213-217). از اينرو، از مخالفت با تكثر ديني بايد احتراز كرد، هر كس حق دارد دين خود را تكامل بخشد. گويا اكثر مردم صورتي از دين را انتخاب ميكنند كه با احساساتشان منطبق باشد، با اين بيان همۀ اديان به يك ميزان جزيي و شخصياند.(کاپلستون، 1368، ج7، ص 160-161) در نظر شلايرماخر، سنتهاي ديني مختلف دربردارندۀ صورتهاي متفاوتي از ايمان و هريك نشاندهندۀ مرحلهاي از تكامل هستند. هرچند برتري ايمان مسيحي در نظر وي بديهي است، اما اين بهمعناي غلط و نادرست بودن ساير صورتهاي ايمان نيست. وي نهتنها قائل به تكثرگرايي است، بلكه حتي وجود صورتهاي متفاوت از دين را براي ظهور تام و تمام دين، ضروري ميداند. به اعتقاد وي مسيحيت كاملترين صورت از پيشرفتهترين صور دين است (Glyn, 1989, p. 41). انسان در مسير حركت براي دستيابي به آن ايمان است. اگر صورتهاي فروتر ايمان، كه به صورت اديان مختلف ظهور يافتهاند، يكسره باطل و نادرست باشند، چگونه براي انسان ممكن خواهد بود كه از آنها گذر كند و به حقيقت بالاتر مسيحيت نائل شود؟ بنابراين، وجود تنوع اديان تاريخي براي آشكار كردن گوهر دين ضروري است.
به طور كلي، عناصر اصلي باور شلايرماخر در باب خدا را ميتوان در چند گزاره خلاصه كرد:
1. گواه هستي خداوند در درون انسان است. بنابراين، وجود او را با احساس ميتوان يافت. بدين لحاظ تفكر عرفاني در نفس بهترين راه كشف ذات دين است. طريقۀ احساس نه دست يافتن به خدا، بلكه وانهادن خويش به يد قدرت اوست. او ميگويد: كوشش براي دستيابي به ايمان در چارچوب نظامهاي علمي و معرفتي، همچون كوشش براي به چنگ آوردن خداوند است. حال آنكه خداوند هيچگاه همچون متعلق ساير علوم به چنگ نميآيد (استون، 1376، ص 68-70).
2. خداوند جهت وحدت همۀ اشيا در آگاهي انسان است، و به ارتباط ما با افراد و اشيا، طبيعت و تاريخ وحدت ميبخشد. اين همان معناي دينداري است. در واقع دين عبارت است از: زندگي كردن در طبيعت نامحدود امر كلي، در واحدي كه عين كثير است. به عبارت ديگر، دين، زندگي كردن در خداوند است. اين خودآگاهي نسبت به وحدت همه چيز در امر نامتناهي، نوعي احساس است. در نظر شلايرماخر، آگاهي نسبت به يك امر واحد، هم ميتواند به صورت احساس و هم به صورت ادراك تحقق پذيرد. آنگاه كه آگاهي به خود تعلق گيرد، ادراك و احساس يكي ميشود و اين همان لحظۀ وحي و انكشاف است (همان، ص70-72).
3. خداوند بنياد و مبدأ همه چيز است. انسان اين امر را به صورت احساس وابستگي مطلق درك ميكند. در اين حالت، اين احساس در انسان وجود دارد كه كل فعاليت ما از منبعي خارج از ما هدايت ميشود. گويا خداوند بدون آنكه ما بخواهيم و اراده كنيم، در تمام روابط ما حضور دارد (همان، ص72-75).
به طور كلي، بايد گفت: در نگرش الهياتي شلايرماخر دين، همچون قرون وسطي يا حتي عصر اصلاح ديني، عزيمت و گذار به چيزي فراسوي جهان و فراطبيعي نيست، بلكه ارتباطي است صميمانه و احساس سكونتِ امري متناهي در نامتناهي است كه در يك حالت تجربه، براي انسان اتّفاق ميافتد. دين در پي آن است تا عالم را ـ كليتِ آنچه را كه هست و رخ ميدهد ـ در نوعي شهود و احساس بيواسطه تجربه كند. او ميگويد:
دين يعني جستوجوي ادراك بيواسطه وجود جمعي همه جهان كرانمند در آن وجود و درك همۀ اشيا زمانمند در وجود لايزال... هر كجا چنين احساسي يافت شود، حس ديني ارضاء ميگردد. هر كجا چنين حسي به اختفا رود، حس ديني بيقرار و مضطرب ميشود و در نتيجه، مصيبت و مرگ به دنبال ميآورد (Schleiermacher, 1969, p36).
4. دلايل عرفي بودن قرائت شلايرماخر از دين
در رويكرد شلايرماخر به دين، ميتوان عناصر و اموري را يافت كه نشان ميدهد، تلاش ايشان براي بازسازي الهيات مسيحي و نجات آن از گرفتار آمدن در حيطۀ انديشمندان عصر روشنگري، ناخواسته دين را در فرايندي عرفي قرار داده است. در اينجا به برخي از اين عناصر اشاره ميكنيم:
1. كنار گذاشته شدن شريعت و مناسك: شلايرماخر مايل نيست آنچه كه بايد در مورد خداوند بگويد، به صورت مجموعهاي از احكام سنتي عرضه كند (استون، 1376، ص57). اين امر بهمعناي ناديده انگاشتن بُعد شريعت و محدود ساختن دين به ابعاد اعتقادي و... است. وي باور داشتن به آداب و مناسك ديني را نوعي غفلت از جوهر و باطن دين قلمداد كرده، معتقد است: «آنها كه معتقد به باورها، تعاليم و كاربرد آنها در فرقههاي مذهبي هستند، در واقع دين را به نمودهاي ظاهري و خارجي فروكاستهاند و اين دور افتادن از حقيقت ناب است.» (Reynolds, 2002, p. 12)
2. بيتوجهي به دخالت متعادل عقل در تبيين احكام الهي: شلايرماخر به جهت تأثيرات تربيت پائتيستي، وقتي وارد محافل روشنفكري شد، دريافت كه نميتواند با روح رايج در آن زمان و با دستگاههاي فلسفي معروف، سازگار شود. به دليل موضعگيري در مقابل جريان رايج عقلگرايي حاكم بر عصر روشنگري، مهمترين مسئله براي او، جداكردن حوزة دين از حوزة فهم و تعقل و قرار دادن آن در قلمرو احساس بود (قنبری، 1386، ص 32). گرچه احساس، خود نوعي درك مستقيم و بيواسطه است، اما اين درك با تعقل و تفكر منطقي خيلي متفاوت است. اين درك، امري كاملاً شخصي است و براي درستي يا نادرستي آن، هيچ معيار همگاني و منطقي وجود ندارد. شكست عقلگرايى افراطى و الهيات طبيعى (عقلى)، متكلمان مسيحى از جمله شلايرماخر را به اين سو سوق داد كه گوهر دين بايد امرى غير از استدلالهاي كلامى باشد (قائمینیا، 1381، ص127).
شلايرماخر، گوهر و عنصر اساسي دين را تجربه و چشيدن امر بينهايت معرفي ميكند. بنابراين، دين و دينداري مستقل از كاركرد نظري و عمل عقل است؛ دين نه راه انديشيدن است و نه طريق عمل، نه مجموعهاي از باورها و اعتقادات است و نه مجموعهاي از مناسك ديني، بلكه از مقوله احساس، ميل و عاطفه ميباشد. وي مينويسد: «دين حقيقي، احساس و ميل به بينهايت است. [دين] به خودي خود، عاطفه است، تجلي موجود نامحدود در موجود محدود، رؤيت خدا در موجود محدود، رؤيت موجود محدود در خداوند.» (پراود فوت، 1377، ص 28)
لازمه اينكه دين و دينداري نه عقيده است و نه اخلاق، بلكه نوعي حس و چشيدن بيواسطه است، اين است كه نميتوان آن را با توصيف شناخت، بلكه بايد آن را از نزديك درك و تجربه كرد. بيتوجهي به مفاهيم و استدلالهاي عقلي، موجب فروكاستن هويت دين به ساحت احساس و غفلت از هويت يكپارچه، منسجم، و متشكل از اصول و مباني موجّه عقلاني است. به بيان روشنتر، نوعي عرفيسازي دين است. شلايرماخر دين را احساس و عاطفه و دينداري را حالتي عاطفي دانسته، و معتقد است افكار و عقايد، با دين بيگانهاند و دينداري از مقوله احساس يا شوق است كه جدا از مفاهيم و عقايد و مقدم بر آنهاست (همان، ص 34).
3. فروكاستن حقيقت دين به تجربۀ ديني شخصي: شلايرماخر با تأكيد بر عنصر احساسي و عاطفي، قلب دين را «تجربه ديني» معرفي ميكند (فعالی، 1381، ص41). او معتقد است تجربۀ خدا، مستلزم شور، شوق، سعي و تلاش شخصي است. اين نگرش، برخلاف الهيات حاكم بر عصر شلايرماخر است كه مبتني بر عقل حسابگر و استدلالهاي خشك بود. رمانتيستها بر فرديت و تنوع پافشاري ميكردند و در نوعي احساس عرفاني وحدت وجودي در طبيعت ناهمگن يكسان ميانديشيدند (فیروزی، 1384، ص115). شلايرماخر با تاثر از جريان رمانتيسم، گوهر دين را تجربة ديني دانسن و حقيقت ديني را به تجربهاي فردي و شخصي فروكاسته و معتقد شد كه هويت آدمي بر پايۀ فرديتي معين استوار است (همان). حال كه اساس دين بر بنياني فردي بنا نهاده شده و تجربههاي شخصي هر فرد، بيانگر رويكرد ديني اوست، بايد از شلايرماخر پرسيد كه با چه معيار بيروني ميتوان دينداري را از بيديني بازشناخت. به بيان ديگر، اگر همگان مدعي داشتن احساس و شهود باشند، چگونه ميتوان صدق اصل اين ادعاها و نيز صدق و كذب محتواي آنها را ثابت كرد؟
4. پلوراليسم ديني: شلايرماخر قائل به پلوراليسم ديني است. معتقد است دين، كانون رابطۀ انسان با خدا ميتواند به طرُق گوناگون درك شود. هيچ دين عامي وجود ندارد كه براي همگان مسلّم و قطعي باشد. افراد، به لحاظ آمادگي پذيرش تجارب و احساساتِ ديني مختلف، با يكديگر تفاوت دارند (Schleirmacher, 1969, p. 213-217). از اينرو، از مخالفت با تكثر ديني بايد احتراز كرد؛ هر كس حق دارد دين خود را تكامل بخشد. گويا اكثر مردم صورتي از دين را انتخاب ميكنند كه با احساساتشان انطباق بيشتري داشته باشد. با اين بيان، همۀ اديان به يك ميزان جزيي و شخصياند (کاپلستون، 1368، ج7، ص 160-161). در نظر شلايرماخر، سنتهاي ديني مختلف دربردارندۀ صورتهاي متفاوتي از ايمان و هريك بيانگر مرحلهاي از تكامل هستند. وي معتقد است كه وجود اديان موجود، مانع نميشود كه هر انساني مطابق با سرشت و احساس خاص خود، ديني را بپروراند. اينكه كسي به يكي از اديان موجود پايبند بماند يا ديني خاص خودش تأسيس كند، به نوع شهود او از عالم بستگي دارد (Kung, 2000, p. 105).
اساساً از ديدگاه شلايرماخر، تنها هنگامي ميتوان دين را به درستي درك كرد كه صرفاً «به طور كلي» در نظر گرفته نشود، بلكه به صورت اديان جداگانه، زنده، عيني، و مثبت (يهوديت، مسيحيت، اسلام و ...) لحاظ شود (كونگ، 1390، ص211 – 212). وي معتقد است: هيچ كس نميتواند ادعا كند كه از دين كاملي برخوردار است؛ زيرا انسان موجودي متناهي و دين امري نامتناهي است. بر اين اساس، تكثر اديان ريشه در جوهر و ماهيت دين دارد (Schleirmacher, 1969, p. 96). با اين حال، خودِ شلايرماخر معتقد است: حقيقت دين، بيش از اديان ديگر در مسيحيت تبلور يافته است. از اينرو، مسيحيت را برترين دين ميشمارد (كونگ، 1390، ص 215).
نگرش پلوراليستي وي ريشه در تفكر جريان رمانتيسم دارد. وي براي احياي دين مسيحي، با تبيين نظرية تجربة ديني و قائل شدن به ماهيت احساسي و عاطفي براي آن و معرفي آن به عنوان گوهر دين، به نحوي قائل به تكثرگرايي ديني شد؛(حسینی، 1383، ص27) چراكه تجارب ديني به تعداد افراد بشر متعدد و مختلف، و هريك براي شخص تجربهگر داراي اعتبار است. شلايرماخر معتقد است: عصارة تمام اديان، «تجارب ديني» است كه براي دينداران در لحظههايي خاص و حساس، رخ ميدهد. بر اين اساس، حلقه وصل واحدي ميان اديان، يافت ميشود. همين ملاك، حقيقت واحدي است كه در تمام اديان وجود دارد. از اينرو، بايد كثرت حقيقت در همة اديان را به رسميت شناخت (فعالی، 1381، ص 48). اين تبيين شلايرماخر از دين و تجربه ديني، چيزي جز پذيرش پلوراليسم و تكثرگرايي ديني، آن هم تكثري به تعداد تمام افراد تجربهگر نيست. اين نگرش تكثرگرايانه، ناخواسته موجب ميشود تا حقيقت متعالي دين، در حدِّ نوعي ايدئولوژي دنيايي تنزل يافته و در فرايند عرفيشدن قرار گيرد. علاوه بر اينكه، نسبيگرايي، بيمعنا بودن نقد، بيتوجهي به جنبۀ رئاليستي دين، تساهل و تسامح، و... همگي از مفاهيمي هستند كه رابطۀ تنگاتنگ با اين نوع نگرش دارند.
5. تفسيري انساني از وحي الهي: شلايرماخر وحي را حاصل تجربه و مواجهۀ انسان با امر نامتناهي دانسته و لحظۀ تجربه را همان لحظۀ وحي و انكشاف ميداند(استون، 1376، ص70-72). وحي براي شلايرماخر عبارت است از: هر نوع شهود اصيل و جديد از عالم كه براي فرد ديندار اتفاق ميافتد. وي دربارۀ خودش ميگويد كه همه چيز براي من معجزه است و نزاع دربارۀ اينكه چه رويدادهاي معيني معجزه محسوب ميشوند، ناشي از ضعف و عدم كفايت احساسات ديني نزاعكنندگان است (Schleirmacher, 1969, p. 49). اين نوع نگرش به وحي، تعاليم وحياني و الهي را در حد تجربياتي را كه فرد در يك تجربه به دست ميآورد، فروكاسته است؛ تجربياتي كه هيچگونه ملاك عقلاني و كلي بر درستي يا نادرستي، صدق يا كذب آن وجود ندارد.
6. معضل تجربههاي متعدد و بازار دين: نگرش دينشناختي شلايرماخر تحت تأثير رهيافت تجربۀ ديني است. وي نهتنها روش دينداري را تجربه ديني دانسته، بلكه هدف دين را رسيدن به مفهوم واقعي نوعي خاص از تجربۀ بشري ميداند؛ چراكه وقتي حالتِ انفعال شورِ ديني به دست ما ميدهد، پي به واقعيتي عيني ميبريم كه از حصار تنگ شخصيت ما خارج ميباشد. رهيافت تجربۀ ديني، به دين، بهمنزلۀ معرفتي كه محصول تجربه است مينگرد. در اين رويكرد، در نهايت تلاش ميشود از طريق تشبيه تجربۀ ديني به تجربۀ حسي و به دست دادنِ ساختار مشابه اين دو، دين و مسائل مربوط به آن همچون منشأ دين، اعتبار اعتقادات ديني و امثال اينها در خلال تجربۀ ديني تبيين شوند.
بر اساس اين مبنا، ماهيت دين به شهود و احساس بر ميگردد. احساس هم آموختني نيست (Ibid, p. 57)، بلكه هر فرد، خودش بايد آن را تجربه كند و ملاكي براي ترجيح تجربۀ يك شخص بر شخص ديگر وجود ندارد. حال آيا ثمرۀ چنين تفكري جز اين است كه هر كس خداي خاص خود را خواهد داشت. تنها خودش حقيقت او را خواهد شناخت؟ در اين صورت، دينداري مسيحي تنها يك صورت از دينداري است و ساير صورتهاي دينداري نيز به حسَب تجربههاي متفاوت افراد، وجود دارد. علاوه بر اينكه، نسبيگرايي، پلوراليسم، بيمعنا بودن نقد، بيتوجهي به جنبۀ رئاليستي دين، تساهل و تسامح، و... همگي از مفاهيمي هستند كه رابطۀ تنگاتنگ با اين نوع نگرش دارند. در واقع، ميتوان آنها را از ثمرات آن محسوب كرد. اين انديشه، جريان صحيح تفسير دين را خدشهدار و نابود ميسازد؛ چراكه نتيجه آن اين است كه پيامبران هيچگاه نتوانستهاند محتوي وحي را به بشر انتقال دهد؛ آنها صرفاً تفسيري را كه برداشت شخصي خودِ آنها از وحي بوده است، را ارائه دادهاند. پس پيام واقعي خداوند در طول تاريخ به انسانها نرسيده است. بر اساس اين نگرش، حقيقت، امري مطلق نيست؛ بستگي به مشاهدهكننده و مشاهدهشونده دارد. ارزشها نيز مطلق نخواهند بود؛ و بستگي به مشاهدهگر و مشاهدهشونده است. اين نگرش ناخواسته موجب ميشود تا حقيقت متعالي دين، در حدِّ نوعي ايدئولوژي دنيايي و شخصي تنزل يافته و در فرايند عرفيشدن قرار گيرد؛ چراكه شلايرماخر تجربۀ ديني را ملاك، معيار، و گوهر دين پنداشته است.
7. نگرش اومانيستي به دين: شلايرماخر از فضاي اومانيستي حاكم بر عصر روشنگري متاثر
ميباشد و نشان ميدهد كه معناي متداول خدا را به چيزي تبديل ميكند كه در تجربههاي روزمره انسان، امري كانوني است. در نظر وي، انسانيت و دين، صميمانه و بهطور جداييناپذيري به هم متصلاند. تمناي عشق، به شرط تحقق يافتن و تجديد شدن، ناچار انسان را به دين ميكشاند (Schleiermacher, P .121.). نخستين مرحله يافتن خداوند در جايگاه وحدت بخش جهانِ تجربههاي ما، كشف انسانيت است. انسان در تجربههاي ديني خود، در حقيقت خود را كشف ميكند و از هويدا و باطن خود خبردار ميشود. تلقي شلايرماخر از شهود و احساس در تجربۀ ديني، نيز آگاهي به خودي است كه در اساس به معنايي نامتعين و نامشخص بر هستي بيكران اتكاء دارد؛(کاپلستون، 1368، ج7، ص 157) يعني شهود، بيش از آنكه آگاهي فرد به خداوند باشد، آگاهي فرد به خود است. در واقع فرد، در تجربۀ ديني، حقيقت و باطن خود را و نه امر نامتناهي يا خداوند را مشاهده ميكند. در واقع، در تجربهاي كه شلايرماخر مطرح ميسازد، محوريت انسان و نه خداست. از اينرو، كارل بارت در نقد انديشۀ شلايرماخر در باب خدا ميگويد: «با سخن گفتن از انسان نميتوان دربارۀ خدا سخن گفت.» (kant, 1995, p. 672)
در تفكر شلايرماخر، انسانيت و دين به طوري جداييناپذير به يكديگر متصلند. از نظر وي، كشف انسانيت به يافتن خداوند در جايگاه وحدت بخش تجربههاي ما ميانجامد و انسان فقط در ارتباط با كلّ هستي ميتواند تفردي حقيقي داشته باشد. انسانيت از نظر وي به معناي نوعي رفتار خاص است كه ميان انسانها برقرار است. از نظر او، همين رابطۀ انساني موضوع دين است، تا آنجا كه ميگويد: دين ميخواهد امر نامتناهي و نشان و تجلي آن را در انسانيت ببيند (قنبری، 1386، ص 32). بنابراين، ميتوان گفت كه دينداري از نظر شلايرماخر بهمعناي درك بيواسطه، شهود و احساس اين رابطۀ خاص انساني است. بر اين اساس، اگر كسي اين احساس را نداشته باشد، ديندار نيست و هرچه اين احساس قويتر باشد، دينداري، قويتر است. بنابراين، هگل به حق معتقد بود كه «الهيات شلايرماخر بيش از حد انسانمدار و ذهني است.»(Petre, 2004, p. 239) اين انسانمداري، محوريت خدا در دين را كمرنگ كرده و از جنبۀ خدامحوري دين ميكاهد.
8. بسنده كردن به احساس وابستگي مطلق: به نظر شلايرماخر، احساس وابستگي محض، هسته مشترك تمامي تجارب ديني است. شلايرماخر چنين پنداشته كه با حصول اين احساس، فاعلِ احساس يا تجربه، ديندار ميشود. حال آنكه اين تازه اول راه است. احساس وابستگي محض، كه به نظر او گوهر دين است، به امكان فقري در انديشۀ فيلسوف مسلمان، ملّاصدرا، بسيار نزديك است. در حكمت متعاليه، از روي تحليل دقيق عليت روشن ميشود كه ممكنات نسبت به واجبالوجود عين تعلق، فقر و وابستگي هستند: «انتم الفقراء الي اللّه و اللّه هو الغني الحميد.»(فاطر: 35) بنابراين تحليل، موجودات نسبت به خداوند وابسته محض هستند. تفاوت نظريه شلايرماخر و ملّاصدرا در اين است كه شلايرماخر همين تجربه وابستگي محض را گوهر دين دانسته و در همين جا توقف نموده است، اما ملّاصدرا اين را ابتداي راه دانسته و با تحليلي فلسفي، وابستگي محض ممكنات را نسبت به خداوند، اثبات كرد، سعي ميكند از اين طريق برخي مباحث عميق الهياتي را حل كند. شلايرماخر به جهت بدبيني نسبت به جنبش روشنگري، از ارائه هرگونه تبيين عقلي و فلسفي در اين باب فرار كرده و به معرفي دين به عنوان احساس وابستگي مطلق، بسنده كرده است. بر اين اساس، او دين را به به نوعي درك فقر و وابستگي محدود و منحصر ساخته و از حقيقت دين غافل مانده است.
9. ضد مابعدالطبيعه بودن دين: شلاير ماخر در كتاب خود دربارۀ دين، كه در سال 1799 انتشار يافت، دين را بهگونهاي تبيين كرد كه بايد گفت در نظر او دين، نبايد با متافيزيك و اخلاق خلط شود؛ چراكه دين نه از مقولۀ متافيزيك است و نه از مقولۀ اخلاق، بلكه بيش از هرچيز با احساس و ارتباط قرين است. به بيان شنك، «براي شلايرماخر، احساس ديني كليد اصلي و در واقع تنها كليد ورود به دين است.»(Schenk, 1987, p. 112) به عقيدة شلايرماخر، مفهوم متداول خدا در جايگاه وجودي منفرد در خارج و وراي جهان، تمام روايت دين نيست، بلكه اين تنها يكي از راههاي بيان اين مطلب است كه خدا چيست؛ راهي كه اغلب مغشوش و هميشه ناقص است (Schleirmacher, 1969, p. 156). بر اساس اين نگرش، ادياني كه تفسيري مابعدالطبيعي از دين ارائه داده و معتقد پيامبري هستند كه پيامهاي الهي را از سوي خداوند بدانها نازل ميكرده است، عمدتاً در اشتباه بودهاند. اين نگرش، خدا را به روي زمين آورده و آن را در حدّ احساسي عميق در درون انسان، فرو ميكاهد.
10. همخواني نداشتن با تاريخ اديان و تعاليم انبياء: نشاندن اين حالات و تجارب در مقام گوهر دين، پديدهاي است كه با واقعيت تاريخ اديان همخواني ندارد. پيامبران الهي در آموزههاي خود، بر بعضي باورها تأكيد ميورزيدند و پيروان خود را به رعايت اموري دعوت ميكردند. اما تأكيد بر تجارب ديني در آموزههاي پيامبران به چشم نميخورد. به جرئت ميتوان گفت: موجهاي مخالفتي كه در برابر عقلگرايي افراطي در اديان برخاسته، نظريهپردازان را به سوي اينگونه تجارب ديني كشانده و آنان را بر آن داشته تا اساساً گوهر دين را مبتني بر چنين تجربههايي بدانند. گرايش به تجارب ديني به طور عام، و تجارب عرفاني به طور خاص، پديداري تاريخي است كه در واكنش به عقلگرايي افراطي، و اموري از اين قبيل، در تاريخ يكايك اديان ظاهر شده است (Kaufmann, 1985, p. 322). اين موضوع طبعاً مورد تأييد انبياء الهي نيست.
آنچه گذشت، همه از مواردي هستند كه هريك به گونهاي شأن دين را از آنگونه كه بايد باشد، تنزل ميدهد. اشكالات ديگري نيز به رهيافت دينشناختي شلايرماخر وارد است. از جمله: ابهامي كه در مفهوم «وابستگي» وجود دارد. اساساً مفهوم وابستگي در كلام وي واژهاي نامفهوم است. مطلق بودن وابستگي نيز مفهوم ديگري ميطلبد تا در سايه آن، مطلق بودن وابستگي روشن شود. وابستگي مفهومي نسبي و اضافي است. چه حد از وابستگي را ميتوان وابستگي مطلق يا دين دانست و چه انساني را ميتوان وابسته و ديندار دانست (قائمینیا، 1381، ص 129-130). علاوه بر اينكه، در بين انسانها هميشه افراد بسيار نادري وجود دارند كه داراي چنين تجربههاي احساسي هستند. اگر ملاك و معيار دينداري، داشتن چنين تجربهاي به عنوان گوهر دين باشد، در اين صورت افراد بسيار اندكي ديندار خواهند بود؛ چراكه اكثريت مردم احساس وابستگي مطلق را ندارند.
نتيجهگيري
با بررسي انديشههاي شلايرماخر در باب دين، ميتوان گفت: وي گرچه در جريان نوانديشي ديني، رويكردي جديد و بازسازيكننده به دين و قلمرو آن داشته و تلاش كرده تا دين را از گرفتار آمدن در انتقادات عصر روشنگري نجات دهد، اما با اين حال، قرائتي از دين ارائه داده است كه از مشكلات قابلتوجهي برخوردار بوده و در مسيري عرفي قرار گرفته است. در اين مسير، خدا، اعتقادات ديني، مناسك و احكام اخلاقي، و ساير عناصر مهم دين، در حد يك تجربۀ ديني فروكاسته شده و عناصر ماورائي دين در تجربههاي شخصي انسان خلاصه شدهاند. هانس كونگ به حق معتقد است كه «متأسفانه شلايرماخر دربارۀ اديان غيرمسيحي، آگاهي دقيقي نداشت و از تاريخ دين آگاهي گستردهاي نداشت.»(کونگ، 1390، ص 216) به نظر ميرسد، اگر او از عناصر مهم ساير اديان از جمله اسلام، اطلاعات جامعي در دست داشت، شايد نظريهاي متفاوت در باب دين ارائه ميداد.
- آلن بیرو (1370)، فرهنگ علوم اجتماعی، ترجمۀ باقر ساروخانی، تهران: كیهان.
- استون، سایكس (1376)، فردریش شلایرماخر، ترجمۀ صانعی درّه بیدی، انتشارات گروس، تهران.
- بیات، عبدالرسول و دیگران (1381)، فرهنگ واژهها، قم: موسسه اندیشه و فرهنگ دینی.
- پراود فوت، وین (1377)، تجربه دینی، ترجمه عباس یزادنی، تهران: مؤسسه طه.
- حسینی، سیدحسن (1383)، «بحثیتطبیقیپیرامونبررسیریشهها،پیشزمینهها وخاستگاه نظریه تكثرگرایی دینی در مسیحیت و اسلام»، اندیشهدینی، ش10.
- شجاعی زند، علیرضا (1381)، عرفی شدن در تجربۀ اسلامی و مسیحی، تهران، باز.
- فیروزی، جواد (1384)، پیدایش الهیات نوین در مسیحیت، تهران، امیركبیر.
- فعالی، محمدتقی (1381)، «تجربهگرایی دینی و قرائتپذیری»، كتاب نقد، ش 23.
- قنبری، حسن (1386)، «اندیشه دینی»، دین و دینداری در الهیات شلایرماخر، پیاپی 23.
- قائمینیا، علیرضا (1378)، «تجربه دینی، مدرنیته و پستمدرنیسم»، هفتآسمان، ش 3و 4.
- قائمینیا، علیرضا (1381)، تجربه دینی و گوهر دین، قم، بوستان كتاب.
- كونگ، هانس (1390)، متفكران بزرگ مسیحی، ترجمه گروه مترجمان، قم: دانشگاه ادیان و مذاهب.
- كونگ، هانس (1384)، تاریخ كلیسای كاتولیك، ترجمه: حسن قنبری، مركز مطالعات ادیان.
- كورنر، اشتفان (1367)، فلسفه كانت، ترجمه عزّت الله فولادوند، تهران: خوارزمی.
- كاپلستون، فردریك (1368)، تاریخ فلسفه، ج7، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات سروش.
- كاپلستون، فردریك (1385)، تاریخ فلسفه، ج 4، از دكارت تا لایبنیتس، ترجمه غلامرضا اعوانی، تهران: انتشارات سروش.
- لین، تونی (1380)، تاریخ تفكر مسیحی، ترجمه: روبرت آسریان، تهران، فرزان.
- مك كواری، جان (1377)، تفكر دینی در قرن بیستم، ترجمۀ بهزاد سالكی، تهران، امیركبیر.
- ویور، مریجو (1381)، درآمدی بر مسیحیّت، ترجمۀ حسن قنبری، قم: مركز مطالعات ادیان و مذاهب.
- هميلتون، ملكم (1377)، جامعهشناسي دين، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، تبيان.
- Black well encyclopedia of modern christian thought(1993), ed. by Alister E. me Grath.
- Eliade, Mircea (1995), The encyclopedia of Religion, macmillan, V.13.
- kant, Imanul (1995), Religion within Boundaries of Mere Reason, Edited by Allen Wood and George de Giovanni, Cambridge: Cambridge University Press.
- Kornard Hecker (1981), Encyclopedia of Theology Edited by Karl Rahner, Burns. Oates London.
- Kung, Hans (1995), Christianity, Essens, and Future, Continuum.
- Kung, Hans (2000), Great Christian Thinkers, Continuum.
- McEnhill, Petre (2004), Fiftykey Christian Thinkers, Routledg.
- R.Niebuhr Richard (1967), Sehleiermacher in Encyclopedia of Philosophy, edited by paul Edvard, Macmillan, U.S.A.
- Reynolds, Thomas E (2002),"Religion Within the Limits of History: Schleiermacher and Religion", Elsevier Science.
- Richard Glyn (1989), Towardsa theology of Religions, Routledge London and Newyork.
- Schenk, H. G (1987), The Mind of the European Romantics, Oxford: OUP.
- Schleiermacher, Friedrich (1969), on Religion, trans by T.N.Tice, John Kox press.
- Walter Kaufmann (1985), Gritique of religion and Philosoply, Princeton uni versity press.